مهدی میرانی / mEhdi mirani
نامم را اگر بخواهی، میتوانی مهدی صدایم کنی. گاهی انگار حرفی گلویم را بفشارد، و من در نبودِ کسی که بیبهانه حرفهایم را بشنود و بینیاز از توضیح، فقط بفهمد، چاره ای جز نوشتنشان ندارم. اگر میبینی نوشتههایم را گاه به گاه با نامِ خدا گره میزنم، باور کن نه از سرِ ریاست، و نه نانی برای من داشته و نه نامی. و نه حتی بهشتم را از از لابهلای این نوشتهها از خدا طلب میکنم. برایم فرقی ندارد چه فکری دربارهام میکنی، چون من هیچگاه آنی نیستم که تو میپنداری. روی زمین راه میروم و دوباره اوج میگیرم در آبیِ آسمان. فکر کن پرندهای که نه برای خزیدن کنارِ این همه خزنده آفریده شده، و نه بالهای درست و حسابی برای پریدن دارد. تا بخواهی بال های پریدنم زخمیست… تا بخواهی خستهام. مینویسم، گاهی دستنوشتهای و گاهی چیزی شبیهِ شعر. عاشقِ مداد و یک صفحهی سفیدم که نقاشیای، طرحی بکشم رویش. اگر کاغذی نباشد، هر چیزی که دمِ دستم برسد، خط خطی میکنم. عاشقِ سهرابم که واٰژه به واژه حرفهایش، حرفهاییست دور از آدمی و برایم به مانندِ وحیای است که خدا بر دلِ پاک و سادهی سهراب نازل کرده و فروغ هم که دخترِ گوشواره گیلاسِ دوست داشتنی. گاهی حسرت میخورم که چرا نشد که هیچگاه از نزدیک ببینمشان و من دیر آمدم و آنها رفته بودند…
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند |
من چنینم که نمودم؛ دگر ایشان دانند |
|
عاقلان نقطه پرگارِ وجودند ولی |
عشق داند که در این دایره سرگردانند |
|
جلوهگاه رُخ او دیدهی من تنها نیست |
ماه و خورشید هم این آینه میگردانند |
|
عهد ما با لبِ شیریندهنان بست خدا |
ما همه بنده و این قوم خداوندانند |
|
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم |
آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند |
|
وصل خورشید به شبپرّه اعمی نرسد |
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند |
|
لافِ عشق و گِلِه از یار؟ زهی لافِ دروغ! |
عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند |
|
مگرم چشمِ سیاه تو بیاموزد کار |
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند |
|
گر به نِزهتگهِ ارواح بَرَد بوی تو باد |
عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند |
|
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم، چه شد؟! |
دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند |
|
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان |
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند |
|
حضرت حافظ |