بانو و پاییزِ بیست و هفت
چهارشنبه, آبان ۱۵, ۱۳۹۲ ۹:۱۴
عشق پاییزی، من و بانو
شب است…
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد…
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید…
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی…
تو هم که نیامدی.
و این من هستم…
مردی ایستاده
در امتدادِ خیابانِ یک پاییز
از فصلها لبریز
از فاصلهها سرشار
آن سوی دلواپسیها
آن ورِ تنهایی
این سمتِ دلتنگی
دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را
بیمقصد
بیتو
با عشق
پیاده، راه میروم
پاهایم بر آسفالت سرد جاده
من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر
او در این نزدیکی…
تو هم که نیستی.
طوری نیست بانو!
من، که
من که عادت دارم
تو، که
تو که میدانی
پاییز که میآید
من،
تنها، کمی تنهاتر هستم.
بیست و شش پاییز گذشت
از آن روز،
که تو نیامدی
حالا دیگر،
من و تنهایی،
با هم،
سالهاست که تنها نیستیم.
بیست و شش پاییز است
که با دسته گلی در دست
به نیمکتهای دونفرهی خالی
سلام میدهم
و بیست و شش پاییز است
که به احترامِ درخت،
یک خیابان، سکوت میکنم
بیست و شش پاییز است
که نمی آیی
و بیست و شش پاییز،
که دلتنگ آمدنت هستم
بیست و شش پاییز را گریستن کافی نبود؟
تو را به جانِ گلهای چینِ دامنت
مگر این تقویم، بهار ندارد؟!
پاییز که میآید
تو که نمیآیی…
درختها عاشقتر میشوند
بوی تنهایی و عشق میآید…
کجایی بانو؟
پاییزِ بیست و هفتم آمد بانو
تو نمیآیی؟ …
بگو
از من
تا چشمهای تو
چند پاییزِ دیگر فاصله باقیست؟
های بانو…
چقدر عشق صبوری میخواهد…
چقدر فاصله پیداست
و چقدر عشق!
چقدر عشق اینجاست…
غمت مباد بانو!
فاصلهها
هرگز حریفِ عشق نخواهند شد
مسافری سیگار به دست
با عجله پیاده شد
. . .
صدای خورد شدن برگهای خشکِ یک درخت
زیر پاهای غریبهای که دوان دوان میدوید
دلم را لرزاند…
چرا آن غریبه، برگها را ندید؟…
آیا آن غریبه،
عشق را میفهمید؟!
باران میآید…
نمناکیِ آسفالتِ باران خورده
بوی چشمهای مرا میدهد
خیسیِ پیادهرو ها
چقدر به خیسی چشمهایِ من میمانَد…
من،
آخر من،
تو که نبودی،
کجا این همه گریسته بودم ؟!
باران میبارد…
و ته سیگارِ گوشهی پیادهرو
در جوب آب میرقصد…
ماهِ آبان باید باشد…
اینجا شب،
اینجا،
پاییز است…
و بویِ رخوت میآید
تنها، درختانِ لختِ تنها
که شاخههایشان را به کلاغها بخشیدهاند
در انتظار چیزی،
ایستاده، بیدارند…
من و درختهای پاییزی
سالهاست، منتظر آمدنت هستیم…
من و درختها
نمیخندند
غمگیناند بانو…
سایه ندارند درختها
بیا تا جوانه کنند
بیا و شکوفههای گیسوانت را
به شاخههای سخاوت درخت ببخش
و مهربانی چشمهایت را به چشمهایم…
بیا و باران را به طراوت دستهایت مهمان کن
و نگاه مرا به لبخندت…
بیا بانو…
بیا…
بیا تا با هم
خدا را هم
به تماشای عشق، بنشانیم
بیا و برایم حرف بزن
در امتداد خیابانی بیانتها
تا آخرِ پاییز
تا آخرِ دنیا
با تو قدم خواهم زد
و با هم
به تمامِ نیمکتهای دونفرهی شهر،
سلام خواهیم کرد
اصلا،
به هر کسی که تنها بود
سلام میدهیم
بیا و تو فقط حرف بزن
گوش خواهم داد
یاد خواهم گرفت
دوست خواهم داشت…
من، از واژههای تو
و سکوتِ چشمهایت
با اشکِ چشمهایم
و مهربانیِ نگاهت
پیراهنی از شعر خواهم بافت :
از خدا خواهم گفت
و از تو بانو، از عشق
و حرفهایم را…
حرفهای تو را بانو!
به کودکیِ آب و آیینه گره خواهم زد
آنوقت،
راه خواهم افتاد در شهر
خواهم بخشیدش به دخترک معصوم گل فروش
به پرندهی در قفس و پسرک فال فروش،
به آن پیرمردِ غمگینِ کبریت فروش…
نترس بانو!
چیزی به من نمیفروشند
تنها،
لبخندی خواهند بخشیدم
هر چه لبخند که میگیرم
دسته دسته میچینم
و یکجا
مینشانم بر لبانت
بخند بانو
هِی بخند…
تو که یکبار بخندی
لبخندهای نزدهی بیست و شش تحویلِ سالِ من
یکجا، تلافی میشوند
عیدِ من وقتی میآید
که تو خندیده باشی…
بانو
بانوی عزیزم
تو که تعبیر پاییزهای رفتهای
تو که وعدهی بارانی
تو که بانوی منی…
بهارِ نیامده
دارم اینجا
پا به پای درختانِ زرد
نیامدنت را نظاره میکنم
من منتظرت هستم بانو…
حالا، تو باز هم نیا
من دوباره منتظرت خواهم ماند
شاهدمان هم، همین درختهای عاشق
درختهای زردِ تنها
اصلا همین کلاغهایی
که گاه به گاه، خواب را از چشم خفتهها میستانند
نشان به نشانِ بچه گربهی خیس
بارانِ پسفردا
همین حرفها…
من هر شب
به شوقِ آمدنت
با ستارهها
بیدار میمانم
و هر روز صبح
به نیتِ چشمهایت
پنجره را باز میکنم
تو هِی نیا…
و من باز
زیر باران
با چشمهای خیس
آسمان را نظرِ آمدنت خواهم کرد…
دلگیر مباش بانو…
باران که بیاید
کسی هم اشکهای مرا نخواهد دید
تنها تو
تو تنها، دعای باران را از یاد مبر…
یک شبِ پاییزیِ سرد
به خیابانی که بوی دلتنگی و خدا میدهد
و درختهای لختِ عاشق در آن بیدارند
بیخبر بیا
از باران و ستارهی صبح
از پرندهی خیس و خسته
و از نیمکتِ دونفرهی تنها
سراغ از مردی بگیر…
که سالها پیش از آنکه بشناسی
که پیش از آنکه بدانی
بانوی شعرهایش شدی…
– تقدیم به خودم، به چشمهایم و به قلبم. که زیبا، پاییز را، فاصله را و عشق را میفهمند.
و به بانویی که نمیشناسمش.
و تقدیم به دوستانی که مرا میخوانید :) دوستتان دارم، روزهاتان پرتقالی باد!
همچنین بخوانید:
برای اینکه جدیدترین نوشتهها فوراً به ایمیلتان ارسال شود، ایمیل خود را در کادر زیر وارد و بر روی اشتراک رایگان کلیک کنید:
۷۶ ديدگاه برای “بانو و پاییزِ بیست و هفت”
- لطفاً دیدگاه خود را به زبان پارسی بنویسید.
- در صورتی که صفحهکلید پارسی ندارید، گزینه تبدیل خودکار متن به پارسی را فعال نمایید.
- نشانی ایمیل شما محرمانه بوده و منتشر نخواهد شد.
- دیدگاه شما بعد از تأیید توسط نویسنده وبلاگ، منتشر خواهند شد. در صورتی که تمایل به ارسال نظر خصوصی دارید، حتماً ذکر نمایید.
- لطفاً دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد. در غیر اینصورت میتوانید از صفحه ارتباط با من استفاده نمایید.
بانوی اسفند گفته است :
آذر ۲۶ام, ۱۳۹۲ در ۱۰:۳۵ ب.ظ
یه بار تو یه کامنت خصوصی برام نوشتید “خوشبختی جار زدنی نیست، خوشبختی حس کردنیه”
و چقدر این جمله به دلم نشست
مثل همین شعر که به دلم نشست و حسش کردم
[پاسخ به این دیدگاه]
عباس رضانیا گفته است :
دی ۱۱ام, ۱۳۹۲ در ۱۱:۵۳ ق.ظ
با سلام..خیلی هم خوب

میگم شما ک منو لینک کردید ،من دقیقا کجای سایت شما لینک شدم؟
پیدا نمیکنم اسممو
[پاسخ به این دیدگاه]
نجمه گفته است :
دی ۱۸ام, ۱۳۹۲ در ۱۲:۱۹ ق.ظ
هوا ابری بود
باران بود
طوفان بود
و از سرما همه لرزان
درختان برگ هاشان را به دست باد می دادند
میان پنجره ها زوزه های باد سر می برد…
بوران عجیبی بود…
و من تنهای تنها در میان چارپای آهنی سلانه می راندم
باران بود
و از سرما تمام استخوان ها سرد و لرزان بود
کسی را تاب ماندن در میان بارش برق از میان آسمان نبود
و ………
یاد این متن ادبی م افتادم
زیبا بود.
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۳۱ ب.ظ
من ديگر پنجره را باز نخواهم كرد
تا كه شايد
نگاهم به نگاهي افتد و بويش به مشامم برسد
و من شيفته گل شوم و گل زود پژمرده شود
و من مانم و آرزوي در كنار گل بودن
من ديگر پنجره را باز نخواهم كرد
تا كه بينم دل آسمان گرفته
و من همراه آسمان شوم تا او تنها نماند
و من شيفته پاكيه آسمان گردم و آسمان روشن شود
و بدانم كه در پوچ مي انديشيدم كه آسمان دل نگران است
و من مانم و آرزوي آسمان پاك و عاشق
من ديگر پنجره را باز نخواهم كرد
تا كه بينم آسمان مي گريد
و من هم از سر همدردي با او گريه كنم
و من شيفته اشكهاي پاك آسمان گردم و آسمان آبي شود
و من مانم و آرزوي اشك هاي پاك آسمان
مي نشينم كنار دفترم
در گوشه اي از اتاق
با خود مي گويم و شيفته خود مي شوم
تا كه خود نيز پژمرده شوم
قطره قطره اشك ريزم
تا كه تمام شوم
من دگر تنهايم
من ديگر پنجره را باز نخواهم كرد
مي نشينم تا كه آنكس كه قرار است در فكر و خيال
با من باشد و شيفته من
او خودش
او خودش پنجره را باز كند
تا دگر من از سر اطمينان
هر روز و هر لحظه
با ذوق و شوقي وصف ناشدني پنجره را باز كنم
مي نشينم منتظر
مينشينم منتظر …………………………
برگرد خواهش مي كنم
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۳۶ ب.ظ
من ديديم ، عابري دعا ميخريد
و ثروت ميفروخت
!من ديديم قلبي عشق گدايي ميكرد
شايد گلي پژمرده باشد
…شايد
لذتي بود در تبسم
لذتي بود در استشمام بهار
لذتي بود در لمس گلبرگ بنفشه
لذتي بود در نگاهي ، ژرف ، ژرفتر از ايمان
به آسمان
لذتي بود در درك سياهي شب
لذتي بود در هم صحبتي شقايق
لذتي هست … آري ، لذتي
عابرهاي خيابان متروكه دل را صدا كنيد ، آرام
بگوييد دلم تنگ شده
بگوييد ، دلم براي يك لبخند ، براي يك صدا ، تنگ شده
بگوييد دلم براي ناله ي ساز ، عشوه رز ، لبخند بهار نارنج
براي استواري سپيدار ، براي آواز رود
دلم براي زندگي تنگ شده
بگوييد ، بگوييد
آرزوي عابران خيابان دل ، تن تقدير را ميلرزاند
بگوييدشان
كسي در شب ، صدايشان ميكرد
بگوييد
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۳۹ ب.ظ
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی … آخر … ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۴۱ ب.ظ
رفته اي و هنوز ، عشق تو آخرين اميد من است………….
بي تو هر روز ، روز مرگ من است ، گر چه آن روز ، روز عيد من است………….
بي تو دست محبت آميزي ، دل غم ديده ي مرا ننواخت……………
بي تو چشم اميد بخش کسي ، درد نا گفته ي مرا نشناخت……………
بـي تــــو آســمان زنــــدگي ام ، جز سياهي و جز سياهي نيست…………….
روزگاري که بي تو مي گذرد ، جز مکافات بي گناهي نيست………………
بي تو گل هاي پونه و نارنج ، بوي اندوه و رنگ غم دارد……….
بي تو هر چه در اين جهان زيباست ، چيزي از آنچه داشت کم دارد………
بي تو چشمان من نمي بيند ، بي تو لبهاي من نمي خندد……………
بي تو چشم براه مانده ي من ، جز گل ياد تو نمي چيند……………..
بي تو چشم ستارگان کور است ، بي تو تنگ بلور ماه تهي است ……………
بي تو با اين همه چه خواهم داشت؟ بي تو با اين همه چه خواهم کاشت؟
بي تو در اين خشکسالي بي باران ، در کوير دلم چه خواهم کاشت؟
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۴۳ ب.ظ
خيلي سخته بي بهونه ميوه هاي کال و چيدن
به خدا کم غصه اي نيست چند روزي تو رو نديدن
خيلي سخته که د لي رو با نگاهت دزديده باشي
وسط راه اما از عشق کمي ترسيده باشي
خيلي سخته توي پاييز با غريبي آشنا شي
اما وقتي بهار آمد يه جوري ازش جدا شي
خيلي سخته يه غريبي به د لت يه وقت بشينه
بعد بهت بگه که چشماش نمي خواد تو رو ببينه
خيلي سخته که ببينيش توي يک فصل طلا يي
کاش مجازات بدي داشت توي قانون بي وفايي
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۴۴ ب.ظ
نمي نويسم ….. چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني
حرف نمي زنم …. چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي
نگاهت نمي كنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني
صدايت نمي زنم ….. زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۵۵ ب.ظ
ي سفر کرده¬ عاشق، گوش کن؛
به سيه فامي شب،
که همان رخش درخشنده¬ لبخند پريزاده¬ تو،
شام تاريکش را کرد سحر.
و تو اي هور،
اي خداي خورشيد دره¬ پاکيها،
من همان شبنم خواب آلوده¬ ستاره ام،
که به روي علف تاريکي چکيده ام؛
به اميد يک پرتو، ز همان تلألو تابانت؛
تا که شايد بشوم ابر سپيد و ببارم بر شامگاه روشن مهتابي.
اي مسافر،
اي تو آن راهي آن راه دراز،
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
جاده¬ي ساکت قعر دل من، صدا مي¬زند آرام، قدم¬هاي تو را.
مي¬شنوي پژواک نفس هايم را.
که پر از شوق رسيدن به تو و گرمي آغوش پر آرامش توست .
و بدان که هر روز نزديک غروب،
در ميان تپش خسته¬ي بي¬صبري¬ها،
نگاهي منتظر، حجم يک ثانيه را مي کاود؛
تا همان لحظه¬ اوج،
تا همان لحظه¬ي خوبي که تو را باز ببينم،
و بياسايم در روشن چشمان عميقت آن دم
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۵۵ ب.ظ
اي سفر کرده¬ عاشق، گوش کن؛
به سيه فامي شب،
که همان رخش درخشنده¬ لبخند پريزاده¬ تو،
شام تاريکش را کرد سحر.
و تو اي هور،
اي خداي خورشيد دره¬ پاکيها،
من همان شبنم خواب آلوده¬ ستاره ام،
که به روي علف تاريکي چکيده ام؛
به اميد يک پرتو، ز همان تلألو تابانت؛
تا که شايد بشوم ابر سپيد و ببارم بر شامگاه روشن مهتابي.
اي مسافر،
اي تو آن راهي آن راه دراز،
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
جاده¬ي ساکت قعر دل من، صدا مي¬زند آرام، قدم¬هاي تو را.
مي¬شنوي پژواک نفس هايم را.
که پر از شوق رسيدن به تو و گرمي آغوش پر آرامش توست .
و بدان که هر روز نزديک غروب،
در ميان تپش خسته¬ي بي¬صبري¬ها،
نگاهي منتظر، حجم يک ثانيه را مي کاود؛
تا همان لحظه¬ اوج،
تا همان لحظه¬ي خوبي که تو را باز ببينم،
و بياسايم در روشن چشمان عميقت آن دم
[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
بهمن ۴ام, ۱۳۹۲ در ۵:۵۹ ب.ظ
گر که تقدير به وصل من و تو مايل نيست
اين همه فاصله هم نيست سزای من و تو
باز کن پنجره را کوچه پر از گل شده است
همه را صحبت عشق است سوای من و تو
تا بهار دگری منتظرت خواهم ماند
باز گل می کند اين کوچه برای من و تو
[پاسخ به این دیدگاه]
Shabgard گفته است :
اسفند ۲۲ام, ۱۳۹۲ در ۱۱:۳۸ ب.ظ
عالی بود.اما نکته همین جاست!بانویی که هنوزنیامده شاید اگر بیاید و بماند دیگر تمام عشق نویسنده برای او نماند…کسی چه میداند شاید بیاید و عشق نویسنده تمام و کمال نثارش شود اما بانو نماند…یا بازهم کسی چه میداند….اما آرزوی من اینست :بانویتان بیاید بماند وعشقتان بی کم و کاست نثارش شود واو نیز همچنین ….[gh.f]
[پاسخ به این دیدگاه]
رضوانه گفته است :
اردیبهشت ۱ام, ۱۳۹۳ در ۱۱:۳۲ ق.ظ
چقدر قشنگ و چقدر زیبا مثل همیشه .واقعا حسودیم شد بهت .خوش بحال اون کس که تو خواهانش خواهی بود چون همیشه با شعر هایش بهش ارامش میدی هرکسی نمیتونه این گونه قشنگ حسشو ابراز کنه. واقعا خوش بحالش.مرسی
[پاسخ به این دیدگاه]
خريد گيفت کارت گفته است :
تیر ۱۰ام, ۱۳۹۳ در ۲:۱۴ ب.ظ
LIKEEEEEEEEEEEEEEEEEE
[پاسخ به این دیدگاه]
کرکره برقي گفته است :
تیر ۱۰ام, ۱۳۹۳ در ۲:۵۱ ب.ظ
ممنون ازت به خاطروبلاگ زیبات
[پاسخ به این دیدگاه]
نارنج وترنج گفته است :
شهریور ۱۷ام, ۱۳۹۳ در ۳:۳۵ ب.ظ
عاااااااااااااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییی
=P
بود عزیزم[بغل]
[پاسخ به این دیدگاه]
*** گفته است :
شهریور ۱۷ام, ۱۳۹۳ در ۳:۳۸ ب.ظ
[پاسخ به این دیدگاه]
پاییز گفته است :
شهریور ۱۷ام, ۱۳۹۳ در ۳:۵۵ ب.ظ
و پاییز امسال…
[پاسخ به این دیدگاه]
*** گفته است:
پاسخ در تاريخ شهریور ۱۷ام, ۱۳۹۳ ۳:۵۹ ب.ظ:
[پاسخ به این دیدگاه]
فائزه گفته است :
مهر ۲۶ام, ۱۳۹۳ در ۱۱:۵۰ ب.ظ
خیلی زیبا بود
امیدوارم همیشه این ذوق پایدار باشد
[پاسخ به این دیدگاه]
تمنا گفته است :
فروردین ۲۵ام, ۱۳۹۴ در ۲:۱۳ ب.ظ
میشه آدم به بانوی شما حسادتش نشه ..خوش به حالش …وهم چنین خوش به حال شما …خوب بود موفقی ..موفق تر ازاینم باشی …

[پاسخ به این دیدگاه]
الهه گفته است :
خرداد ۲۳ام, ۱۳۹۴ در ۴:۲۰ ب.ظ
مهدی
[پاسخ به این دیدگاه]
مبینا گفته است :
آبان ۲۰ام, ۱۳۹۴ در ۹:۱۴ ب.ظ
بسیااااااااار عاااااااااللللللیییییی
[پاسخ به این دیدگاه]
مبینا گفته است :
آبان ۲۰ام, ۱۳۹۴ در ۹:۱۴ ب.ظ
عالی
[پاسخ به این دیدگاه]
طیبه گفته است :
مرداد ۲ام, ۱۳۹۶ در ۷:۵۸ ب.ظ
سلام
شعرتون حس رو بیدار می کنه
گرچه ذات شعر باید همین باشه.
بیداری احساس زیبا، چه انسانی خلق کنه و چه جهانی…
امیدوارم که چنین بشه.
ممنون
[پاسخ به این دیدگاه]