عاشقِ گُلهای کاغذی !
میدونست چه گُلی رو دوس دارم، ولی بازم هر بارتوی شهر که میچرخید، گلی رو که «خودش» چشمش رو گرفته بود، به اسمِ «من»، برام میگرفت. با یه کارتِ دوستت دارم عزیزمِ روش.
اینطوری بود که، یه چند وقتی با...
سفره فروشِ بی نان!
بغل یه خیابون شلوغ، منتظر بودم، که دیدم یه آقای مسن دست کرد توی سطل زباله.
صبر کردم ببینم چیکار میکنه. دست کرد و از توش یه نایلون ساندویچ در آورد، خالیش کرد و اون قسمت سفت ته نون ساندویچ...
سین مثلِ سرباز ، شین مثلِ شب
نیمههای شب...وقتی چادرِ سیاه بر سر شب میافکنند،و آنهنگام که چراغ میکُشندو در پسِ پردهبه خیالِ خود،خدا را میخوابانندزشتیها، مجالِ رو آمدن مییابند...شب که میآیددر لابهلایِ خلوت این شهرِ هزار روبیدار، به نظاره نشستهامو من میبینمعجوزه های پلیدی را،که...
سین مثلِ سیاه، مثلِ سفید
سلام، پوزش برای مدتی که وبسایت غیرفعال بود. مدتی جایی بودم، که دسترسی پیوسته و آزاد به نت نداشتم. احتمالا بعدها از آن خواهم گفت. این پُست، از نوشتههای قدیمتر هستند، که یکهویی حالا تصمیم به انتشارش گرفتم. لطفا به...
خدا و کودک، نوستالژی عشق کودکی
انگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگیاش بیرون میآید و شبها از آن سمتِ همیشگی میرود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران میشود. هنوز بلبلها میخوانند، گنجشکها در جستوجوی غذا، زمین را میجویند و...