شب است…
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد…
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید…
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی…
تو هم که نیامدی.
و این من هستم…
مردی ایستاده
در امتدادِ خیابانِ یک پاییز
از فصلها لبریز
از فاصلهها سرشار
آن سوی دلواپسیها
آن ورِ تنهایی
این سمتِ دلتنگی
دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را
بیمقصد
بیتو
با عشق
پیاده، راه میروم
پاهایم بر آسفالت سرد جاده
من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر
او در این نزدیکی…
تو هم که نیستی.
طوری نیست بانو!
من، که
من که عادت دارم
تو، که
تو که میدانی
پاییز که میآید
من،
تنها، کمی تنهاتر هستم.
بیست و شش پاییز گذشت
از آن روز،
که تو نیامدی
حالا دیگر،
من و تنهایی،
با هم،
سالهاست که تنها نیستیم.
بیست و شش پاییز است
که با دسته گلی در دست
به نیمکتهای دونفرهی خالی
سلام میدهم
و بیست و شش پاییز است
که به احترامِ درخت،
یک خیابان، سکوت میکنم
بیست و شش پاییز است
که نمی آیی
و بیست و شش پاییز،
که دلتنگ آمدنت هستم
بیست و شش پاییز را گریستن کافی نبود؟
تو را به جانِ گلهای چینِ دامنت
مگر این تقویم، بهار ندارد؟!
پاییز که میآید
تو که نمیآیی…
درختها عاشقتر میشوند
بوی تنهایی و عشق میآید…
کجایی بانو؟
پاییزِ بیست و هفتم آمد بانو
تو نمیآیی؟ …
بگو
از من
تا چشمهای تو
چند پاییزِ دیگر فاصله باقیست؟
های بانو…
چقدر عشق صبوری میخواهد…
چقدر فاصله پیداست
و چقدر عشق!
چقدر عشق اینجاست…
غمت مباد بانو!
فاصلهها
هرگز حریفِ عشق نخواهند شد
مسافری سیگار به دست
با عجله پیاده شد
. . .
صدای خورد شدن برگهای خشکِ یک درخت
زیر پاهای غریبهای که دوان دوان میدوید
دلم را لرزاند…
چرا آن غریبه، برگها را ندید؟…
آیا آن غریبه،
عشق را میفهمید؟!
باران میآید…
نمناکیِ آسفالتِ باران خورده
بوی چشمهای مرا میدهد
خیسیِ پیادهرو ها
چقدر به خیسی چشمهایِ من میمانَد…
من،
آخر من،
تو که نبودی،
کجا این همه گریسته بودم ؟!
باران میبارد…
و ته سیگارِ گوشهی پیادهرو
در جوب آب میرقصد…
ماهِ آبان باید باشد…
اینجا شب،
اینجا،
پاییز است…
و بویِ رخوت میآید
تنها، درختانِ لختِ تنها
که شاخههایشان را به کلاغها بخشیدهاند
در انتظار چیزی،
ایستاده، بیدارند…
من و درختهای پاییزی
سالهاست، منتظر آمدنت هستیم…
من و درختها
نمیخندند
غمگیناند بانو…
سایه ندارند درختها
بیا تا جوانه کنند
بیا و شکوفههای گیسوانت را
به شاخههای سخاوت درخت ببخش
و مهربانی چشمهایت را به چشمهایم…
بیا و باران را به طراوت دستهایت مهمان کن
و نگاه مرا به لبخندت…
بیا بانو…
بیا…
بیا تا با هم
خدا را هم
به تماشای عشق، بنشانیم
بیا و برایم حرف بزن
در امتداد خیابانی بیانتها
تا آخرِ پاییز
تا آخرِ دنیا
با تو قدم خواهم زد
و با هم
به تمامِ نیمکتهای دونفرهی شهر،
سلام خواهیم کرد
اصلا،
به هر کسی که تنها بود
سلام میدهیم
بیا و تو فقط حرف بزن
گوش خواهم داد
یاد خواهم گرفت
دوست خواهم داشت…
من، از واژههای تو
و سکوتِ چشمهایت
با اشکِ چشمهایم
و مهربانیِ نگاهت
پیراهنی از شعر خواهم بافت :
از خدا خواهم گفت
و از تو بانو، از عشق
و حرفهایم را…
حرفهای تو را بانو!
به کودکیِ آب و آیینه گره خواهم زد
آنوقت،
راه خواهم افتاد در شهر
خواهم بخشیدش به دخترک معصوم گل فروش
به پرندهی در قفس و پسرک فال فروش،
به آن پیرمردِ غمگینِ کبریت فروش…
نترس بانو!
چیزی به من نمیفروشند
تنها،
لبخندی خواهند بخشیدم
هر چه لبخند که میگیرم
دسته دسته میچینم
و یکجا
مینشانم بر لبانت
بخند بانو
هِی بخند…
تو که یکبار بخندی
لبخندهای نزدهی بیست و شش تحویلِ سالِ من
یکجا، تلافی میشوند
عیدِ من وقتی میآید
که تو خندیده باشی…
بانو
بانوی عزیزم
تو که تعبیر پاییزهای رفتهای
تو که وعدهی بارانی
تو که بانوی منی…
بهارِ نیامده
دارم اینجا
پا به پای درختانِ زرد
نیامدنت را نظاره میکنم
من منتظرت هستم بانو…
حالا، تو باز هم نیا
من دوباره منتظرت خواهم ماند
شاهدمان هم، همین درختهای عاشق
درختهای زردِ تنها
اصلا همین کلاغهایی
که گاه به گاه، خواب را از چشم خفتهها میستانند
نشان به نشانِ بچه گربهی خیس
بارانِ پسفردا
همین حرفها…
من هر شب
به شوقِ آمدنت
با ستارهها
بیدار میمانم
و هر روز صبح
به نیتِ چشمهایت
پنجره را باز میکنم
تو هِی نیا…
و من باز
زیر باران
با چشمهای خیس
آسمان را نظرِ آمدنت خواهم کرد…
دلگیر مباش بانو…
باران که بیاید
کسی هم اشکهای مرا نخواهد دید
تنها تو
تو تنها، دعای باران را از یاد مبر…
یک شبِ پاییزیِ سرد
به خیابانی که بوی دلتنگی و خدا میدهد
و درختهای لختِ عاشق در آن بیدارند
بیخبر بیا
از باران و ستارهی صبح
از پرندهی خیس و خسته
و از نیمکتِ دونفرهی تنها
سراغ از مردی بگیر…
که سالها پیش از آنکه بشناسی
که پیش از آنکه بدانی
بانوی شعرهایش شدی…
– تقدیم به خودم، به چشمهایم و به قلبم. که زیبا، پاییز را، فاصله را و عشق را میفهمند.
و به بانویی که نمیشناسمش.
و تقدیم به دوستانی که مرا میخوانید :) دوستتان دارم، روزهاتان پرتقالی باد!
سلام
شعرتون حس رو بیدار می کنه
گرچه ذات شعر باید همین باشه.
بیداری احساس زیبا، چه انسانی خلق کنه و چه جهانی…
امیدوارم که چنین بشه.
ممنون
عالی
بسیااااااااار عاااااااااللللللیییییی
مهدی
میشه آدم به بانوی شما حسادتش نشه ..خوش به حالش …وهم چنین خوش به حال شما …خوب بود موفقی ..موفق تر ازاینم باشی …
خیلی زیبا بود
امیدوارم همیشه این ذوق پایدار باشد
و پاییز امسال…
عاااااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییی
بود عزیزم[بغل] =P
ممنون ازت به خاطروبلاگ زیبات
LIKEEEEEEEEEEEEEEEEEE
چقدر قشنگ و چقدر زیبا مثل همیشه .واقعا حسودیم شد بهت .خوش بحال اون کس که تو خواهانش خواهی بود چون همیشه با شعر هایش بهش ارامش میدی هرکسی نمیتونه این گونه قشنگ حسشو ابراز کنه. واقعا خوش بحالش.مرسی
عالی بود.اما نکته همین جاست!بانویی که هنوزنیامده شاید اگر بیاید و بماند دیگر تمام عشق نویسنده برای او نماند…کسی چه میداند شاید بیاید و عشق نویسنده تمام و کمال نثارش شود اما بانو نماند…یا بازهم کسی چه میداند….اما آرزوی من اینست :بانویتان بیاید بماند وعشقتان بی کم و کاست نثارش شود واو نیز همچنین ….[gh.f]
گر که تقدیر به وصل من و تو مایل نیست
این همه فاصله هم نیست سزای من و تو
باز کن پنجره را کوچه پر از گل شده است
همه را صحبت عشق است سوای من و تو
تا بهار دگری منتظرت خواهم ماند
باز گل می کند این کوچه برای من و تو
ای سفر کرده¬ عاشق، گوش کن؛
به سیه فامی شب،
که همان رخش درخشنده¬ لبخند پریزاده¬ تو،
شام تاریکش را کرد سحر.
و تو ای هور،
ای خدای خورشید دره¬ پاکیها،
من همان شبنم خواب آلوده¬ ستاره ام،
که به روی علف تاریکی چکیده ام؛
به امید یک پرتو، ز همان تلألو تابانت؛
تا که شاید بشوم ابر سپید و ببارم بر شامگاه روشن مهتابی.
ای مسافر،
ای تو آن راهی آن راه دراز،
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
جاده¬ی ساکت قعر دل من، صدا می¬زند آرام، قدم¬های تو را.
می¬شنوی پژواک نفس هایم را.
که پر از شوق رسیدن به تو و گرمی آغوش پر آرامش توست .
و بدان که هر روز نزدیک غروب،
در میان تپش خسته¬ی بی¬صبری¬ها،
نگاهی منتظر، حجم یک ثانیه را می کاود؛
تا همان لحظه¬ اوج،
تا همان لحظه¬ی خوبی که تو را باز ببینم،
و بیاسایم در روشن چشمان عمیقت آن دم
ی سفر کرده¬ عاشق، گوش کن؛
به سیه فامی شب،
که همان رخش درخشنده¬ لبخند پریزاده¬ تو،
شام تاریکش را کرد سحر.
و تو ای هور،
ای خدای خورشید دره¬ پاکیها،
من همان شبنم خواب آلوده¬ ستاره ام،
که به روی علف تاریکی چکیده ام؛
به امید یک پرتو، ز همان تلألو تابانت؛
تا که شاید بشوم ابر سپید و ببارم بر شامگاه روشن مهتابی.
ای مسافر،
ای تو آن راهی آن راه دراز،
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
جاده¬ی ساکت قعر دل من، صدا می¬زند آرام، قدم¬های تو را.
می¬شنوی پژواک نفس هایم را.
که پر از شوق رسیدن به تو و گرمی آغوش پر آرامش توست .
و بدان که هر روز نزدیک غروب،
در میان تپش خسته¬ی بی¬صبری¬ها،
نگاهی منتظر، حجم یک ثانیه را می کاود؛
تا همان لحظه¬ اوج،
تا همان لحظه¬ی خوبی که تو را باز ببینم،
و بیاسایم در روشن چشمان عمیقت آن دم
نمی نویسم ….. چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی
حرف نمی زنم …. چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی
نگاهت نمی کنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی
صدایت نمی زنم ….. زیرا اشک های من برای تو بی فایده است
خیلی سخته بی بهونه میوه های کال و چیدن
به خدا کم غصه ای نیست چند روزی تو رو ندیدن
خیلی سخته که د لی رو با نگاهت دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق کمی ترسیده باشی
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی بهار آمد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبی به د لت یه وقت بشینه
بعد بهت بگه که چشماش نمی خواد تو رو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلا یی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی
رفته ای و هنوز ، عشق تو آخرین امید من است………….
بی تو هر روز ، روز مرگ من است ، گر چه آن روز ، روز عید من است………….
بی تو دست محبت آمیزی ، دل غم دیده ی مرا ننواخت……………
بی تو چشم امید بخش کسی ، درد نا گفته ی مرا نشناخت……………
بـی تــــو آســمان زنــــدگی ام ، جز سیاهی و جز سیاهی نیست…………….
روزگاری که بی تو می گذرد ، جز مکافات بی گناهی نیست………………
بی تو گل های پونه و نارنج ، بوی اندوه و رنگ غم دارد……….
بی تو هر چه در این جهان زیباست ، چیزی از آنچه داشت کم دارد………
بی تو چشمان من نمی بیند ، بی تو لبهای من نمی خندد……………
بی تو چشم براه مانده ی من ، جز گل یاد تو نمی چیند……………..
بی تو چشم ستارگان کور است ، بی تو تنگ بلور ماه تهی است ……………
بی تو با این همه چه خواهم داشت؟ بی تو با این همه چه خواهم کاشت؟
بی تو در این خشکسالی بی باران ، در کویر دلم چه خواهم کاشت؟
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی … آخر … ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
من دیدیم ، عابری دعا میخرید
و ثروت میفروخت
!من دیدیم قلبی عشق گدایی میکرد
شاید گلی پژمرده باشد
…شاید
لذتی بود در تبسم
لذتی بود در استشمام بهار
لذتی بود در لمس گلبرگ بنفشه
لذتی بود در نگاهی ، ژرف ، ژرفتر از ایمان
به آسمان
لذتی بود در درک سیاهی شب
لذتی بود در هم صحبتی شقایق
لذتی هست … آری ، لذتی
عابرهای خیابان متروکه دل را صدا کنید ، آرام
بگویید دلم تنگ شده
بگویید ، دلم برای یک لبخند ، برای یک صدا ، تنگ شده
بگویید دلم برای ناله ی ساز ، عشوه رز ، لبخند بهار نارنج
برای استواری سپیدار ، برای آواز رود
دلم برای زندگی تنگ شده
بگویید ، بگویید
آرزوی عابران خیابان دل ، تن تقدیر را میلرزاند
بگوییدشان
کسی در شب ، صدایشان میکرد
بگویید
من دیگر پنجره را باز نخواهم کرد
تا که شاید
نگاهم به نگاهی افتد و بویش به مشامم برسد
و من شیفته گل شوم و گل زود پژمرده شود
و من مانم و آرزوی در کنار گل بودن
من دیگر پنجره را باز نخواهم کرد
تا که بینم دل آسمان گرفته
و من همراه آسمان شوم تا او تنها نماند
و من شیفته پاکیه آسمان گردم و آسمان روشن شود
و بدانم که در پوچ می اندیشیدم که آسمان دل نگران است
و من مانم و آرزوی آسمان پاک و عاشق
من دیگر پنجره را باز نخواهم کرد
تا که بینم آسمان می گرید
و من هم از سر همدردی با او گریه کنم
و من شیفته اشکهای پاک آسمان گردم و آسمان آبی شود
و من مانم و آرزوی اشک های پاک آسمان
می نشینم کنار دفترم
در گوشه ای از اتاق
با خود می گویم و شیفته خود می شوم
تا که خود نیز پژمرده شوم
قطره قطره اشک ریزم
تا که تمام شوم
من دگر تنهایم
من دیگر پنجره را باز نخواهم کرد
می نشینم تا که آنکس که قرار است در فکر و خیال
با من باشد و شیفته من
او خودش
او خودش پنجره را باز کند
تا دگر من از سر اطمینان
هر روز و هر لحظه
با ذوق و شوقی وصف ناشدنی پنجره را باز کنم
می نشینم منتظر
مینشینم منتظر …………………………
برگرد خواهش می کنم
هوا ابری بود
باران بود
طوفان بود
و از سرما همه لرزان
درختان برگ هاشان را به دست باد می دادند
میان پنجره ها زوزه های باد سر می برد…
بوران عجیبی بود…
و من تنهای تنها در میان چارپای آهنی سلانه می راندم
باران بود
و از سرما تمام استخوان ها سرد و لرزان بود
کسی را تاب ماندن در میان بارش برق از میان آسمان نبود
و ………
یاد این متن ادبی م افتادم
زیبا بود.
با سلام..خیلی هم خوب
میگم شما ک منو لینک کردید ،من دقیقا کجای سایت شما لینک شدم؟
پیدا نمیکنم اسممو