هنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وبنوشتهای. اما، با خونِ روی دستهایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم.
حالا که شش شب از آن حادثه میگذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثهای آنقدر هولناک است، که آدم احساس میکند با نوشتنش، به سخرهاش میگیرد.
بیست و هشتم مرداد ماه، یعنی دقیقا شش شب پیش بود که با مادر و پدرم قرار بود از تبریز حرکت کنیم. من و مادرم تنها در اتومبیلی بودیم که رانندهاش من بودم. ساعت حوالی سه نیمه شب بود و ما جلوتر از پدرم، زنجان را رد کرده بودیم و در مسیر جادهی بیجار بودیم. صدای آهنگ بلند بود و تک و توک اتومبیلی در جاده به چشم میخورد.
بعد از یک پیچ، در سمت مخالفِ ما، مردی هراسان، با اشارهی دست، به بغلِ جاده اشاره میکرد. کمی جلوتر، تپهی سمت مخالف جاده، که ساقههای برداشت شدهی گندم بود، در آتش میسوخت. شکل و شمایلِ تپهی آتش گرفته، در آن نیمه شب، در دلِ آدم ترس میانداخت. خصوصا اینکه تقریبا کسی جز ما در جاده دیده نمیشد. پیچ تند بعدی را که پیچیدم، ابتدا خوردههای شیشه بر روی زمین دیده میشد و بعد، اتومبیل پیکانی که وسط جاده، واژگون شده بود.
تصویر واژگونیِ اتومبیلِ وسط جاده و چند نفری که دور آن میچرخیدند و پشت زمینهی تپهی آتش گرفته، در آن خلوتِ نیمه شب، و صدای ناله و گریهای که در سکوتِ بیابان برهوت میپیچید، تصویر عجیبی از ترس و وحشت را تداعی میکرد.
بغلِ جاده متوقف شدم، نمیدانستم چکار کنم، هم میترسیدم و هم میخواستم کمک کنم. شیشه را پایین دادم و آنقدر دستپاچه بودم که تازه یادم افتاد که صدای موزیکِ شادِ داخلِ پنجره، با وحشتِ غمگینِ فضایِ کمی آنطرفتر، چه تناقضِ زشتی ساخته است.
از پنجره به بیرون نگاه کردم. اتومبیل پیکان سفید رنگ، واژگون شده بود. صدایِ چند ناله و شیونِ مخلوط در هم میآمد و آدمهایی که بر روی زمین دراز به دراز افتاده بودند. در عرض چند ثانیهی کوتاه، خودم را جمع و جور کردم، پیاده شدم و سمتشان رفتم. پرسیدم به اورژانس زنگ زدهاند یا نه، که گفتند زدهاند. اما چیزی که از نزدیک دیدم، باعث شد اصلا به آن دو نفری که پشتِ پیکان روی آسفالت افتاده بودند، فکر هم نکنم.
نزدیکتر که رفتم، یک زن داخلِ اتومبیلِ پیکان مانده بود. یک خانم میانسال که موهایش بر روی صورتش ریخته بود و صورت و موهایش آنقدر آغشته به خون بود که چهرهاش مشخص نبود. یا شاید هم من در جزئیات چهرهاش دقت نکردم. ترسیده بودم، زن ناله و تقلا میکرد تا از پنجرهی عقبی پیکان که سر و ته شده بود، بیرون بیاید.
چیزی که بود، زنی با صورت و دستهای خونی، سعی داشت خارج شود و دستهای کمک به بیرون از پنجره دراز میکرد، و بزرگتر از آن بود که از پنجره بیرون بیاید و در هم باز نمیشد. بد تر از همه، اینکه من این صحنهها را میدیدم و هیچکاری هم از دستم بر نمیآمد.
آن سه نفر هم داشتند با زور خارجش میکردند. گفتم خارجش نکنند، چون ممکن بود به ستون فقرات و نخاعش آسیب رسیده باشد و میبایست بیحرکت میماند. از طرفی هم، باکِ بنزین سوراخ شده بود و بنزین به بیرون میریخت. چراغهای اتومبیل هم که روشن بود، و احتمال آتش سوزی و انفجار وجود داشت. من رفتم از داخل اتومبیل، قفل فرمان را بیاورم تا در را باز کنیم. که تا برگشتم، در باز شده بود، و داشتند خارجش میکردند. او را بر روی صندلیهای عقبِ همان اتومبیل، که نمیدانم چطور یکجا به بیرون افتاده بود، خواباندیم. زن تقریبا ساکت بود و به آرامی ناله میکرد.
نمیدانستم چکار کنم، واقعا نمیدانستم. شده بود که تصادف ببینم، اما تصادفی که کلی آدم جمع شده باشند و ماندنِ من بیشتر به ضررشان میبود و ترافیک را بیشتر میکرد، و من هم رفته بودم. اما فکرش را هم نمیکردم، در یک تصادفِ نیمه شب، اولین نفری باشم که به آدمهای نیمه جانی خوابیده بر آسفالتِ جاده برسم، و زنی هم داخلِ اتومبیل گیر افتاده باشد.
گفتم باتری را از ماشین خارج کنند، چون فکر کردم آتش سوزی احتمالا به دلیل جرقهی باطری و بنزین رخ میدهد. چون پیکان واژگون بود، باز کردن درب کاپوت هم سخت بود.
کمی به دور و برم نگاه کردم. از دیدنِ یک لنگهی کفش کوچک، واکس کفش و مدارک و کاغذهایی که بر روی زمین پخش بودند، شوکه شده بودم. با این حال، فکر کردم تصادفی نبوده که در این تصادف باشم. با اینکه شوکه شده بودم، میدیدم که به کمک احتیاج دارند و میخواستم هر جوری که هست، کمکشان کنم. در واقع، میخواستم به خودم کمک کنم.
صدایِ کودکانهای، باعث شد به پشتِ پیکان بروم، همانجایی که دو نفر افتاده بودند. یکیشان مرد میانسالی بود که صدایش در نمیآمد و کمی دورتر، پسرِ کودکی، که بعدا فهمیدم فقط سیزده سال دارد. پسرک با لباسی که جزئیاتش یادم نمیآید و با یک شلوار گرمکنِ آبی رنگِ پاره، بر روی زمین ناله و شیون میکرد. شلوارش از آنجا خاطرم مانده، که مرتب میگفت پایش درد میکند. به نظر نمیآمد وضعش وخیم باشد، فقط بیتابی میکرد.
سعی کردم بلندش کنم، که دیدم پایش درد میکند. دوباره بر روی زمین خواباندمش. پسرک گریه و ناله میکرد، خواستم آرامش کنم که چیزی نیست، پدر و مادرش خوب هستند و به زودی همهچیز تمام میشود. گفتم که به اورژانس زنگ زدهایم و آمبولانس در راه است و نترسد.
میگفت سردش است. پسر سیزده سالهای که بر روی آسفالت جادهی سرد خوابیده بود، ساعت سه و چهار شب، داشت به من میگفت سردش است. و من جز تیشرتی که تنم بود، چیزی نداشتم تنش کنم. حتی داخل اتومبیل هم چیزی برای پوشاندن نداشتم. مرتب میگفت سردش است، چند نفر رسیدند و رو انداز آوردند، بر رویش انداختیم و کمی آرام گرفت.
به مردی که پدرشان بود سر زدم. زنده بود، چشمهایش باز بود، اما هیچ ناله و شیونی نمیکرد، یعنی اصلا صدایش در نمیآمد. با این حال، شدت خونریزی از سرش آنقدر بود، که بر روی آسفالتِ جاده جاری شده بود. سعی کردم با او صحبت کنم، تا از روی واکنشش، وضعیتش را تا حدودی تخمین بزنم. اما جواب نمیداد، و فقط گاهی پاهایش را جابجا میکرد، که نشانهی خوبی بود. فکر میکنم شوکه شده بود، چون فهمیدم که خودش رانندهی پیکان بوده و خوابش برده بود.
آنطرفِ پیکان، همانجا که مادرش خوابیده بود، دخترک جوانی را دیدم که با یک رو انداز بر دست و یک لیوان آب در دست، کنارش نشسته بود. که من با عجله گفتم: «بهش چیزی ندید بخوره.» جواب داد: «آخه خیلی بیتابی میکنه.» گفتم به هر حال نباید چیزی به او خوراند.
دوباره صدای پسرک، حواسم را پرت کرد. رفتم کنارش و زانو زدم و باز سعی کردم به او بگویم که آمبولانس در راه است، و او باز میگفت سردش است. حق داشت، نیمهی شب بود، و یک پسر به آن سن، وسطِ بیابان، بر روی آسفالت سرد خوابیده بود. اضافه بر اینها، حسابی ترسیده بود و این باعث میشد بیشتر سردش شود.
چیزی نداشتم به او بدهم، و با تمام وجود، دوست داشتم که چیزی داشته باشم. بر روی شانههایش دست گذاشتم، به شیوهی کودکانهای گفت: «جانِ مادرِت، یه چیزی برام بیار، خیلی سردمه…» نمیدانستم چکار کنم، چند بار برگشتم به داخل اتومبیلم و از مادرم هم که حالا بالای سر زن میانسال رفته بود، پرسیدم. چیزی نداشتیم.
برگشتم و دوباره کنارش زانو زدم. گفتم این آمبولانس لعنتی میآید. و آمبولانس نمیآمد! میگفت: «دروغ میگی، یک ساعته میگی آمبولانس میاد، پس چرا آمبولانس نیامد!» چرا نمیآمد؟ نمیدانستم! گفتم میآید، گفتم در راه هستند. بر سرش دست کشیدم، و از همینجا یادم هست که موهایِ کوتاهش، فرفری بود. چیز بیشتری از جزئیات هیچکدامشان به یاد ندارم.
به خودم که آمدم، دیدم تعداد زیادی اتومبیل پشت اتومبیل من ایستادهاند و تعداد زیادی هم رویرو، در طرف مقابلِ جاده. مشاهدهی تصویرِ اتومبیلی واژگون شده و سه نفری که دراز به دراز برروی جاده افتادهاند، اجازه نمیداد کسی از بغلِ جاده حرکت کند، بندازد برود به مسیرش. چیزی که آن لحظه حس میکردم، این بود که همه به احترامِ سه انسان و انسانیت توقف کرده بودند. بعضی پیاده شده بودند و برخی هم داخل اتومبیلشان مانده بودند. چند اتوبوس هم بودند که ایستاده بودند. البته به جز دو سه اتومبیلی که چند دقیقهی بعد، از بغلِ جاده انداختند و رفتند.
دلم طاقت نمیآورد و بدون آنکه بدانم چرا، نگران پسرک بودم. میگفت: «سردمه، پاهام، فقط پاهام سرده، جانِ مادرِت، توروخدا پاهام فقط سرده.» روانداز و پتویی که رویش بود، نازک بود. زیرش هم که آسفالتِ جاده. همانقدر میدانم، که روانداز را روی پاهایش کشیدم و با دستهایم، انگشتها و کفِ پاهایش را گرفتم و دستهایم را پتویی برای پاهایش کردم. تنها کاری که در آن لحظه میتوانستم و بلد بودم. پسرک کمی آرام گرفت، ناله نکرد. نمیدانم از گرمای دستانِ سردم بود، یا از اینکه کسی کنارش هست که سعی میکند کمکش کند. از اینکه تنها نیست. لااقل، “خیلی” تنها نیست.
چند بار نزدیک گوشش با او حرف زدم. مردی آمد و از من پرسید که چه شده؟ گفتم پاهایش زخمی شده. پسرک، گریه کنان داد زد، شاید غُر زد که: «زخم چیه! پام شکسته!» چه خوب بود، که در این لحظات، به این حرفِ من گیر میداد. در آن لحظات، من، “زخمی شدن” را، بهترین واژهی بدِ آن شب میدانستم، خصوصا اینکه فکر میکردم که پدرش هم احتمالا صداها را میشنود. آرام در گوشش گفتم: «میدونم شکسته، چیزی نیست که، من هم یه بار از روو درِ اتاق افتادمو دستم شکست. تو هم مثلِ من، پات شکسته. گچ میگیرن، خوب میشه.» و این در حالی بود، که حتی نمیدانستم برای پایش دقیقا چه اتفاقی افتاده.
دوباره آرام در گوشش گفتم: «ببین الآن اینجوری میکنی، مامان بابات میشنون، ناراحت میشن، حالا فکر میکنن چیشده. گریه نکن، بزار اونا ناراحت نشن.» خوب میدانستم که او برای این حرفها، بچه است، با این حال، میدانستم چطور باید با بچهها صحبت کرد.
تمام این اتفاقات در حالی بود، که هیچکدام از این سه نفر، از حال هم خبر نداشتند و همه روی زمین افتاده بودند. پدر و پسر در یک طرف و مادر در آن طرفِ اتومبیل پیکان.
پسرِ بزرگتر، که هجده سال داشت، میگفت که در اتومبیل خواب بوده که تصادف شده، و وقتی پیاده شده، این صحنه را دیده و دقیقا نمیداند چه اتفاقی افتاده است. و در حالِ جمع کردن مدارک اتومبیل بود، که تا شعاع چندین متر، بر روی زمین پخش شده بودند. سعی کردم به او کمک کنم، کاغذها را از روی زمین جمع میکردم. رسیدِ باربری، فاکتور خرید یا فروشِ چیزی، کاغذی که نشانی یا شماره تلفنی رویش بود، کارتِ ویزیت، کاغذهای گِلی و خلاصه هر چیزی که پیدا میکردم، بر میداشتم. شاید خیلیهایشان اصلا به درد نمیخورد، اما در آن لحظه، من فقط جمع میکردم.
خیلی درد دارد. اینکه برای منی، که حتی از درد کشیدنِ یک سگِ نیمه بیهوش در اتاق جراحی هم، با نگاه در چشمهایش، دردم میگرفت، حالا داشتم کِرِم صورتِ زنانه را بر روی گل و لایِ اطراف جاده میدیدم. میدیدم یک واکس کفش را که کنار صاحبش بر روی زمین افتاده بود و پاهای صاحبش کفش نداشت. بالشتکِ پشتِ سریِ صندلیِ جلو را میدیدم و شیشهی شکستهی جلوی اتومبیل، که یکجا در آمده بود و به بیرون افتاده بود. بر رویش دو فرورفتگیِ خونی که محلِ اصابت سرشان بود، به چشم میخورد. کلمهی الله را بالای همین شیشهی جلوی اتومبیل که آغشته به خون بود، میدیدم.
داخل اتومبیل را گشتم، شاید پولی، دسته چکی، کارت اتومبیل یا گواهینامهای چیزی پیدا کنم. سرم را داخل کردم، لیوانهای یکبار مصرف، روی سقف اتومبیل (که حالا کفِ آن بود) افتاده بود. سرم را داخل اتومبیل واژگون شدهای کرده بودم که تا چند ساعت پیش، زندگی در آن جریان داشت و حالا بوی مرگ نه، خودِ مرگ بود.
وسایلشان را به پسر بزرگترشان که در خواب، سالم مانده بود، که میدادم، کاغذ پارهها را گرفت و گفت: «وقتی خودش نباشه، اینا به چه دردی میخوره.» گفتم که حالشان خوب میشود. در واقع، امیدوار بودم که حالشان خوب میشود.
دوباره کنار پسر بچه ایستادم. یک مردِ ابله، به کسی، با اشارهی دستش به سمتِ مردِ میانسال، گفت: «این مَرده رفتنیه، نمیمونه.» پسر و پدر، هر دو میشنیدند. پسر را میدانستم، پدر را بعدا فهمیدم. با شنیدنِ این حرف، صدای شیون و نالهی پسر بچه که آرام شده بود بلند شد. در واقع، گریه را جیغ و داد میزد. عصبانی شدم، با حرص، دستم را به سمت آن مرد گرفتم و گفتم: «چی میگی تو!» بعد خم شدم روی سر پسرک و آرام در گوشش زمزمه کردم: «ولشون کن، اونا چی میفهمن، من دانشجو ام. اونا حالیشون نیست که، من بابات رو دیدم، حالش خوبه، همهتون خوب میشید.» تا دوباره آرام گرفت.
پسر کوچک، دوباره سراغ آمبولانس را از من گرفت. تا اینکه بالاخره آمد. آرام در گوشش گفتم: «آروم باش، امشب هم داره تموم میشه…» میدانستم چه شبِ پر از وحشتی دارند، و چون مانند همهی ما، از قبل انتظار نداشتند روزی کفِ جاده بخوابند، فکر میکنند امشب قرار نیست برایشان تمام شود.
لحظهی آخر روی سر پدرشان رفتم و برای اینکه مطمئن شوم واکنش دارد، پرسیدم: «صدام رو میشنوی؟» با سر اشاره کرد که میشنود. فکر کردم اشتباه دیدم و دوباره تکرار کردم. دوباره با سر جواب داد. اما حتی یک کلمه با کسی حرف نزد، حتی جواب پرسنلِ آمبولانس را هم نداد. مادر و پدر را بر روی برانکارد سوار کردیم و داخل آمبولانس گذاشتیم. پسرک را داخلِ پتو، به آمبولانس رساندیم و کنار مادرش گذاشتیم.
در راه، وقتی بر میگشتیم، مادرم میگفت که وقتی کنارِ مادرش بوده، هر وقت که پسرک ناله میکرد، مادرش بیتابی میکرده و میگفته: «صدای پسرم میاد». با اینکه خودش، صورت و پیشانیاش تماما خونی بود، باز در آن حال، نگران پسرش بود.
مادر میگفت: «حالا پسره صبح از خواب پا میشه، به مامانش میگه یه پسره بالای سرم بود، نمیدونم کی بود. لباست هم که سبزه، میگه مامان یه فرشته بود، اومده بود بالایِ سرم، با من حرف میزد.»
در آن لحظات، اصلا آنها را غریبه نمیپنداشتم. این اتفاق، نه برای آنها، که برای من افتاده بود. همهی آنها، آن مرد، آن زن، آن کودک و آن پسر جوان، همهشان من بودم.
من، مردی بودم که خانوادهام بر اثر سهل انگاریام، در حال مرگ بودند و من حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم. و مانند تمامِ مردهای دنیا، سکوتم، رساترین ضجهی یک مرد بود. من، مادری بودم که صدایِ گریههای کودکم، دردِ خودم را از یاد برده بود. کودکم سردش بود و من نمیتوانستم گرمش کنم. من پسر جوانی بودم که از خواب بیدار شده بودم و حالا داشتم خانوادهام را از لابهلای پارههای آهن بیرون میکشیدم. و من، کودک سیزده سالهای با شلوار گرمکنِ آبی رنگ و موهای فرفری بودم، که سردم بود. اما، مادرم نبود.
با خودم فکر میکنم، شاید حق با مادرم باشد. اینکه همان لحظه، نه کمی دیرتر و نه کمی زودتر، من آنجا باشم. و کودکی که پاهایش سرد بود. مادری که از شنیدن نالهی پسرش درد میکشید، و پدری که میشنید پسرش از خبر مرگش فریاد میکشد.
شاید خدا میخواست، هر چه برای خودم پَست هستم، در دلِ تاریکیِ آن شب، فرشتهای برای یک کودک باشم. شاید هم در آن تصادف، همه چیز “تصادفی” بود. گاهی خدا، چه اسمهای عجیبی دارد…
از تصادف، جان سالم به در برده بود
و میگفت زندگیاش را مدیون ماشین مدل بالایش است
و خدا همچنان لبخند میزد
– شش شب از آن شب میگذرد و من امیدوارم حالِ هر چهار نفرشان خوب باشد… دعایشان کنید.
– تو را به خدا، آهسته رانندگی کنید، با چشمهای خواب آلود رانندگی نکنید.
حتی اگر شما رانندگی نمیکنید، حتما به راننده گوشزد کنید.
– بچه که بودم، از در و دیوارِ خانه هم بالا میرفتم!
– امیدوارم با خواندن این نوشته، خاطرتان آزرده نشده باشد…
چرا که درتصادفِ وسطِ بیابان هم، تصادفاً خدا هست :)
شخصی گفت الله اکبر و بعد گفت لا اله الا الله محمد رسول الله
و باز گفت سبحان الله و بحمده سبحان الله العظیم.
پس گفت سبحانک ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
این شخص اکنون ۷۰۰۰۰هفتادهزار نیکی را بدست آورده است
و این شخص خود شما هستید.
مبارکتون باشه…
وب خوبی داری به منم سر بزن ضرر نمیکنی
نظر یادت نره
بر دل نشیند هر انچه از دل برون اید
با سپاس
سلام این کامنت رو تو وبم گذاشتن گفتم انجامش بدم ضرر که نداره شما هم دوست داشتی انجامش بده
تو رو به امام زمان قسم می دم این پیام رو بخون.دختری از خوزستانم که پزشکان از علاجم نا امید شدند.شبی خواب حضرت زینب (س)را دیدم در گلوم اب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به بیست نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اتقاد نداشت کارشو از دست داد.مرد دیگری اعتقاد داشت ۲۰ میلیون به دست اورد. به دست کس دیگری رسید عمل نکرد پسرشو را از دست داد.اگه به حضرت زینب اعتقاد داری این پیامو واسه ۲۰ نفر بفرست………… ۲۰ روز دیگه منتظر یک معجزه باش تروخدا بفرست
ا(ین رو برام فرستادن )
می گویند باران که ببارد
بوی خاک بلند می شود . .
پس چرا اینجا
باران که می بارد
عطر خاطره ها می پیچد ؟
خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود:
با زبانی که گناه نکردی از من بخواه تا اجابت کنم.
عرض کرد: کدام زبان است که گناه نکرده؟
فرمود: تو با زبان دیگران گناه نکردی. بگو برایت دعا کنند.
آبجی قربون دستت یه دعا کن ما هم اون چیزی که میخوایم برسیم
خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود:
با زبانی که گناه نکردی از من بخواه تا اجابت کنم.
عرض کرد: کدام زبان است که گناه نکرده؟
فرمود: تو با زبان دیگران گناه نکردی. بگو برایت دعا کنند.
آبجی قربون دستت یه دعا کن ما هم اون چیزی که میخوایم برسیم.
سلام خیلی لذت بردم هم از قلمتون هم از کاری ک کردین خدا خیرتون بده
سلام
امروز تو وب سرچ کردم “خدا”
به وب شما رسیدم
مطالب زیبایی می نویسین
با اجازه لینکتون کردم
خوشحال میشم بهم سر بزنین
سلام ؛روزگارتون شاد ؛از نوشته مادر خیلی خوشم اومد واقعا دیدتون به زندگی جالبه ؛کم اند آدمایی که برایه دلشون زندگی کنند بوی ناب آدمیزاد بدهند ؛موفق باشید
عالی بود
سلام اقا مهدی دلنوشته هاتو خوندم داداشی تو ی فرشته ای
سلام میشناسی؟
بعد از برگشتنم از مشهد منتظرت شدم ولی خبری ازت نشد
با سلام….
وبلاگ خدای خوبم جاییست برای درد دل کردن با خدا…
هرگاه به وضوح حضورش را در زندگی ات درک کردی
اشکی ریختی و متاثر شدی
قدم در این گوشه ی دنیای مجازی هم بگذار…
زرق و برق چندانی ندارد اما
شاید حرف هایی که این بنده حقیر رو به آسمان به خدایش میگوید حرف های تو نیز باشد…
خواهان تبادل لینک با وب زیبای شما هستم
اگر مایل به تبادل لینک بودید به من اطلاع دهید.
به امید ظهور
یاحق
کاش همه ما انسانها به این فکر کنیم که ممکنه تصادف،مشکل و …برای ما هم اتفاق بیفتد،و اگر فقط چند ثانیه به این موضوع فکر کنیم که ممکن بود بجای شخصی که تصادف کرده من بودم،اونوقت آنقدر آمار مرگ توی تصادفات بالا نمیرفت.
دوستایه خوبم اگه نمیتونید کمک مالی بکنین براش دعا کنین ممنونم
-کمک کنید این جوان اعدام نشود- اگه میشه این عبارت رو سرچ کنید و به یک انسان که فقط یک هفته تا مرگ فاصله داره کمک کنید
سلام. نوشته هاتون قشنگه. حالمو زیباکرد. اگر مایل به تبادل لینک هستید حوشحال میشم لینک بفرمایید .لطفا
من هم چند وقت پیش شاهدِ یه تصادفِ وحشتناک بودم، یه موتور با دو تا سرنشین با سرعت زیاد خورد به بغلِ یه ماشین که در حالِ دور زدن بود… خیلی بد بود… هنوز قیافه ی هر دوشون توی ذهنمه… خیلی جوون بودن… همشو دیدم از وقتی از کنارم رد شدن تا پرت شدنِ یکیشون… امیدوارم حالشون خوب باشه… کاش کلاه کاسکت داشتن… مگه این کلاه چی کم میکنه از آدم…؟؟!!!
ایشالا حالِ هر چهارتاشون خوب باشه… خوب کردین که نوشتین… اینجوری آرومتر می شین… من خودم تا واسه دو نفر تعریف نکردم نتونستم فراموشش کنم… گاهی وقتا نوشتن واسه فراموش کردنه نه به یادآوردن…
«چرا که درتصادفِ وسطِ بیابان هم، تصادفاً خدا هست»… عاشقِ این جملتون شدم…
@sayeh, گاهی وقتا نوشتن واسه فراموش کردنه نه به یادآوردن… :)
سلام اقا مهدی اولا اینکه وقتی دست به قلم میشن ادمو مبحوت میکنین دوما شنیدم گفتین بچه تبریز هستین میتونم یه آیدی از شما داشته باشم؟
@پویا, سلام دوست من، اطلاعاتِ تماس را، میتوانید در صفحهی تماس با من پیدا کنید.
چند روز پیش رفته بودیم مسافرت، منم کلی نقشه واسش کشیده بودم که کجاها برم و چی کار کنم چون خیلی وقته منتظر یه مسافرت بودم اما تا رسیدیم متوجه شدیم که یکی از فامیلامون فوت کرده ، مجبور شدیم سریع برگردیم ، میدونستم که صلاح خدا در این بوده اما ته دلم ناراحت بودم و منتظر یه نصیحت بودم تا دوباره منو به خودم بیاره ،
منتظر همون حرفایی که بعضی آدما میزنن و آدمو آروم میکنن، که آدم متوجه مهربونی بیش از اندازه معبودش میشه
امروز برگشتیم و منم نه تنها به خاطر مسافرت بلکه به خاطر زخم زبون و بی وفایی های آدما گرفته بود.
آقا مهدی ازتون ممنونم که با تعریف این خاطره اون حرفایی رو که بعضیا میگن و آدمو آروم میکنن زدی، الان خدا رو بیشتر شکر میکنم به خاطر اینکه با خانوادم سالم برگشتم.
امیدوارم همیشه فرشته نجات این آدمای غریبه و آشنا باشید.
مرسی،آرومم کردی،ولی ب این آرامش اعتمادی نیست…
سبحان الله یا فارِجَ الهَمّ
و یا کاشفَ الغَم
فرِّجْ هَمّی و یَسِّرْ امری
و ارحَمْ ضعفی …
و قِلهَ حیلتی
و ارزُقنی من حیث لا اَحتَسِبُ یاربّ العامین …
– منزّه است خداوندی که بر طرف کننده غم هاست .
غم و مشکل من را برطرف کن ،
بر ضعف و کمی چاره ام رحم کن ،
و مرا از جایی که گمان نمی کنم روزی ده
ای پروردگار جهانیان…
حضرت محمد (ص) فرمودند :
هرکس مردم را از این دعا با خبر کند
در گرفتاریش گشایش پیدا میشود
التماس دعا
سلام ،مطمئنم که خدا به خوبی پاداش کاره خیری رو که کردید بهتون میده،
سلام
ممنون از وب خوبتان
متن خوبی بود امیدوارم حال همگیشان خوب باشد…شما پزشکی میخوانید؟به خاطر رفتارتان در زمان ان حادثه این را گفتم
مدتی است که به وبتان سرمیزدم اما خواننده خاموش بودم…
منتظر حضورتان هستم
@یه منتظر, نه دقیقا، اما اطلاعات و رفتارم، بر مبنای علم پزشکی بودند.
مهدی جان چ کار کنم؟
نگو نمیدونم این روزا خیلی ها بهم میگن نمیدونم…
دردم فقط رفتن داداش ۲۷ سالم نیست فقط مرگ داداشی نیست ک تمام عمرش ب سختی و تلخی و تنهایی گذشت،فقط نبود دستای مهربون و باگذشتی ک همیشه همراهیم میکرد نیست،با تمام بزرگی این درد اما فقط همین نیست..
وجدانم ب درد اومده،منی ک فک میکردم خیلی میفهمم،خیلی مؤمنم خیلی منصفم.. در بدترین شرایط داداش معلولم رو تنها گذاشتم و با تمام ایمانی ک به راست بودن حرفاش و ب حق بودن خواسته ش داشتم پشتش وانیسادم و گذاشتم خم شه.. اونقد خم شه ک خودکشی کنه…
انقد ترسیدم از باطل ک حق رو رها کردم..
مهدی بد کردم، با برادرم با خودم با خدا..
حجمشو میفهمی؟؟ حجم بدی ک کردم؟؟ حجم دردمو؟ حجم داغ دلم رو..؟؟ عزا و ماتمم رو..؟
تو و دوستات ک وبتو میخونن و از جنس خودتن ب من بگید با همه اینکه میدونم دردم چاره نداره،ولی بگید چ کنم…؟؟
چ کنم….؟
@مهسا, خب، من نمیدونم دقیقا چه کار کردی، و چی شده، ولی انگار بد کردی…
من فکر میکنم، به بد کردن ادامه نده. تمومش کن، هر چقدر هم بد کرده باشی، الآن که متوجه شدی اشتباه کردی، اگه الآن هم به خودت سخت بگیری و خودت رو نبخشی و عذاب بدی، بدِ بعدی رو مرتکب شدی. اینکه نگاه به این نکن که گناهت چقدر بزرگه، مطمئن باش خدا بزرگ تر از اونیه که نبخشه…
داداش شما هم، از کجا معلوم که شما رو نبخشه؟ با مهربونیای که شما ازش میگی، مطمئن باش شما رو میبخشه، وقتی متوجه شدی و ناراحت هستی.
زندگی دکمهی بازگشت نداره. اما میدونم با درد کشیدن شما، هیچی بهتر نمیشه.
من اگه جای شما بودم، هر چی که خوب یا بد میبودم، از این به بعد با تمام وجود خوب و با خدا رفیق میشدم و به همهی دنیا و آدمها و مخلوقاتِ خدا کمک میکردم و عشق میورزیدم و همهی این عشق و بازگشتِ این عشق رو به برادرم تقدیم میکردم. که شاید الآن جایی از همه چیز بیشتر به این نیاز داشته باشه…
اگه برادرت نیست، شما دست و پا و قلبش باش، خواهرش باش. فکر میکنم الآن ایشون به درد و گریهی شما احتیاج نداره، به آرامش و رحمت خدا نیاز داره. بعد از مرگ، همه چیز از دست و ذهن ما آدما خارج میشه. پس همه چیز رو از کسی بخواه، که آدم نباشه. میشه. الآنم حتی میشه جبران کرد. فقط نا امید نشو. از خدا عاجزانه براش آرامش طلب کن. دستهای خدا بازه، میبخشه، میتونه.
دلت را بتکان
غصه هایت که ریخت
تو هم همه را فراموش کن
دلت را که تکاندی و اشتباهاتت به زمین ریخت
بگذار همان جا بمانند
فقط از لابلای اشتباهاتت یک تجربه بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت
دلت را محکم تر بتکانی،تمام کینه ها هم میریزند
وتمام آن غــــــــــم های بزرگ
سلام. منم همچین حادثه ای رو تجربه کردم ولی با این تفاوت که اون ادما خانواده داییم بودن و خدا رو شکر همه شون سالم موندن خاطره تلخی بود.صحنه های وحشت ناک ……..
سلام خوبید شما
دعا کنید برام خیلی محتاج دعام.منم هیچ پسری تو زندگیم نبود از طریق سایت یکی از خواننده هابه صورت پیام با یکی آشنا شدم بعد یکماه پیام دادن یه هو گفت دیگه نمیتونه پیام بده و غیبش زد ، حالا من موندم تنهائی که اینبار معنیش کاملا” فرق میکنه قبلا” تنها بودم اماحالاتنهائی دردناکه.هر لحظه چشمم به گوشیمه ببینم پیام میده؟؟؟امیدوارم بزودی برگرده
اگر کسی را نداشتی که به او فکر کنی
به آسمان بیندیش
زیرا در آن کسی هست
که به تو می اندیشد …
خدارو صدا کن حتما به کمکت میاد شک نکن.
سلام.واقن شب وحشت ناکی بود حتی از تصورشم مو به تنم راست میشه.خدا قسمت هیشکی نکنه.
ایشاا… که زود خوب میشن انشاالله
سلام . خدا خیرتون بده که هر کاری از دستتون براومد کردین خیلی هم ممنون . ببخشید ساقه های برداشت شده ی گندم در آتش میسوخت؟!؟!؟! متوجه نشدم .یعنی منظورتون خود گندمه ..یا فقط ته ساقه و علف هرز که مزرعه رو تمیز کنن ؟! ممکنه بیشتر توضیح بدین . یعنی تصادف به آتش سوزی ربط داشت ؟
@هدا رنجبر, وقتی گندم رو از زمین برداشت میکنن، مقداری از ساقهی خشک شدهاش که داخلِ خاک باقی میمونه.
نه، همون شخصی که گفتم اول جاده اشاره میکرد که سرعت رو کم کنیم، آتیش زده بود، که رانندهها از دور ببینند که اتفاقی افتاده وسط جاده.
@mEhdi, وای مرسی که توضیح دادین . خیالم راحت شد…. محصول یه فصل ! یه سال !…..
منم منظورم همین بود ، برای کاشت بعدی این کارو میکنن که زمین تمیز بشه .
خدا رو شکر . یه دهقان فداکار دیگه .
امیدوارم همشون سلامتیشونو به دست بیارن، خداوند عمر دوباره به اونا داده، منم برادرم، برادری که آروم رانندگی می کرد، ولی توی تصادف رفت و مارو با دو بچه ش تنها گذاشت.
@sama, خدا رحمتشون کنه…
دوست عزیز خدا برادرتو بیامرزه و به شماصبر بده و بچه هاشو عاقبت بخیر کنه
دوست عزیزی دارم که دو ماه پیش پسرشو در سانحه رانندگی از دست داده من اونومثل پسر خودم دوست داشتم و هنوز نتونستم با رفتنش کنار بیام از اون روز تا حالا هر وقت اسم تصادف میاد حالم بد می شه اون رفت و مادر و خواهر و همسرشو داغدار کرد خیلی جوون بود و مادرش اونو بدون پدر بزرگ کرده بود .حالا هر لحظه یه سوالی ذهن منو در گیر می کنه که آیا این خواست خدا بوده که اون این این جوری و این موقع بره یا فقط سهل انگاری و تقصیر خودش ؟
نمی خوام ناراحتت کنم اما دلم می خواد کسی این سووال منو جواب بده تا یه کم آروم شم خیلی دارم اذیت می شم و نه تنها نمی تونم باعث تسلی دوستم باشم بلکه خودمم در گیر این داغ شدم و هر روز اشک میریزم .
ازتون می خوام برای باز ماندگانش دعا کنید آخه خیلی ناگهانی رفت و دیگه بر نگشت و همه مونو دچار شوک کرد .
بازم ببخشید و ممنونم
@MAMAN,
آقا مهدی شما که باید بهتر بدونین. که خواست خدا از خواست ما ادما خیلی دور نیس. ما پیش از تولد خیلی از چیزای زندگی خودمونو خودمون انتخاب میکنیم. این رو فقط به این خاطر نمیگم که میگن. بلکه یه چیزایی رو که حساب میکنی، میبینی که واقعا حقیقت داره. مثل حقیقت وجود خدا.
شاید اون عزیزی که شما از دست دادین، توی تقدیرش بوده که توی اون روز و با اون سانحه از دست بره. شاید هم از سهل انگاری.. البته یه ادم باید دور از خدا باشه که توی اون شرایط نتونه از خدا کمک بگیره..شاید هم اطرافیانش اونو نسپردن دست خدا، شاید هم نیروهای منفی دیگران تاثیر گذاشته. خلاصه مطمئن باشین که خدا تا جایی که انسان اجازه بده کمک میکنه که کسی پیش از موعد مقرر از دنیا نره.
به هر حال این عزیز الان از جایی که منو شما توش هستیم خیلی بهتره. از این دنیای پر از درد و رنج. شمام غصه نخور، دل پاکی داری و آدم برای غصه خوردنت غصه میخوره!
سلام به شما دوست خوبم عطیه جون
ممنونم از پاسخی که برای دلداری گذاشتی .بله عزیزم شاید هم همین طوریه که شما گفتید هر کدوم از دلایلی که شما آوردید امکانش هست که دلیل رفتن این عزیز باشه آخه میدونید چیه ما آدما وقتی تو احساساتمون گیر می افتیم منطق کنار میره و اگه دست یاری به سوی دوستانمون دراز نکنیم مسلما تواون احساساتمون می مونیم و این طور مواقعه که حضور یه دوست و حرفای گرمش همه چیزو بخصوص حضور و مصلحت پروردگار بزرگ رو که یاد آور می شه آرامش خاصی به دل پر درد آدم می بخشه .بازم ازت ممنون دوست عزیزم من از خدا براتون بهترین هارو آرزو می کنم .
@};
@MAMAN,
لطف داری! ممنونم. من هم همین طور
ببخشید اون لبخند واسه آخرش بود اشتباهی اولش اومد
سلام.خیلی ناراحت شدم.خوبه اونجا گریه نکردی.واقعا صبوری اگه من بودم فقط گریه میکردم.ایشالاه خدا حال همشون رو خوب خوب کنه
خدای من تو اگر “دست”مرا بگیری
هیچکس مرا “دست کم” نمی گیرد…
سلام مهدی جان عالی بود بخصوص که واقعی بود .
مطمئن باش ها هر چی به دنیا بدیم ،دنیا هم همونو به ما میده .
خدا به شما سلامتی و دلخوش بده و به دوستان عزیز مصدوممونم شفا بده و لباس عافیت.
سلام
امیدوارم حالشون بهتر شه وارزومیکنم تمام مسافرین به سلامت به مقصد برسند.
سلام
خداشکرماایرانیم وهنوزآدم خوب برروی زمین هست
امیدوارم همه درسلامت باشند
مخصوصااعضای این خانواده
بحق صاحب الزمان!
همیشه سلامت باشید
سلام
امیدوارم این اتفاق برای هیچ کس رخ نده . تصادفات حادثه های بسیار هولناک و ناراحت کننده و تاثیر گذاری هستند ولی با این حال باز هم بعضی از راننده های ما با بی دقتی و خواب آلودگی توی جاده راننده گی میکنند.
آقای مهدی دست نوشته تون خیلی عالیه . وقتی خوندم کاملا خودم و در اون صحنه تجسم کردم .
امیدوارم در پناه حق موفق و موید باشید.
کسانی را می شناسم که با صدای بلند دعا می خوانند
اما دستشان به ستاره ای نمی رسد…
.
.
.
اما کسانی هم هستند که بی دعا
با خدا دست می دهند….
خوشحالم که تو جامعه مون هنوز انسانیت نمرده
سلام بهتون افتخار میکنم والبته کمی حسودی!
هیچ چیز اتفاقی نیستـــــــــــــــــــــــــــ !
به نظر من خدا اتفاقی نیست که همه جا حضور پیدا میکند،او طبق معمول همه جا حضور مستمر دارد.
سلام
خیلی سخته آدم بتونه کارهایی که ازدستش برمیاد تواون لحظه بحرانی انجام بده
من نتونستم پسرخالم بی هوش شده بود حتی نتونستم از جام بلند شم میخکوب شده بودم به این فکر میکردم اگه من تنها بودم چی میشدخدارو شکراتفاق بدی نیوفتاد ولی…
خدا خیرت بده پسر
خیلی درد ناک بود خیلی…
چقد واسه شمام سخت بوده …
واسه همشون دعا میکنم…امیدوارم همیشه سالم بمونند
سلام.خیلی خوشحالم که هنوز آدم های خوبی مثل شما وجود دارند.امیدوارم این اتفاق هیچوقت برای هیچکس مخصوصا شما نیفتد. ممنون از دلنوشته زیبات.
به امید روزی که هممون انسان باشیم
@}; –
انشاا… که هرچه زودتر تمام اعضای آن خوانواده سلامتی کاملشون رو به دست بیارن
آمین
احساسات پاک و انسانیت قابل ستایشه
…
ادم باید خیلی توانا باشه که بتونه این احساسات رو حفظ کنه مخصوصا اگر هر روز و همیشه در این صحنه ها قرار بگیره
…
هر روز گریه های بچه ها رو ببینه ..
آدم خیلی باید مواظب باشه تا انسان بمونه…
سلام به آقا مهدی.
مهدی جان دلنوشته ات رو خوندم خیلی ناراحت شدم ولی خوشحال شدم از اینکه معبودم شما را در کنار آن حادثه قرار داد تا بتوانی از درد وغم حادثه دیدگان کم کنی تا آمبولانس برسه .ممنون پسرم امیدوارم همیشه خدا درکنارت باشه که هست چون تو دائم در حال کمک به همنوع خودت هستی .مهدی جان من رد پای خدا را در زندگیت می بینم .تو انسانی هستی بدون اینکه به وجود دیگران نیاز داشته باشی آنها را دوست داری یعنی همان کاری که خداوند با تو میکند .مادرت درست گفت در آن نیمه شب خدا تو فرشته را در کنارآن مصدومین قرار داد تا مرحم زخمشان باشی من پیشانی تو پسر متعهد را میبوسم .
خدا در دستی است که به یاری میگیری
در قلبی است که شاد میکنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
شفای آن مصدومین را از پروردگارم خواهانم و سلامتی برای تو عزیزم.