قتل یک پاییز پای تخته سیاه

43
9,257 مشاهده
قتل یک پاییز در زنگ انشا
و اینطور کودکی‌مان را کشتند، احساس‌مان را خفه کردند و شعرهایمان را سر بریدند

دبستانِ کودکی‌ام، به خانه‌مان خیلی نزدیک بود، یک خیابان آن‌طرف‌تر از ما. ولی همین چند قدم راه، دنیای‌ من را عوض کرد، اصلا یک دنیا فاصله بود.
مدرسه‌ای درب و داغون، که هر چند وقت یکبار، سیمانِ دیوار دور حیاطش می‌ریخت. به راهروی مدرسه که وارد می‌شدی، صدای فریاد و جیغ و داد معلم‌ها از پشتِ درِ کلاس‌ها می‌آمد. مدرسه‌ی ما جایی بود که تمام استعداد و لطافت کودکانه را از بچه‌ها می‌گرفت و از آن‌ها موجوداتی ماشینی، روانی و عقده‌ای روانه‌ی اجتماع می‌کرد.

دبستان جایی بود که قرار بود کودکی‌مان تمام شود، و کودکی‌مان آنجا تمام شد. کودکی‌مان را کشتند. از همان کلاس اول… جایی که روزِ معلم، کلاس‌مان به دو دسته تقسیم شد: بچه پول‌دارها و بچه فقیرها. بچه پولدارها هدیه‌های گران‌قیمت می‌دادند و توجه از معلم می‌خریدند، بچه فقیرها با خجالت نگاهشان می‌کردند و چشم غره‌ی معلم را تحویل می‌گرفتند.
حتی طرز تنبیه بچه‌ها فرق می‌کرد. مهم نبود درس را خوب نخوانده باشی، مهم این بود که پسر چه کسی هستی، شغل پدرت چیست. اگر پدرت آدم گردن کلفتی بود، از ترس جرات نمی‌کردند کاری به کارت داشته باشند، و اگر خانواده‌ای از طبقه پایین اجتماع داشتی، پس این حق را داشتند که هر جور دلشان خواست، عقده‌هایشان را سرت خالی کنند. و ما در کلاس‌مان همه‌جور آدمی داشتیم، از پسرِ طلا فروش گرفته، تا پسرِ چرخیِ نفت فروش.

کم کم نمره‌ها آمدند. کم کم متر شدیم، مقایسه شدیم، رقابت کردیم. رفاقت‌ها کمرنگ شد. کم کم ریاضی یاد گرفتیم، بزرگی و کوچکیِ اعداد حالی‌مان شد. شاگرد زرنگ‌ها برای بیست و پنج صدم نمره‌ی بیشتر به رقابت افتادند و شاگرد تنبل‌ها جلوی چشمان ما تنبیه و تحقیر شدند.
از این بابت، ما خیلی به معلم‌هایمان بدهکاریم، خیلی چیزها یادمان دادند! مثلا یک‌بار که کلاس چهارم بودیم، یکی از هم‌کلاسی‌هایم درسش را بلد نبود، معلم عزیزمان شغل پدرش را یادمان داد، فهمیدیم پدرش همان چرخیِ نفت‌فروش است که هر روز گاری‌اش را در خیابان‌های یخ زده شهر هل می‌دهد. بچه‌ها یک‌صدا خندیدند، معلم خندید، پسرِ نفت فروش غمگین شد. ردیفِ اول می‌نشستم، به عقب برگشتم و نگاهش کردم… هنوز هم یادم هست که چطور با لبخند تصنعی بر لب، با چشم‌های گرد کرده و متعجبِ غمگینش با التماس به معلم نگاه می‌کرد. با چشم‌هایش التماس می‌کرد: «بیا، خودم هم به خودم خندیدم، حالا دیگر تمامش کن…». از همان بچگی‌ها، حالتِ چشم‌ها تنها چیزی بود که از قیافه‌ی آدم‌ها یادم می‌ماند، هنوز هم همانطور هستم. اینطور بود که در مدرسه، شغل‌ها چماق شدند، اسم‌ها به سخره گرفته شدند، فامیلی‌ها کاریکاتور شدند، بچه‌ها خندیدند، و ما تحقیر شدیم. و اینطور تمسخر و استهزای دیگران را یاد گرفتیم، تا وقتی بزرگ شدیم، با هم، به هم بخندیم!

کلاس دوم که بودیم، چهار نفر معدل‌مان بیست شد. قرار بود به سه نفرِ اول، جامدادی جایزه بدهند. به نفر سوم که رسید، خدا خدا می‌کردم که من جایزه بگیرم، و طبق معمول، آن کسی که جایزه نگرفت، من بودم! بر چه اساسی، نمیدانم. و من در عوالمِ بچگی، چقدر دلم شکست و از همانجا، به مفهومِ عدالت، عمیقا پی بردم!

یادم می‌آید، بعضی هفته‌ها که شیفتِ بعدازظهر بودیم، من از نیم ساعت قبل از شروع مدرسه، لب پنجره، لباس پوشیده منتظر بودم تا صدای اذان را بشنوم. با ترس و استرس از جا ماندن از مدرسه، نمازم را می‌خواندم و با عجله می‌رفتم، و همیشه هم وقتی می‌رسیدم که بچه‌ها سر صف بودند. بعد از مراسم، نوبتِ دیر آمده‌ها می‌رسید و همیشه ترس و اضطراب حاکم بود. در جواب مدیر مدرسه و ناظم، هیچوقت نگفتم چرا دیر می‌رسیدم، هیچ‌وقت مایل نبودم در نمازخانه و عمومی جلوی چشم بقیه نماز بخوانم. نماز، رابطه‌ی پنهانی من با کسی بود. کسی که اینقدر حرمت داشت، که دوست نداشتم دیگران از آن رابطه بویی ببرند! یک امرِ خصوصی بود، که به کسی هم مربوط نمی‌شد و احساس می‌کردم با گفتنش، وسعتش را کوچک می‌کنم.

بزرگتر که شدم، نماز هم اجباری شد. تازه به سن تکلیف رسیده بودیم! ساعتِ نماز، همه مجبور بودند به نمازخانه بیایند. و چون اجبار بود،‌ ناچار همه نقشه می‌کشیدند که چطور در بروند. بعضی‌ها تمام مدت خودشان را در کلاس حبس می‌کردند، برخی هم در دستشویی قایم می‌شدند، تا نماز تمام شود! بعضی از با سیاست‌ها هم، بی‌وضو ادای خم و راست شدن در می‌آوردند، جوری که انگار دارند نماز می‌خوانند. تمرین دورویی شروع شده بود. در تمام مدتی هم که نماز برپا بود، یکی از بچه‌ها مسئول یادداشت اسم افرادی بود که نماز نمی‌خواندند… و این زرنگ‌ترین و شیادترین فرد بود. هم آدم فروشی می‌کرد، هم تهدید می‌کرد و هم امتیاز می‌گرفت. و مهمتر اینکه، به این بهانه، خودش هم شانه خالی می‌کرد… کسی هم متوجه‌ این موضوع نبود، که کسی که در تمامِ مدت مسئول یادداشت آن‌هاییست که نماز نمی‌خوانند، خودش هم که نمی‌خواند! اینطور، ساعت‌هایی که بهترین ساعت‌های عمرمان بودند، مثلا به عبادت با خدا صرف می‌شد! و در واقع به تمرین ریاکاری، دور ریخته می‌شد. بعد از آن، هیچ‌وقت دوباره…… بگذریم!

معلم‌های رنگارنگی داشتیم. که خوب بلد بودند هر جایی چه رنگی باشند. به کدام سمت بچرخند که آفتاب بتابد، که سایه نباشد، که باد نیاید. آفتاب پرستی بودند برای خودشان، نان را به نرخ روز می‌خوردند. معلم دینی‌مان می‌گفت که برای رکوع، طوری باید خم شوید، که اگر لیوان آب بر پشت‌تان بگذارند، آب نریزد! وگرنه نمازتان قبول نیست. خودش موقع نماز خواندن، تا جایی که می‌توانست به خودش فشار می‌آورد تا بیشتر خم شود! جوری که فکر می‌کردم اگر خشتکِ شلوارش پاره نشود، حتما آخرش از کمر درد می‌میرد! سجده‌هایش طولانی بود، جایِ مهر بر پیشانی‌اش مانده بود، اما زمانِ تدریسش کوتاه. تا می‌توانست از زیر کار در می‌رفت، در کلاس تسبیح می‌چرخاند و وانتِ پدرِ شاگردها را معامله می‌کرد!

زنگ‌های انشاء کابوسِ کودکی‌ام بود. بلد نبودم چهار خط درباره موضوع انشا بنویسم. موضوعِ انشا برایم مبهم و گنگ بود. سر در نمی‌آوردم باید چه چیزی بنویسم، حتی واژه‌ها را از کودکی‌مان دزدیده بودند. پاییز را که نمی‌شود توصیف کرد، پاییز را باید احساس کرد، بویید. باید از شنیدنِ صدایِ خورد شدن برگ‌ها در زیر پا، کیفور شد. باید از قدم زدن بر جدول کنار پیاده‌رو لذت برد. پاییز را باید سرود. در پاییز باید چای نوشید، در پاییز باید شاعر شد، در پاییز باید عاشق شد.

موضوع انشاء: «پاییز را توصیف کنید!». به شدت احساس ناتوانی می‌کردم. باید مانندِ زنگِ علوم توصیفش می‌کردیم؟! تفاوتش با فصل‌های دیگر را می‌گفتیم؟! اینکه برگ‌ها در پاییز زرد می‌شوند و می‌ریزند؟! یا در پاییز به مدرسه می‌رویم؟! این‌ها را که همه می‌دانستند!! قرار بود انشا بنویسیم! چرا باید هر کدام از ما کلمات و جمله‌های یکسانی را پایِ تخته می‌خواندیم؟! ذوق و قریحه‌مان را خشکاندند و همه مثلِ هم نوشتیم. و در عین حال، نمره‌های متفاوتی هم می‌گرفتیم! موضوع انشا هم هر فصلی که بود، بهار، تابستان، پاییز یا زمستان، همه آن فصل را دوست داشتند! چرا که یک خط از انشا را پر می‌کرد. می‌گفتند علم بهتر است یا ثروت؟ و مگر کسی جرات می‌کرد بگوید اگر ما هم ثروتمند بودیم، آن روز از شما آن‌طور اردنگی نمی‌خوردیم!
می‌گفتند، در آینده می‌خواهید چه کاره شوید. از شغلت پرسیدند، اما نپرسیدند در آینده می‌خواهید چه باشید. چه جور آدمی شوید. یا اصلا نگفتند به نظر شما، خدا چه رنگی‌ست، مهربانی شبیه چیست، باران کی می‌بارد، رنگین کمان کی می‌آید، سار کی می‌خواند. بچه‌ها یکی یکی انشا می‌خواندند و در پای تخته سیاه، در دفتر مشق، پاییز جان می‌داد…

یک‌بار که انشا ننوشته بودم، معلم عزیز صدایم کرد. با ترس و دلهره آرام آرام رفتم. معلم خودکارش را لایِ انگشتان دستم گذاشت و در چشمانم خیره شد! غروری کودکانه داشتم و تا جایی که جا داشت، به روی خودم نیاوردم که درد می‌کند! با دستانش بیشتر فشار می‌داد و با چشم‌هایش نگاهم می‌کرد. اینقدر بر شدتِ فشار اضافه کرد، تا آخر سر، آخ‌ام بلند شد و معلم با چهره‌ای راضی، دست هایم را رها کرد! حالا نوبتِ نفر بعدی بود، تا درباره‌ی اینکه در آینده می‌خواهد چه کاره شود، انشایش را بخواند: «من در آینده می‌خواهم معلم شوم. معلم چون شمعی می‌سوزد تا…».
…تا بخواهی انواع و اقسام تنبیه‌ها در کار بود، از پیچاندنِ گوش، بشین پاشو، روی یک پا ایستادن‌ پای تخته، و سطل آشغال بلند کردن! و اینطور کودکی‌مان را کشتند، احساس‌مان را خفه کردند و شعرهایمان را سر بریدند.

راستی که مدرسه جای بزرگ شدن بود…

 

 

– در قبالِ کامنت‌ها و محبت‌هایتان، میدانم که احتیاجی به پاسخ‌هایِ ممنونم و مچکرمِ من ندارید… ممنون که بی‌بهانه مهربانید… :‌)

– بخوانید: بانو و پاییزِ بیست و هفت

– خواهید خواند:  به زودی…

43 نظر

  1. متن بی روح و سردی بود. از عنوانش تا سطر آخر همش افسردگی بود. چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید

  2. می‌گفتند، در آینده می‌خواهید چه کاره شوید. از شغلت پرسیدند، اما نپرسیدند در آینده می‌خواهید چه باشید. چه جور آدمی شوید. یا اصلا نگفتند به نظر شما، خدا چه رنگی‌ست، مهربانی شبیه چیست، باران کی می‌بارد، رنگین کمان کی می‌آید، سار کی می‌خواند. بچه‌ها یکی یکی انشا می‌خواندند و در پای تخته سیاه، در دفتر مشق، پاییز جان می‌داد
    [تشویق]

  3. ولی تو این زمونه نباید خودتو ضعیف نشون بدی ..هرچند فقیر باشی یا پولدار ..کارگر باشی یا دکت، بابات دکتر باشه یا نفت فروش
    اگه محکم نباشی زود له میشی ..حتی اگه از سطح ضعیف جامه باشی باید قوی باشی دیگران ازت حساب ببرن نه اینکه مثل موش بای ..(بد نه ها منظورم بهت احترام بزارن همچنین مطقابلن شما هم ).. بستگی به خودت داره که باهات چه جوری رفتار کنن……..(از آدمایی که هی آه و ناله می کننو خودشونو به مردم بدبخت نشون مید ن اصلآخوشم نمی یاد )…بازم ممنون خیلی قشنگ بود … @};- @};- @};- @};- @};- @};-

  4. وقتی میخوندم همه ی بچگیام اومد جلو چشمم.. .نخودچیو ..پشمکو ..مدرسه و ..فلان ..ممنونم ازتون ..منم از زنگ انشا انقد بدم می یومد…خوب عوضش شما الان برا خودتون یه نویسنده شدید ماشالله..ولی مانه هنوزم خنگیم …البته زرنگ بودیماولی انشامون ضعیف بود …بی عدالتی و تبعیضم ام چی بگم هست و همیشه ام خواهد بود ..امان از این آدمای دورو و به قول شما آفتاب پرس ..فقط دلم برا اونایی می سوزه که ……

  5. الان تو جامعه ما از این تبعیض ها هست فقط شکل مدرن تری به خودشون گرفتن،به امید روزی که هیچ تبعیضی نباشه

  6. متنی که نوشته بودی خیلی غمناکه منم از این روز ها داشتم ۱۲ ساله بودم که به علت یک صحبت کوتاه سر کلاس به دفتر منتقل شدم ومدیر کلی داد سرم کشیدم وبعد که خواستم بیام بیرون از سر نادانی یک کلمه گفتم اه سر این یک کلمه مدیر مدرسه منو کتک زد طوری که دهنم پرخون شد وباز نگذاشت که برم دهنم بشورم تا حرفهایش تمام شود کتکی که زد خیلی اشتباه بود ولی حرفاییی که زد رو هیچ گاه فراموش نمی کنم حرفاش درست بود به درد زندگیم خورد شما هم می تونی مثل من قسمت مثبت قضیه رو ببینی این چیزا رو فراموش کنی و سعی کن حتی ننویسی چون باعث میشه کم کم اون قدر حس کینه در تو اوج بگیره که به فکر انتقام بیفتی از خودت دیگران فرزندت یا فقط با فکر به اتفاقات بد زندگیت افسرده بشی و از زندگی عقب می افتی امیدوارم رو حرفام فکر کنی درپایان تو رو با یک سایتی آشنا می کنم که زندگی منو خیلی عوض کرده اگر رفتی پاوراش بگیر خوب بخون. با آرزوی تمام موفقیت ها برای تو دوست عزیز. http://www.8beheshtgroup.com/

  7. چهل، عدد “کمال” است ، و انسان ، کمال خویش را

    از سرچشمه‌های جوشان و زلال عاشورا تا اربعین یافته است . . .

    ● ●✿آپم ✿● ●

    اربعین نزدیک است…

  8. چقدر دردناک و غم انگیز…!!

    قراره از این به بعد زود به زود به اینجا سر بزنم…!! امیدوارم شما هم زود به زود به روز شوید…!! همه چیزِ اینجا زیباست… همه چیز در اینجا خیلی خوبه…

    موفق باشید… با آرزوی سلامتی و دلی شاد، روزگارتون خوش… @};-

  9. سلام مهدی خوبی؟ چیکار میکنی با زندگی؟ هنوزم از آدما دلگیری؟ امشب خیلی حالم گرفته بود اومدم تو نت اسم خدارو سرچ کنم یاد وب تو افتادم. برام دعا کن لطفا.(راستی آدرس وبلاگو همینجوری زدم چون ضروری بود این آدرس حک شده بود همزمان با من یکی داشت ازش استفاده میکرد من حذفش کردم، گفتم اطلاع بدم که اگه هنوز داره ازش استفاده میشه درجریان باشی والا آدم نمیدونه که جه جور آدمیه)

  10. سلام چه وب زیبایی دارین خدا قوت

    منم دوران مدرسه ام  سختیای زیادی رو کشیدم وچه تبعیض های که بین من و دیگر بچه ها میگذاشتند

    نمیدانم برای چی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
    ۳ سال رو در مدرسه های اسلامشهر تهران درس خوندم بدترین وسختترین ووحشتناکترین روز های زندگیم بود.
    کلاس اول ابتدایی بودم سرم تو سالن مدرسه شکست وخون اومد وتمام مقنعه ی سفیدم خونی شد
    معلمم اقق بود وسرم رو با مهربانی پانسمان کردش.برگشتم سر کلاس و ویکی از دخترا تف کرد توصورتم که چطور اجازه دادی یه مرد موهای سرتو ببینه وپانسمانت کنه.خیلی ناراحت شدم توی یه شهر غریب با یه زبان دیگه واین سختیارو بهت بدن
    همون سال تو راه برگشتن به خونه ،فاصله خونخ مون تا مدرسه طولانی بود یه ساعت بود البته با پای پیاده،واز وسط یه باغ میگدشتیم بادوخواهر که هم همه مون تو یه مدرسه بودیم درس میخوندیم،تو راه باغ یه مرد با چاقو دنبالمون کرد طوری که کفشای دوستم از پاش درومد تندتند میدویدیم
    هنوزم کابوس اونروز رارو تو خواب میبینم.
    سوم ابتدایی شدم چن تا از دخترای مدرسه که ازما دوسال بزرگتر بودن ازما بدشون می امد وبرا ما نقشه کشیده بودن که مارو بزنن
    یه روز توراه رفتن به خونه چن تا پسر بزرگتراز ما .با اون دسته دخترا سرراه مارو سد کردند با یه چوب دستی که هرکدومشون دست گرفته بودن نتونستیم فرار کنیم خلاصه مارو زدند.در این مدت سه سال فقط یک معلم خوب ومهربان داشتم وبقیه واقعا تو اوج بی عدالتی با ما رفتار میکردند.ان معلم خوبم اقای جواد کیهانی بودن.امیدوارم الان هر جا که هستن سلامت باشن.سر شکسته ام رو با مهربانی پانسمان کردند بهم دلگرمی میداد.
    سه سال تهران دو سال همدان یک سال کنگاور شهری از اتان کرمانشاه.اینا شهرهایی بودن که من در اونجاها تحصیل کردم .وهیچ خاطرهی خوشی از روزای تحصیلم رو ندارم.بعد این سالها برگشتم شهر خودمان مهاباد .

    الان کنکور ارشد در پیش دارم بهم میگن دانشگاه تهران رو بزن
    اما من میترسم
    چون باز هم باید همان همکلاسی ومعلمان را ببینم که روزگاری ادیتم کرده اند

    خدا همه ی ماهارو ببخشه وعاقبت بخیرمان کنه

  11. سلام مثل همیشه عالی بود
    . درسته الان هم تبعیض هست ولی نه مثل اون وقتها و
    البته این معلم ها ، مال زمان ما بودند الان معلمها خیلی خوبند بچه ها دارن پادشاهی می کنند.

    بازم ممنونم از مطالب زیبا و دلنشینتون. @};-

  12. درسته تبعیض قاعل شدنا به جایی رسیده بود که بچه پولداره پیک رنگی میدادن به بقیه کپی اونو =(( توجلسه اولیا ردیف اول صندلی میزاشتن زیر پای بقیه موکت =((ولی خیلی از پدر و مادرا این چیزا رو میدنو بخاطر بچشون چیزی نمیگفتم @};-

  13. از معلم اول ابتداییم متنفرم .هنوزم همون حس تنفر بهش دارم. تهمت هاشو یادم نمیره تنبیهشو یادم نمیره .تبیض قایل شدنشو یادم نمیره .سال اول ودوم ابتدایی برای من اصلا شیرین نبود با اینکه درسم خوب بود :((

  14. تنهای و وحشتم از غربت تاریکی ان انباری که معلمم مرا درونش انداخت شروع نشد
    از ان زمانی که دید بابت تنبیه ام نه اشکی میریزم نه حرفی میزنم
    اشک ریختن یاد نداشتم
    اخردختر۸ ساله چه می فهمد
    حرفی برای گفتن نداشتم
    معلمان چوبی بر دستم زدو گفت نترسیدی انداختم تو انبار که مثه بقیه گریه نکردی
    انموقع تازه فهمیدم
    اینطور مواقع باید اشک ریخت و ترسید
    ۳ شب تمام از کابوس و تب میسوختم که نکند معلممان نامردی کند و به دختر عمه ام که همکارش است قضیه را بگویید و او هم به خانوده ام و دست اخر به همسن های خودم در فامیل
    اخرم نامردی نکرد و قضیه گفت و دختر عمه هم در یک مهمانی مقابل بچه های همسنم تحقیرم کرد
    برای منه کودک دغدغه یی بود به بزرگی تاریکی شب که تنها ماه شب هایم مادرم بود
    دخترک مدیرمان بسیار تخس بود
    او کلاس دوم و من پنجم
    مقنعه تمام بچه ها را می کشید
    یکبار مقنعه دوستم را کشیدو من
    فقط یکبار در دبستانم بعد از انهمه وقایع تلخ یکبار جرات کردم و تلافیش را بر سرش در اوردم
    و او چنان الم شنگه یی به پا انداخت که بچه هایی دیگر ترسیدن
    کاش انروز مدیرمان مدرسه بود و حرف های فوق العاده تحقیر امیز دخترش را میشنید
    من از ادب از درس چیزی کم نداشتم اما هیچ یک از معلممانمان من را دوست نداشتن
    چاپلوسی اصلن یاد نداشتم
    ساده تر از ان بود که این واژه را درک کنم..
    اخر در حسرت عضویت گروه سرود ماندم چون ان دخترک گیسو طلایی و ان دخترک چاپلوس بهتر بودن و معلم پرورشی مان می گفت فقط به درس اهمیت می دهد و من هیچوقت نفهمیدم چرا منه شاگرد اول انتخاب نشدم
    و من کسی جز خالقم برای پناه بردن از اینهمه کابوس نداشتم
    برادر میران مثل شما هیچوقت انشا نوشتن یاد نداشتم
    و تنها چیزی که از ان روز ها عایقم شد
    در سالهای بعد براحتی برای کسی که مادرم را به من عطا کرد
    براحتی می نوشتم
    دیگ. درد نامه نوشتن شد کاری بس ساده!!

  15. تنهای و وحشتم از غربت تاریکی ان انباری که معلمم مرا درونش انداخت شروع نشد
    از ان زمانی که دید بابت تنبیه ام نه اشکی میریزم نه حرفی میزنم
    اشک ریختن یاد نداشتم
    اخردختر۸ ساله چه می فهمد
    حرفی برای گفتن نداشتم
    معلمان چوبی بر دستم زدو گفت نترسیدی انداختم تو انبار که مثه بقیه گریه نکردی
    انموقع تازه فهمیدم
    اینطور مواقع باید اشک ریخت و ترسید
    ۳ شب تمام از کابوس و تب میسوختم که نکند معلممان نامردی کند و به دختر عمه ام که همکارش است قضیه را بگویید و او هم به خانوده ام و دست اخر به همسن های خودم در فامیل
    اخرم نامردی نکرد و قضیه گفت و دختر عمه هم در یک مهمانی مقابل بچه های همسنم تحقیرم کرد
    برای منه کودک دغدغه یی بود به بزرگی تاریکی شب که تنها ماه شب هایم مادرم بود
    دخترک مدیرمان بسیار تخس بود
    او کلاس دوم و من پنجم
    مقنعه تمام بچه ها را می کشید
    یکبار مقنعه دوستم را کشیدو من
    فقط یکبار در دبستانم بعد از انهمه وقایع تلخ یکبار جرات کردم و تلافیش را بر سرش در اوردم
    و او چنان الم شنگه یی به پا انداخت که بچه هایی دیگر ترسیدن
    کاش انروز مدیرمان مدرسه بود و حرف های فوق العاده تحقیر امیز دخترش را میشنید
    من از ادب از درس چیزی کم نداشتم اما هیچ یک از معلممانمان من را دوست نداشتن
    چاپلوسی اصلن یاد نداشتم
    ساده تر از ان بود که این واژه را درک کنم..
    اخر در حسرت عضویت گروه سرود ماندم چون ان دخترک گیسو طلایی و ان دخترک چاپلوس بهتر بودن و معلم پرورشی مان می گفت فقط به درس اهمیت می دهد و من هیچوقت نفهمیدم چرا منه شاگرد اول انتخاب نشدم
    و من کسی جز خالقم برای پناه بردن از اینهمه کابوس نداشتم
    برادر میران مثل شما هیچوقت انشا نوشتن یاد نداشتم
    و تنها چیزی که از ان روز ها عایقم شد
    در سالهای بعد براحتی برای کسی که مادرم را به من عطا کرد
    براحتی می نوشتم
    دیگ. درد نامه نوشتن شد کاری بس ساده!!

  16. من خدا رو شکر کودکیم این طور نبود.نه ….پولدلر نبودم…..ولی الان که نگاه می کنم می بینم خدا خواست که این اتفاق بد تو مدرسه واسم نیفتاد….
    ایشالله ما تو هر سمتی که هستیم،یکی از اولین و مهم ترین پارامترا یعنی انسانیت یادمون نره

  17. سلام
    منم از معلم کلاس چهارمم متنفر بودم.
    سوگلیش میز چهاربود و هم میزی من.
    بهش گفته بود که با من دعوا کنه که بتونه بیارتش میز اول.
    و سوگلی سر هیچ و پوچ با من دعوا کرد و من یه کتک حسابی از معلم خوردم.
    هیچ وقت یادم نمی ره :(
    تبعیض تبعیض تبعیض . . .

  18. منم اصلا از کلاس اول و دوم خودم راضی نبودم یه معلم خودخواه مزخرف که الان که ۲۴ ساله هستم بازم ازش متنفرمو حلالش نکردم
    من با تمام اوصاف عاشق دوران زیبای کودکیم هستم دنیای شادی …اونم با کوچک تریمن چیزخوشحال میشدم
    واما در مورد انشا؟؟؟بهتون نمیاد انشا بلد نبوده باشین شما از اولش هم یه نویسنده خوب بودین معلموتون بیخود بودن

  19. سلام، ممنون از مطلب زیباتون.
    زندگی همه مون یه جورایی پره از این تبعیض ها و تحقیرها، نه فقط توو دبستان که در تمام مراحل زندگی.
    اشکال نداره! یه روز از همه چیز راحت میشیم! @};-

  20. سلام آقای میرانی.من یک مشکل دارم و کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم.شما همیشه از امید و خداوند حرف میزنید .خوشحال میشم بهم مشورت بدید.من یک دختر خاله دارم که اسمش سارا است و ۳۳سالش است و خیلی دوستش دارم .من بهش میل میزنم و وبلاگش رو چک میکنم،اما چند وقت است که خاله ام با برادرم سر ازدواجش دعوا کرده و از خواهر هام خوشش نمیاد و دلش نمیخواد من با دخترش رابطه داشته باشم.اما من بدجور به سارت وابسته شدم و جدایی از اون برام مثل شکست عشقی است.خواهرم از من قول گرفته به سارا میل نزنم.خاله من با خواهر و برادر هاش هم رابطه ندارهو یک خانواده ۳نفره هستندو تازگی ها سرش رو عمل کرده و یک تومور خوش خیم رو از مغذش در آوردن.دفعه پیش دعوا شد و به من گفت اگه از خانواده ات چیزی به سارا بگی به برادرت میگم و…. اما سارا میگه من ۳۳سالم است و میدونم با کی حرف بزنم.حالا من چیکار کنم؟؟من سارا رو خیلی دوست دارم.پنهانی باهاش حرف بزنم؟سارا همیشه همه چیز رو به خاله میگه.اونطوری خاله میفهمه و دوباره دعوا میشه .اگرم که کامنت نزارم و میل ندم سخت دلتنگ میشم.چیکار کنم؟؟؟

    • @فرزانه نعمتی, سلام دوست عزیز، راستش اطلاعات من راجع به چیزایی که گفتین، در حد همین کامنت شما، و ناکافی هست، و من چیزی رو توصیه یا نهی نمی‌کنم، چون بهش واقف نیستم. اما به نظرم دوست داشتنِ یک دوست، نه تنها کار اشتباهی نیست، که خیلی خوب هم هست، پس چیزی نمی‌مونه. از طرفی، هوایِ خاله‌تون (مادر دوست‌تون) رو هم داشته باشید، حالا چه به حق از ارتباط شما ناراحته، چه ناحق. خصوصا اینکه بیمار هستن/بودن و ناراحتی و فشار عصبی براشون سم هست. حالا خودتون اینا رو با هم جمع ببندید، و نظر دختر خاله‌تون رو هم جویا شید، و بهترین تصمیم رو بگیرید، که کسی این وسط ضرر نکنه.

      در ضمن، از اینکه دیر پاسخ دادم، متاسفم. یکبار نوشتم و ارسال نشد، دوباره نوشتم.

  21. [تشویق] امیدوارم ما جزئ اون دسته از ادمهایی نباشیم که فقط میتونیم حرفهای خوب رو بنویسیم یا بخونیم و بتونیم به اونها عمل کنیم. من که خیلی سعی می کنم ادم خوبی باشم ولی همیشه یه خرابکاری تو کارام هست شما چطور؟

  22. سلام .من هم  دوران کودکی خوبی نداشتم.مخصوصا پایه سوم و پنجم ابتدایی.پایه سوم که بودم ،یک بار یکی از بچه ها تقلب کرده بود .معلمم گفت کار من بوده.و میخواست من رو بفرسته پایه دوم ابتدایی.در صورتی که من دوم رو ممتاز شده بودم.و پایه پنجم ابتدایی با شرایط سخت خانوادگی که داشتم درسم خوب نبود اما معدلم ۱۷شد .من چشمای درشت مشکی داشتم و معلمم به من میگفت چشمات مثل چشمای سگ میمونه.و به شدت تنبیهم میکرد.سرم رو به تخته سیاه میکوبید.گوشم رو میکشید.و یک دختر پولدار تو کلاس بود که معلم عاشقش بود.این باعث شد من از اون دختر بدم بیاد.معلم مقنعه اش را در کلاس در میاورد و خودش را آرایش میکرد.خواهرم وقتی اومد ایران .اومد مدرسه من و میخواست مدرسه ام رو عوض کنه اما مدیر عقده ای اصلا قبول نکرد و گفت بچه شما مشکل داره .منم از معلم میترسیدم حرف نمیزدم.وقتی به اون روزها فکر میکنم خیلی غم انگیز است و دردناک است.برای همین کاملا حالتون رو درک میکنم.اما مهم این است من الان دانشجوی روان شناسی هستم و ارزشمند هستم.اما اعتماد به نفسم تخریب شد و ترسو شدم .خوشحال شدم به روز شدید.همیشه موفق باشید.فرزانه هستم از گیلان .شهرستان رودبار 

  23. با همه سختیای دوران مدرسه..کاش همیشه بچه میموندم و هیچوقت بزرگ نمیشدم..دنیای آدم بزرگا دنیای قشنگی نیس

  24. سلام
    اونقدر شبیه هستن گذشته هامون که هر کسی ممکنه بگه ” عه انگار من این رو نوشتم یا این آقا از دل من خبر داره!”
    راستش گاهی نمیشه گفت گذشته دیگه… همون در حالمون تاثیر خودشو گذاشت که الان حالمون اینه….

  25. سلام . به دور من تو مدرسه تنبیه بود ولی نه به شدت مدرسه شما. برای ما تنبلها و زرنکها جدا می شدن. هر چی بود کذشت . کاهی حسرت کودکیهایم رو می خورم .چه زود کذشت کودکیهایم با آن دوچرخه قراضه اش، کاش همیشه پنچر می ماند . خوشحال میشم به وبلاکم سر بزنید. : :-h

  26. یاد مدرسه رفتنم خودم افتادم حقیقت تلخ تبعیض تو مدرسه ما هم بود سوگلی ها و بی اهمیت ها.تحقیر و استهزا هم بود و خوب تمام اینها از نفهمی کسانی بود که به آموزش محتاج تر بودن

نظر بدهید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

~X( [شیطونک] [رویا] [دعا] [خجالت] [تهوع] [تشویق] [بغل] [-( X( O:-) B-) @};- =P~ =)) =(( ;;) ;)) ;) :| :x :S :P :D :-h :-O :-?? :-? :-/ :-* :)) :) :(( :(