نامه‌ای از تاریکی، برسد به دستِ تو

3
3,183 مشاهده

سلام آدمی‌زاد!
فرزندِ آدم! دیر زمانی‌ست می‌شناسمت. تو را، پدرت را، و پدرانِ پدرانتان را. نسل اندر نسل و پی در پی، خوب یادم هست، تکرارِ تکراری‌تان را. سیاهید، سپیدید، زردید و سرخید، شبیه به هم، رنگین کمانید، و با هزار رنگی‌تان در دوستی با من یک رنگ!

آه… از آن سرکشانی که رام نمی‌شوند. کم اما عمیقند. دشنه‌ی تیز کینه‌ای را که بر دلم نشانده‌اند، هنوز زخمی آشکار بر پیکر بی‌جانم می‌نماید، گویی این زخم، کهنگی ندارد. هِی تازه تر می‌شود، سر باز می‌کند و می‌بلعد. سر باز می‌کند و می‌نوشد و فرو می‌برد و می کُشد. ملالی نیست که دوستانی دارم از جنسِ زنجیر، که بی دریغ، در هیچ و پوچِ حقارت‌ها، تن و جانشان را در اختیارم می‌گذارند، و برای هیچ، هیچ می‌شوند.

دلبندکم!!
راهِ درازی داریم، از خودم بگویم. سختی بسیار کشیده و رنج فراوان برده‌ام، بسیار طعنه خورده و سرخورده و شکست خورده‌ام. بی‌انصافی نباشد، کم هم نبوده‌اند لحظه‌های عشق‌بازی و دل‌دادن و دل‌ستاندن و هم‌آغوشی با شب. بسیار بوده‌اند دوستانی از جنسِ جانم، از نژادِ خودتان، در رکاب و به گوش تا پای جان. من هرگز تنها نبوده‌ام! از من من‌ترها بسیارند، تنها من نیستم.

در بندکم!!
بیا تا دیر نشده، از دوستی بگوییم! می‌خواهی دوستم شوی؟! می‌خواهم دوستت باشم! بیا تا از حقارت و تن سپردن برایت بگویم، از هیچ بودن‌ها، هیچ شدن‌ها. نرسیدن‌ها، نشدن‌ها. از عشق‌هایی که بی هیچ دلیل برای همیشه فراموش شدند. از رفتنِ همان‌ها، که آمده‌بودند که برای همیشه نروند. از بندها و ریسمان‌هایی که عروسک‌ها به خود آویخته‌اند و بی‌ارده بندگی‌ام را می‌کنند. شما روح‌تان را به من بفروشید، شرف‌تان و وجدان‌تان را، و هر آنچه می‌خواهید بخرید! معامله‌ی منصفانه‌ای نیست؟!

تو تنهایی و هیچکس نیست… تنها من با تو هستم، بیا با من به اعماق سیاهی‌ها برویم! به اعماق ترس و رنج. تو باید بترسی! آه… ترس، آن دلبرکم! بیا و سرسخت نباش، بیا و بترس! قصه‌های ترسناک کودکی‌ات، هیولای زیر تخت و وحشتِ تاریکی، تو را تنها خواهند یافت! و هیچکس نیست… و تو جز خود، پناهی نخواهی یافت… و هیچ نوری نیست و هیچ نجات دهنده‌ای.
بترس عروسکم! از همه چیز بترس، بترس و قوی نباش! با ترسی عمیق، با چشمانی کاملا بسته، از پیچِ دره‌‌ای زیبا عبور کن، زیباییِ آن سویِ پنجره، آن دشت‌ها و کوه‌ها، آن لاله‌های وحشی و زلالِ آبشار، چیزی جز وهم و خیال نیست. چشمانت را ببند، ذهنِ کوچکت را ببند. و دهانت را باز کن! زیاد فکر نکن… تنها یک حقیقت وجود دارد، و آن سقوط است و آن ترس است و آن من هستم.
رویاهایت چیزی جز منجلابِ نشخوار‌های ذهنِ کوچکت نیست. رویا به چه کارت می‌آید؟ اگر مرا می‌خواهی، هر روز، پیش از آنکه از بستر برخیزی، رویایت را به قتل برسان و بترس از شکست و نرو، بترس از رنج و شروع نکن، که ترس درست همان چیزی‌ست که برای دوستی‌ام بسیار به آن محتاجی.

دلبندکِ ترسویِ من!
تو گرفتار شده‌ای، و هیچ راهِ فراری نیست. هیچ فردایی روشن نیست، هیچ چراغی، و هیچ دریچه‌ای که از آن به کوچه‌ی خوشبخت بنگری. و هیچ کوچه‌ای خوشبخت نیست. من از شب حرف می‌زنم، من از نهایتِ تاریکی! شب ماندنی‌ست! بیهوده چراغ مگیر… شعله‌های آتشت، آتش بر جانِ من میزند، هیچ نوری نیست و هیچ راهی برای خلاصی از آن شری که دچارش هستی. تا بخواهی دیوار، تا بخواهی بن‌بست. کوتاه بیا! بیا و امید را در برقِ چشم‌هایت به دار آویز.

عزیزِ ناامیدم!
این اندک صباحی‌ست که دنیا از آنِ شماست و دیگر نخواهید بود. وقت تنگ است، و آرزو بسیار! آدمی در خواب است، و حرص و طمع بیدار. و من بیدارم! حالا تو بخواب… تا می‌توانی، تا هست، دروغ بگو و توجیه کن، خودت را که قانع کنی، دیگران هم باور خواهند کرد. دروغ بگو ولی اسمش را دروغ مگذار. دلیل  بیاور، بهانه بساز. بخواه تا ببینی چگونه می‌توان دروغ گفت و نگفت. کودک کُشی را صلح بنام و بردگی را آزادی. اینگونه تو هم برده‌های بسیار خواهی داشت.

برده‌ی خوبم!
من با احمق‌ها هستم! از خودشان به آن‌ها نزدیک تر. پس دست به کار شو، خلقی را بفریب ولی بسیار عبادت کن! فریب را گره بزن با کلیسا، با مسجد و با کنیسه. فریبت آنگونه فریبا شود، که خود نیز باور کنی.
از مذهب لباسی بدوز و نقابی از نژاد و تعصبِ قومیت و  زبان بر چهره بزن. و آنگاه قاتل باش و بکُش و بدزد، ولی لباس قاتلان و دزدان مپوش و در لباس عابدانِ به خلق نمایان شو. ریش بگذار و یقه‌ را سخت ببند. که اولی بی‌ریشگی را بپوشاند و با دومی یقه‌ی خلق توانی گرفت.
تنت را در هزارتوی پرده‌ی سیاهی بپیچان، و در همان پرده پنهان کن. خودت را، و مرا بپوشان… مرا در حجابِ ظاهرت پنهان دار، که هر آنکس حجابِ دل نداشته باشد، من در او پنهانم، مرا در پرده‌های دروغینت در آغوش بگیر، نترس، گناه نیست… من از آشنایانت هستم!
از خدا بگو ولی ناخدا باش. خوب بنما و زشت باش. بسیار بوده‌اند شیاطین کوچکی خوش چهره با پیشانیِ از عبادت پینه بسته. من را در ریایِ پیشانی‌اش دریاب! نگران نباش، بسیارند پالان پوشانِ ساده‌ی زود باور. باورت خواهند کرد…

بنده‌ی در بندم!
نامِ دیگرِ من، مرگِ توست. مرگِ آرزوهایت، مرگ رویای خوب بودن. من هم نامِ نا امیدی و تزویرم، من در ترس لانه دارم. مرا اگر میخواهی، لابه‌لای چینِ پیشانیِ متشرعانِ در ظاهرِ دین مانده، خواهی یافت.
هر جا گلوله‌ای سینه‌ای را به ظلم شکافت، هر کجا آتش جنگ رویای کودکی را کُشت، و عروسکی از دستان دخترکی افتاد، و وقتی بوسه‌وار، سیگاری را برای بار اول بر لبی نشاندند، مرا خواهی دید.
در انگشتی که ماشه را می‌چکاند، در بمب‌هایی که از فراز ابرها، پیچ و تاب می‌خورند و در هوا رقص کنان، آوار می‌شوند. آنجا که دستانِ انسانی از ظلم لرزید و جوانی در آتشِ اعتیاد پژمرد، و آنجا که قامتِ یک مرد در کنجِ دیوار، به نامردی خم شد و بر زمین نشست، وقتی که عشق را سر بریدند و گورِ دسته جمعی به وسعتِ یک سرزمین شد، … من آنجا بوده‌ام!

هر کجا که سیاهی در لباسی سفید حکم می‌رانَد، و سپیدی به جرمِ سیاهی‌اش، پای چوبه‌ی اعدام به رقصِ باد در می‌آید، من پیش از همه، آنجا هستم.
من ترسم، نا امیدی‌ام، دروغ، ریا و تزویرم، من نفرت و نفرین، ظلم و ظلمت و تاریکی‌ام. من در جهل و خرافه خانه دارم. نامِ من، «ابلیس» است.
تو یادت نمی‌آید، اما، هر روز، در کوچه و خیابان، در تلویزیون، و در آیینه…، مرا بسیار دیده‌ای!

انتخاب با توست، که ابلیس‌وار در بندِ داشته‌ها و نداشته‌ها بمانی ،
یا با یگانه خدایی که جز او نیست، پروانه‌وار رها باشی :‌)

3 نظر

  1. @};- @};- @};- @};- @};- سلام مهدی جان قلم تحسین برانگیزی داری .از خوندن نوشتت کلی لذت بردم.و مثل همیشه تحسین میکنم هنر اینهمه زیبا و دلنشین نوشتنت رو.

نظر بدهید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

~X( [شیطونک] [رویا] [دعا] [خجالت] [تهوع] [تشویق] [بغل] [-( X( O:-) B-) @};- =P~ =)) =(( ;;) ;)) ;) :| :x :S :P :D :-h :-O :-?? :-? :-/ :-* :)) :) :(( :(