در شهر بانکوک، یکی از آن معابدِ آن، معبد بودای طلایی نام دارد. در بدو ورود به این معبد، مجسمه بودا که از طلای خالص ساخته شده چشم هر بینندهای را خیره می کند.
در کنار این مجسمهی بی نظیر تاریخچهی آن را چنین میخوانیم:
سال ۱۹۵۷ در تایلند معبدی را به محل دیگری منتقل می کردند و چند نفر از راهبها مسئول جابه جایی مجسمه بزرگ و سفالی بودا شدند. در نیمه راه یکی از راهب ها متوجه وجود ترکی در این مجسمه شد. همانجا توقف کردند تا روز بعد به راه خود ادامه بدهند.
شب هنگام یکی از راهب ها به بررسی مجسمه عظیم الجثه پرداخت و سر تا پای آن را با چراغ قوه روشن کرد. همین که نور چراغ به محل ترک تابید، درخششی پدیدار شد. راهب مزبور که اکنون کنجکاوی اش تحریک شده بود، با چکش و قلم شروع کرد به تراشیدن بودای سفالی. به تدریج که ورقه های سفالی می ریخت، بودا درخشانتر و درخشانتر می شد و پس از چند ساعت کار، راهب حیرت زده خود را در برابر بودایی عظیم از طلای ناب دید.
بسیاری از مورخین عقیده دارند که چند صد سال پیش در زمان حمله لشکریان برمه، راهبان تایلندی مجسمه بودا را با گل رس پوشاندند تا مانع دزدیدن آن شوند، ولی در آن حمله همه راهب ها کشته شدند و در نتیجه تا سال ۱۹۵۷ یعنی زمان جابه جایی مجسمه این گنج پنهان ماند…
به دستهایم نگاه می کنم… به راستی این دست های کیست؟! یک جراح؟ یک نقاش؟ یا حتی یک نویسنده؟ درونِ این دستهای گچی، از طاست یا مشتی خاک؟ من که هستم؟ آیا من می توانستم کسی باشم، که هرگز نبودهام؟… آیا زندگیِ خودم را زیستهام، من همین هستم؟ یا اینک در زیرِ خروارها خاک مدفون شدهام…
ما انسانها نیز، سالها بی آنکه متوجه باشیم، نا آگاهانه طلای درونمان را با لایههای سفالین پوشانده ایم… و چه بسیاری از ما که تا آخرِ عمر هم سفالین زندگی میکنیم و در نهایت همانندِ یک سفالینِ کمارزش خواهیم مُرد. و دیگران و خودمان، هرگز از حقیقتِ آنچه بودهایم و میتوانستیم باشیم، آگاه نخواهند شد… گویا که هرگز نبوده باشیم.
تنها کاری که باید انجام دهیم این است : از سرزمین ذهن به قلب خود جابه جا شویم و شجاعانه در این راه لاک خود را لایه به لایه بتراشیم… تا با درد و رنج و اشک، طلایی که از اول میبایست میبودیم، دنیای خودمان و دیگران را طلایی کند.
من که اصلا دلم نمیخواهد یک قاتل باشم، قاتلِ یک نویسنده، نقاش، پزشک، مکانیک، کارمند و یا هر آنچه که واقعا هستم… من همینجا به خودم و به دنیای خودم قول میدهم، تو چطور دوست من؟
حالا لطفا دوباره داستان را بخوان….. این داستانِ بودایِ توست ❤️ خودِ واقعیات را بیرون بیاور…
– داستان و تعدادی از جملات، از من نیست.
سلام
وقتتون بخیر استاد عزیزم آقای میرانی
آقای میرانی واژه هام برای تشکر از نوشته هاتون کم اند و من فقط میتونم بگم ممنونم ممنونم.
دوستتون دارم
سلام دوستِ من، این از مهربانی شماست :) شاد باشی
سلام
کجایی
خبری ازت نبود؟!
خوشحالم بازم اومدی
سلام دوست عزیز، گاهی زندگی بدجوری سخت میگیره و مجال نمیده. انشالله بیشتر خواهم بود، مچکر از پیامت :)