انگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگیاش بیرون میآید و شبها از آن سمتِ همیشگی میرود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران میشود. هنوز بلبلها میخوانند، گنجشکها در جستوجوی غذا، زمین را میجویند و در جستوجوی جفت خویش، دنبال هم میکنند. درختان سبز اند و آسمان آبیست. گهگاهی هم ابری، بارانی، بادی شاید. هنوز زمین گرد است و به دور خودش میچرخد و به دور خورشید. و باز دوباره باز میگردد همان جای قبلیاش، همان جایی که بود. هنوز هم سیب را که به آسمان بیاندازیم، هزار چرخ میخورد و باز به زمین باز میگردد. هنوز حرف گالیله درست است و قانون نیوتن پابرجاست. هنوز هم آدمها دو پا دارند و الاغها چهار پا. انسانها راه میروند، پرندهها پرواز میکنند و دوزیستان میخزند. هنوز ابریشم را از کرمها میگیرند، آن مرد در باران میآید، صد دانه یاقوت یکجا مینشینند. هنوز کبری تصمیم میگیرد، چوپان دروغ میگوید، گرگ گوسفندان را میدرد، روباه پنیر از کلاغ میدزدد، ریزعلی پیراهنش را آتش میزند و بابا نان میدهد.
هنوز میخندم، گریه میکنم، نمیخندم. خوابم، بیدارم، و دوباره میخوابم. مینشینم، راه میروم، و باز مینشینم. درست مثلِ همیشه… اما نه، انگار چیزی در من، و شاید در تمامِ دنیا تغییرکرده باشد. چیزی که نه کسی متوجه آن میشود و نه میتوان به کسی گفت حتی. نمیفهمندش. درست مثلِ گفتنِ خاطرهی پرواز برای یک مرغ تخمگذار، یا آن پرندهی قفسی که به قفس عادت کرده باشد. یا مثلِ توضیحِ قانونِ پرواز برای یک کرم، پیش از آنکه پروانه شود. گفتن از عشق برای زاهدِ ظاهرساز؟! نباید، نمیشود، نمیفهمند. اما انگار چیزی تغییر کرده باشد. آری، چیزی باید رخ داده باشد، چیزی شبیه یک فاجعه… انگار که زمین و زمان زیر و رو شده باشد!
به خودم که خوب فکر میکنم… هر چه که بود، از ابتدا این نبود. از ابتدا اینطور نبود. این یکی را دیگر مطمئنم. قرار هم نبود اینطور باشد، اما یا بعدا قرار شد، یا قرار بود و ما نمیدانستیم. یادم میآید روزهایی را که همه چیز معمولی بود. معمولیِ برای آن روزها و رویایِ اکنون. آن روزهای رویایی که معمولی گذشتند، روزهایی که رویایِ غیر معمولیِ حالایمان شد، چیزی شد شبیهِ یک خاطره، یک خوابِ خوش. روزهایی که همه چیز درست بود، همه چیز زیبا بود… ما کودک بودیم.
خوب یادم میآید، روز اول مدرسه بود. کلاس اول میرفتم. چقدر «حمد و قل هو الله» خواندم زیر لب. گفته بودند هفت بار، اما من بیشتر خواندم. فکر کردم اگر چندتایی از آن قبول نشد یا اشتباه شد، کمتر از هفت تا نشود! همیشه بیشتر میخواندم، کار از محکم کاری که عیب نمیکرد. هر چه بود، من واقعا به آنچه زیر لب میخواندم، معتقد بودم. اولین روز مدرسه بود. قاصدکی را که دمِ در مدرسه گرفتار شده بود، با دقت برداشتم و حواسم بود که آسیبی نبیند. و به آرامی فوت کردم. به خیالم نجاتش دادم و در دلم گفتم برایم دعا کن قاصدک… دعا کرد یا نه؟ نمیدانم. آنوقت ها باور داشتم که آن قاصدک برایم دعا کرد… یادم نمیآید، حتی شاید صدای دعایش را هم شنیده باشم.
کودک که بودم، کوچک بودم، خوشحالیام اما بزرگ بود. آن وقتها گاهی هم میترسیدم. مثلا دلم هری پایین میریخت، وقتی معلم کلاس اول میگفت: بنویسید «زنبق». خدای من، این دیگر چه گلیست! املایش چقدر سخت است! این همه گل، آخر چرا زنبق؟! مثلا سوسن و یاسمن چرا نه؟ یا نیلوفر، لاله، یا بنفشه. یا اصلا زنبق چه جور گلی بود؟ گلهایش چه رنگی میتوانست باشد؟ آیا خودش هم مثل اسمش عجیب و غریب بود؟! یا مثلا من هم میتوانستم در خانهمان یک زنبق داشته باشم؟! و یا مثلا متوجه نبودم، املای «گنجشک» درستتر است یا «گنجشگ». زنگ املا بود، معلم میگفت و من به گنجشکهای لب پنجره خیره میشدم. تا شاید یادم بیاید گنجشک بودند یا گنجشگ! کاش معلم بیشتر از سه بار تکرار میکرد، تا من میتوانستم بیشتر ببینم… شاید گنجشکهای لب پنجره هم اسمشان را میگفتند! یقین داشتم که برای همین پشت پنجره آمده بودند… چقدر ذوق میکردم از شمردن تعداد بیستهای دفتر املا، چه با افتخار ورق میزدم. روزهای امتحان، گل بسمالله زیر زبانم میگذاشتم تا نمره امتحانم بیست شود، همکلاسیهایم که میگفتند جواب میدهد. در کوچه با دوستانم فوتبال بازی میکردیم و همیشهی خدا، آرنج یا زانویم زخمی بود. توپ پلاستیکیِ دو لایه درست میکردیم و همهمان در حسرت توپ چهل تیکه بودیم. از همانها که پسر همسایهی کوچهی آن طرفی داشت! ما بهشان می گفتیم: توپ قانونی! و پیش خودمان به این فکر میکردیم، که راستی، چرا پسرهای کوچهی ما، مثل خود ما، توپ قانونی نداشتند تا ما هم با آن بازی کنیم؟ همیشه توپهای گران، دوچرخههای کمک فنردار و دندهدار، دفترهای فانتزی و باباهای پولدار، مالِ کوچه بغلی بود! و ما هم چقدر باید التماس میکردیم، و منتظر می ماندیم که تابستان برسد و کارنامهمان بیست شود، تا برایمان توپ بخرند و ما با آن پز بدهیم و بعدش، به این فکر میکردیم که چه خوب، بالاخره کوچهی ما هم توپِ قانونی دارد…
بچه بودیم. کم سواد بودیم. انگار حالیمان نبود، در نظرشان احمق بودیم! اما چقدر خوشحال بودیم، خوشبخت بودیم. آدم بزرگها فکر میکردند حالیمان نیست، اما خودشان حالیشان نبود! ما کلی حالیمان بود، کلی بارمان میشد. مثلا حالیمان بود خندهی از ته دل یعنی چه، خوشحالی بیدلیل چه جوریست. حالیمان بود لذت ببریم از زندگیمان. چقدر با داشتنِ یک توپ، خوشحال میشدیم، انگار دنیا را در آن حجمِ گرد به ما داده باشند. حالیمان بود قاصدکی را نرنجانیم، که قاصدکها را باید نجات داد. که قاصدکها راستی راستی دعا میکنند. قاصدکها را میفهمیدیم. آنقدر به چیزی که زیر لب میخواندیم معتقد بودیم، که خودِ آدم بزرگهایی که به ما میگفتند، نبودند! معجزه برایمان نزدیک بود، محال نبود. به معجزه ایمان داشتیم، در هر حادثه ای منتظرش بودیم، باورش داشتیم که معجزه رخ میدهد. و واقعا هم رخ میداد. خدا را باور داشتیم، خدا را نه در ارتفاعِ آسمان خراشها، نه در گنبد و گلدستهها، که در حیاط مدرسه میدیدیم، در زنگ تفریح، در کنار آبخوری، در کوچه، در زنگ املا، انشا، در نمرهها، در بیستها. خدا در لقمههایی بود که با دوستمان قسمت میکردیم. صبح با خدا قهر میکردیم و شب نشده، آشتی. خدایِ کودکیهایمان، مثلِ خودمان مهربان بود. حتی بیشتر از خودمان.
گلها را میدیدیم، گلها را بو میکردیم، گلها را میفهمیدیم. چه زنبق بود، چه هر گل دیگری. گنجشگها را میدیدیم، گنجشگها را میفهمیدیم. حالا چه فرقی میکرد که گنجشک مینوشتندشان یا گنجشگ؟! چقدر نمرهها، بیستها، کارنامهها، زنگهای املا، انشا، معلمها، کودکی ما را کوچک میکردند… چه ظلم بزرگی… و به جای آنکه در زیر آسمان، لابهلای درختها بدویم و دست بکشیم بر پوست درختان و بر روی چمنهای مرطوب دراز بکشیم و گلها را ببوییم و قاصدکها را آزاد کنیم تا دعایمان کنند و با گنجشگها بازی کنیم و برایمان آواز بخوانند، بر روی اجساد درختهایی که به شکل نیمکت در آمده بودند، مینشستیم و با صدای معلم که سه بار با صدای بلند تکرار میکرد، مینوشتیم: گنجشک. مینوشتیم: زنبق، درخت، آسمان، کودک، خدا… رویای کودکیِ ما پاره میشد، و حنجرهی معلم!
بچه که بودیم، بلد نبودیم بنویسیم: «عشق». اصلا، هنوز در کتابِ فارسی، به حرفِ «عین» نرسیده بودیم! عشق را اِشق می نوشتیم. غلط مینوشتیم و درست میفهمیدیم. وقتی بچه بودیم، راست راستکی عاشق بودیم، اصلا «آشق» بودیم… هر لحظهمان عشق بود، عشق مینوشیدیم، عشق نفس میکشیدیم، عشق مینوشتیم، میخواندیم. و نمیدانستیم… بلد نبودیم برای کسی بنویسیم که عاشقش هستیم، دروغ گفتن بلد نبودیم. و تا از دهان آدمها اسمِ عشق میآمد، گونه هایمان گل میانداخت و سرمان را میانداختیم پایین. با خودمان فکر میکردیم که این حرفها مالِ آدم بزرگهاست، زشت است برای ما. خجالت میکشیدیم. و واقعا هم که این حرفها مالِ آدم بزرگها بود. زشت بود برایِ ما! و عشقِ آدم بزرگها با عشقِ بچهها، تومانی صد زار توفیر داشت… اصلا یک چیزِ دیگری بود برای خودش و فقط اسمشان شبیه به هم بود. گفتم که، بچهها، بر خلاف اسمشان، خیلی هم حالیشان میشود…
فاجعه از روزی آغاز شد، که ما بزرگ شدیم و درسِ فارسیمان، به حرفِ «عین» رسید! یاد گرفتیم بنویسیم «عشق». یاد گرفتیم عشق خوب است! با نوشتنش میتوان دلِ سادهای را غنج آورد، قند در دلش آب کرد. با گفتنش میتوان قاپِ کسی را دزدید! پی بردیم که عشق منفعت دارد، عاشقی سود دارد، لذت دارد: عشق خوب است! که عشق یعنی خنده، یعنی تنها نیستیم، نه درد و اشک دارد و نه دوری و جدایی و تنهایی. یاد گرفتیم چرا و چه وقت و برای چه کسی گل بخریم. گلِ سپید از برایِ مرده بر سرِ مزار بردیم و گلِ سرخ از برای ربودنِ دلِ تازه واردی. همهی کارایمان هدف دار بود، ما نقشه میکشیدیم، ما داشتیم آدم بزرگ میشدیم…
زنبق فراموش شد، یاد گرفتیم که میشود با دستههای اسکناس سبز، دسته دسته گلهای سرخ و سپید خرید. بی آنکه مثل کودکیهایمان، خم شویم، لمس کنیم، ببوییم و علف هرزِ لب جوب، یک گل معمولی را با عشق، با دست بچینیم…
یاد گرفتیم که خواهر بنویسیم و خاهر بخوانیم. خورشید بنویسیم و خُرشید بخوانیم. عشق بنویسیم و…. آخ، آخ از آدمی که عشق را عشق نمیخواند. که عشق را نمیفهمد، نمیداند، نمیبیند…
از بازی با عروسکهای کودکیهایمان، تنها دماغ عروسکی یادمان ماند. فهمیدیم دماغ را میشود عمل کرد! میشود زیبا شد! کفش پاشنه بلند، قد را بلندتر نشان میدهد! آرایش چشم، چشم را بزرگتر جلوه میدهد! یاد گرفتیم که ظاهر خودمان و آدمها چقدر مهم است. یاد گرفتیم که ارشد از کارشناسی بهتر است و کارشناسی از کاردانی! چرا؟! که هر چه بالاتر، بهتر! جز آن، دیگر چیزی نداشتیم که به آن برسیم. یاد گرفتیم که ماشین شاسی بلند، با کلاستر است، چون گرانتر است. یاد گرفتیم که صفرهای حساب بانکی چقدر مهم است و صفر اصلا عددی بیارزش نیست! اصلا ارزشها در عددها خلاصه شدند، عددها ارزش شدند، ارزشها بی ارزش. و شروع کردیم به همدیگر را متر کردن: قد، وزن، سن، مدرک، پول، مدلِ گوشی، زیربنایِ ساختمان، نمره، معدل کل…
دلم برای کودکی تنگ شده… برای آن معصومیتهای دوست داشتنی، برای روزهایی که زندگی میکردیم، میخندیدیم، میرقصیدیم، میفهمیدیم. چقدر آن گلهایی که از لبِ جوب و پیادهروها میچیدیم، قشنگ بودند… واقعی بودند، راستی راستی که گل بودند، عشق بودند… گلهایی که میچیدم، همیشه تقدیم به مادرم میشد. چقدر ذوق میکردم از گل دادن به مادرم، همین که خوشحال میشد، انگار دنیا را به من داده باشند… چرا بزرگ که شدم، یادم رفت… چقدر کودکی خوب بود… چقدر بغل شدن خوب بود… بوسیدن، چقدر این بوسیدن خوب بود… چقدر خوابیدن با صدای لالایی مادرم خوب بود. چقدر بیست گرفتن خوب بود، چقدر مدرسه خوب بود، دلم برای حتی غصههایش هم تنگ شده، برای همان زنگهای خشک انشا. اصلا زنگ انشا میارزید، به زنگهای تفریحاش…
دلم برای توپ پلاستیکی دولایه تنگ شده… که میگذاشتم اولی کمباد شود، بعد پاره و جلد آن یکی میکردم… دلم نمیآمد توپ نو را پاره کنم که. دلم برای حسرتِ یک توپ قانونی تنگ شده… دلم برای بستههای چیپسِ مغازهی آقای کتابعلی تنگ شده. همه چیزش در خاطرم مانده، آرد نخودچیهای روبروی دبستانم، که با ذوق وقت برگشتن ازمدرسه میخریدم. داخلِ بستههای نایلونی بودند و باید با نی هوورت میکشیدی بالا، چقدر خوشمزه بودند… دلم برای آن روزی که اولین بار از مغازهی کتابعلی نوشابه خریدم و همانجا داخل مغازه خوردم، برای روزی که فکر کردم مرد شدم، برای آن نوشابهی مشکی شیشهای تنگ است… خوب یادم هست که حتی خوردنش به تنهایی برایم سخت بود و به چه جان کندنی تمامش کردم و مرد شدم.
یادم هست یکبار که یک جفت جوجه رنگی خریدم و گربه خورد، مگر آرام میشدم از بس که گریه میکردم. انگار یکی از اعضای خانوادهام بوده… قشنگ خاطرم هست، به یادِ غذا خوردن و نوک زدنش و بازیهایمان که میافتادم، وقتی تصور میکردم پاهای کوچکش را بر روی دستم گرفته بودم، گریه امانم نمیداد. مگر راضی میشدم، که برایم یک جوجه دیگر بخرند! بچه بودم، نفهم که نبودم! هیچ جوجه ای برایم آن جوجه نمیشد، من با او خاطره داشتم، نه با جوجههای دیگر… خاطره که خریدنی نبود. و آرام میگرفتم مگر؟! انگار دیروز بود، های های گریه بود که میکردم با بغض: «من جوجه میخوام، من جوجم رو میخوام، جوجهی خودمو میخوام… جوجم… جوجم رو گربه خورده… جوجم رو چرا نبردم پیش خودم بخوابه، مامان؟… چرا شب خوابیدم، تنهاش گذاشتم، پیش خودم بود اگه، صداش رو میشنیدم، نجاتش میدادم… دلم براش تنگ شده مامان… من جوجم رو میخوام مامان… جوجم کجاس، مامانی جوجم الآن کجاس…» و همینطور در بغلِ مادرم گریه میکردم. گفتم که، بچه که بودم، خیلی بارم بود، خیلی حالیام میشد… حالا اگر میخواهید اسمش را بگذارید حماقتِ کودکانه، من واقعا دوست دارم آنطور احمق باشم. که اگر نبودم که دوباره برایِ خاطرهاش گریهام نمیگرفت. بعد از آن، هیچوقت دوباره جوجه نخریدم، میترسیدم بمیرند، میترسیدم دوباره دلم بسوزد.
دلتنگم شدید، احساس میکنم جایِ من اینجا نیست… دنیایِ من جایی آنسویِ زمانهاست، دنیای من در پشتِ خاطرهها جا مانده… جایِ من اینجا نیست، جایِ من در آن خندههای کودکانه خالیست… نه، من هیچ چیز نمیخواهم… فقط دوچرخه کودکیهایم را پس بدهید… آن چکمههای سیاهرنگِ ارزانم را… که کِیف میکردم با آن داخلِ چالههای آب بروم و ذوق کنم که: دیدی، دیدی! داخلِ آبم، اما پایم خیس نشد! من توپم را میخواهم… همان پلاستیکی دو لایه را… که توپ اولی را هم حتما اول حسابی بازی کنم تا پنچر شود، بعد جلدِ آن یکی کنم… من جوجهی رنگیام را میخواهم… قول میدهم دیگر تنهایش نگذارم… من فقط یک بسته، یک بسته از آن آرد نخودچیهای داخل نایلون را میخواهم، فقط یک شیشه از آن نوشابه، یک تکه از آن چیپس خانگی که کتابعلی میفروخت… اما افسوس. همه چیز، چه زود تمام شد. کتابعلی هم مُرد…
آه، چقدر گذشته و حسرتِ از دست دادن آزارت میدهد! بیا دست برداریم… دست برداریم از حسرت، از رویا بافی، از شعر و ترانه، از نوستالژی و خاطره. بیا تا سروده شویم، بیا ترانهی کودکی را همآواز شویم، بیا با هم، رویا بسازیم، رویا شویم. بیا تا خاطره را تکرار کنیم. بیا، بیا برگردیم… اگر که دلتنگیم، میتوانیم برگردیم. تا خاطرهها، تا دبستان، تا آن نیمکتهای سه نفرهی چوبی، تا کودکی، تا پاکی، تا مهربانی، تا خدا راهی نیست… میشود کودک شد… در پشتِ یک میز، در قامتِ یک مرد، کودک شد. میشود زیبا شد… میشود برگشت… میآیی دوباره کودک شویم…؟
۱- این نه فقط یک نوشته است، و نه صرفا یک خاطره. این نوشته، یک تصمیم است، تصمیمِ من، برای تکرار دوبارهی یک خاطره. من، دوباره کودک خواهم شد…
۲- کتابعلی عزیز، خدا رحمتت کند، روحت شاد و ممنون که در کودکیهایم بودی.
۳- ممنون از اینکه خاطرات خودتان را در نوشتهی قبلی به اشتراک گذاشتید… در کنارِ تمامِ سختیهای آن روزها، خاطرههای خوبش را بیشتر به یاد بیاورید… تو هم اگر دلتنگی، میتوانی برگردی…
سلام متن و موسیقی تم عالی، لطفا به ایمیل من موسیقی تم رو ایمیل کنید، ممنونم.
سلام دوست عزیز
مدتی است که دنبال یه چیز یا دلیل یا حرفی هستم که دلم و مجکم کنه که برای خوندن نماز حراسان بدوم و خودم و برای نماز برسونم اما متاسفانه خیلی سست ناامیدم شما راه حلی یا دلیل محکمی دارید؟
salam man chaghad khoshbakhtam ke khoda emshab dastamo greft avordatam ta in matalebo bekhonam…………azaton mamnunam
بسیارعالی
سلام دوست آسمانی..
باز هم ک دلمو صفا دادی..
یاد همه اون روزا بخیر..
روز مرگ جوجه م…
خانواده م واسش تشییع گرفتن ک من آرووم شم… و من هم دیگه جوجه نخریدم.. شاید از همون روزها فهمیدم نباید وابسته شد.. نباید ب کسی نزدیک شد،تاوان فراق سنگینه..
کودک ک بودم،کوچک بودم،خوشحالیم بزرگ..
یادش بخیر ..
قلمت پاینده
مثل همیشه قشنگ وپراحساس بود…
ولی من اعتراف میکنم الانم رواز بچه گیام بیشتردوست دارم واصلا دلم نمیخواد به گذشته برگردم …آخه حس و حال خوبی دارم این روزاونمیخوام به هیچ قیمتی ازدستش بدم حتی به قیمت برگشتن به بچه گیام وشیطنتای اون روزا……………………..خدایاشکرت
لایک…واقعا زیبا بود.
بسیار عالی
کاش میشد کودکی کرد و مهربان بود… کاش میشد بی بهانه خندید و گریست… کاش میشد بی دلیل دوست داشت… کاش میشد بی هوا عاشق شد… کاش میشد قاصدک ها را آزاد کرد، کاش میشد پروانه ها را دنبال کرد…
کاش میشد خدا را در قلب های پاک و مهربان یافت… کاش میشد خدا را در کوه و دشت و جنگل و حتی کویر دید…
کاش میشد بزرگ نبود… کاش میشد مغرور و سنگدل نبود…
و ای کاش میشد خوب بود…
منم دلتنگ کودیهایم هستم؛ کودکی هایم را باد برد اما هنوز جا مانده ام در هوای ناب کودکی با آن خنده های از ته دل و روزهای سرشاراز بی خبری.
متن زیبایی بود.
ممنون
متن فوق العاده بود منتظر متن های زیبا ی دیکه هستم
سلام مطلبت عالی بود به وبلاگ من هم یر بزن نوسته های خودمه روزمرگ.بلوگفا.کم
ستاره جون خیلی خوشگل بود و از ته دل!!
واست یه ماشین زمان میسازم خخخخخخ
با خوندن مطلب زیباتون اشکم دراومد . یاد جوجه رنگیام افتادم که جلو چشمم گربه میخوردتشون و من دلم میسوخت..یاد دوران کودکی ..یاد سادگیه دوران کودکی..یاد عاشق نشدن های دوران کودکی.. چه سخته دنیای آدم بزرگا…میخوام کودک بشم معنی عاشقی رو ندونم ..کاش میشد برگردم به گذشته
مثل همیشه عالی بود
سلام.خیلی خوب بود .باخوندن هرخطش کودکیم برام زنده شد.کاش بیشتر تو اون دوران میموندیم کاش مثل الان عاقل بودیم تا از لحظه لحظش استفاده میکردیم ….اما حیف ….
>-: هِی
چطوری؟!
عالی بود خیلی زیبا نوشته بودی
منم میخوام مثل شما تصمیم بگیرم برای تکرار دوباره یک خاطره…امیدوارم بتونم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه…. “بزرگ شدیم”
اولین روز دبستان بازگرد…
کودکی ها شاد و خندان بازگرد…
بازگرد ای خاطرات کودکی…
بر سوار اسب های چوبکی…
خاطرات کودکی زیباترند…
یادگاران کهن ماناترند…
درس های سال اول ساده بود…
آب را بابا به سارا داده بود…
درس پندآموز روباه و خروس…
روبه مکار و دزد و چابلوس…
روز مهمانی کوکب خانم است…
سفره پر از بوی نان گندم است…
کاکلی گنجشگکی باهوش بود…
فیل نادانی برایش موش بود…
با وجود سوز و سرمای شدید…
ریزعلی پیراهن از تن می درید…
تا درون نیمکت جا می شدیم…
ما پر از تصمیم کبری می شدیم…
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم…
یک تراش سرخ لاکی داشتیم…
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت…
دوشمان از حلقه هایش درد داشت…
گرمی دستانمان از آه بود…
برگ دفترها به رنگ کاه بود…
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ…
خش خش جاروی با پا روی برگ…
همکلاسی های من یادم کنید…
باز هم در کوچه فریادم کنید…
همکلاسی های درد و رنج و کار…
بچه های جامه های وصله دار…
بچه های دکه سیگار سرد…
کودکان کوچک اما مرد مرد…
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود…
جمع بودن بود و تفریقی نبود…
کاش می شد باز کوچک می شدیم…
لااقل یک روز کودک می شدیم…
یاد آن آموزگار ساده پوش…
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش…
ای معلم نام و هم یادت بخیر…
یاد درس آب و بابایت بخیر…
ای دبستانی ترین احساس من…
بازگرد این مشق هارا خط بزن.
کسی مرا درک نکرد…
جز پیراهن کهنه کوچک قدیمی ام که
هرقدر بزرگتر میشدم مرا محکمتر در آغوش می کشید!
بیزارم
از فیس بوک ، گوشی و …
هر شبکه
رشته سیم یا بی سیمی
که رسانای صدا و تصویر است
بی هیچ احساسی…
بیا مثل انسان های نخستین
زیر درختی یا سایه ی سنگی
سراسیمه بغلم کن
در گوشم حرف بزن
و من
تا پایان تمدن تو را ببوسم!!!
هر وقت مرا باور کردی
در آغوشم بگیر…
عذرخواهی از خدا با من!!
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه…
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد…
هنوز هم گاهی روحم از شوق عطسه اش می گیرد!
و معجزه برایم به اندازه ی آسمان کودکی ها نزدیک است…
و قاصدک ها، هنوز هم آمده اند تا آرزوهای مرا پیش خدا ببرند…
همچنان وقتی دیر به کلاسم می رسم، زیر لب دسته گل صلوات می کارم تا استاد به رویم نیاورد!
هنوز هم هوا را بو می کنم! سیب را، آب را،…
اگر به آب برسم،
مثل بچه ها بی ملاحظه می شوم!
دست هایم را تا آرنج توی آب می کنم و شلپ شلپ تکان می دهم تند تند…
هنوز می فهمم “در پوست خود نگنجیدن” ، یعنی چه؟!
تنفس صبح را درک می کنم!
و مانور صبح گاهی گنجشک ها، برایم مهم است…
من نبض گل ها را می گیرم
هنوز وقتی شعر سهراب می خوانم،
از شوق، اشکم در می آید…
خدا را شکر…
کودکم هنوز…
فقط مشکل اینجاست که
انگار
خدا
کمی بزرگتر شده!
یعنی در ذهن من، بزرگتر شده؛
آخر بچه که بودم، می توانستم عکس خدا را بکشم… با او درباره ی قهر کردنم با همکلاسیم حرف بزنم… گله و شکایت داداشی را بکنم…
و الان نمی شود…
هر از گاهی برایش پیامک میفرستم؛ اسمش را بالای دفترچه مخاطبینم ذخیره کرده ام؛
او هم جواب می دهد…
واقعاً جواب می دهد… البته جواب هایش عملی است…
بچه که بودم، خدا فقط مهربان بود! همین یک بعد را می فهمیدم!
اما الان می فهمم مهربان هم هست ولی بی نهایت صفت دیگر هم دارد…
بچه که بودم نمی فهمیدم “اثر وضعی عمل” یعنی چه؟
یا عدل و حکمت الهی…
،جبر و اختیار…
،محال ذاتی…
اعتقاد داشتم خدا می تواند جهان را در تخم مرغ جا دهد! خداست دیگر…
اما الان به من گفته اند بعضی چیزها، محال ذاتی است؛ نشد دارد…
دست و بال خدای کودکی هایم را با این حرفها بسته اند…
مشکل اینجاست
که خدای کودکی هایم
بزرگتر شده است…
——————
تشکر از مطلب قشنگی که نوشتید…
راستی،
قصد نداشتم اسم “بنده خدا” رو غصب کنم!
چون منم قبلاً بنده خدا بودم، برای اینکه تداخل پیش نیاد،
بنده خدای ۲، صدام کنید!
چون من اون بنده خدا نیستم، این بنده خدا هستم!!
نظر قبل رو بنده خدای ۲ گذاشته…
آبانتان،آبی…
انسان فقط از جنگ، زلزله و سیگار نمیمیرد،
انسان روزی از لبخندهایی که نمیزند و اشکهایی که نمیریزد،خواهد مرد
بیا بازگردیم به دوران کودکی دوران یکرنگی و سادگی
من و تو شکوفه های زرد آلو
من و تو مدرسه
به یاد می آوری مسیر خانه تا مدرسه ،
آن مرد قصاب همسایه
، آن ساعت سایه
من و تو کتاب تاریخ
به یادمی آوری کریم خان زند را
من و تو، نخلستان
داس و گندم
خواهر و برادر
به یاد می آوری هندوانه هارا
حوض آب را
دوان دوان تا خانه
باز کارتون فوتبالیست ها
به یاد می آوری ان دخترک سیزده ساله را
آن دخترک ساده و بی ریارا
آن درخت مقدس را
آن سجده زیبارا
آن دخترکی که به آسمان ها رفت
آرزوی پرواز شد آرزوی او
خاطر می آوری آن آرزو را
من و تو باغ خدا
آن کلبه چوبی
آن دشت پر از گل
آن کامل شدنی را که میگفتی
فکر او داشتن او دلتنگی برای او
باز من و تو
قلب تو آرزوی دیدار
به یاد می آوری دوستانت را
یکی درخت بود
یکی ستاره
چقدر آن ستاره را دوست داشتی
زیر درخت انار درس میخواندی
کار نامه ها
حیاط دبیرستان ،
من و تو سوره یاسین
شب بیداری ها
طواف دورتا دور مدرسه
روزهای من تو
چه زود گذشت.
هم شاگردی سلام
هم بازی دوران کودکی سلام
بیا مثل گذشته
من و تو
دست در دست یکدیگر به همراه قاصدک ها
بخوانیم شعرپرواز را
شعر یکی بودن را.
برویم به تماشای شکوفه های زرد آلو
با نسیم همسفر شویم
با شاخه های درخت نخل به رقص در آییم.
به دیدار شقایق ها برویم
با یاس ها هم آواز شویم.
بوی کاهگل را استشمام کنیم.
بیا بازگردیم به یکرنگی
به سادگی و همدلی
فقط من و تو
به آن دنیایی که تو نه سمایی نه آمیتیس
همان سنگ سبزی همان نماد صلح.
سلام خیلی خوشگل بود خیلی عالی ولطیف از همون اول که عکس ودیدم لبخند وارامش به لبم اومد تا الان که دارم مینویسم چقدر شیرین وساده وبی شیله وصمیمی نوشتی!
من تا الانم که بزرگ شدم هرکاری که تو کودکی میکردم ادامه میدم نمیگم بزرگ شدم زشته یا مردم چی میگن ولی بقیه هم بهم میگن تو با کودکیت هیچ فرقی نکردی تمام ادا هات همون خودشه دوس دارم تا آخر عمرم کودک بمونم هرچند که بعضی وقتا سخت گذشت ولی همین که هروقت هرکاری دلم خواست کردم وهر طور دوس داشتم دوئیدم وراه رفتم وخندیدم وگریه کردم ودوس دارم بدون توجه به حرف بقیه آدم بزرگا!!
متن قشنگی بود، یاد کتاب شازده کوچولو افتادم. هرچند که من کودکی خیلی کوتاهی داشتم و مجبور بودم خیلی زود بزرگ شم چون مامانم مریض شد…البته بعدنا عوضشو در آوردم
تقدیم به نویسنده و تمام کاربرای پاک دل این وبسایت :
“می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد ؟!
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟!
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم ”
محمدرضا عبدالملکیان
بسیارعالی..خیلی لذت بردم
و مثل همیشه چقدر زیبا.دلم پر کشید برای دوران کودکیم…
واقعا عالی بود
احسنت به نویسندش
مناسب حال الانم…
ای کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیواربود . . .
ای کاش کودک بودم تا از ته دل میخندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم .
خیلی قشنگ بود، منم دلم برای کودکی هام تنگ شده،گاهی با خودم فکر میکنم کاش میشد،تو همون دوران موند و بزرگتر نشد،اما خوب….