صدای ممتد بوق اتومبیلها، دود غلیظ سیگار و رگههای رقصان نور که از لابهلای پرده بر سطح زمین میرقصیدند، همچون خراشی بودند که بر پیکرهی روح میافتاد. و این، سنگینی سکوت بینشان را بیش از پیش غیر قابل تحمل میساخت.
– ببین مایکی، خب راستش، نمیدونم…
و بر روی لبهی تخت فنری نشست. و بی آنکه به روی خودش بیاورد که از فرو رفتن یکبارهاش در تخت فنری یکه خورده است، سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد.
با اینکه امیلی گفته بود نمیداند، مایکل سرش را به طرف او گرداند، و منتظر شد تا از آنچه میداند بگوید.
در همین سه هفتهای که با هم بودند، تقریبا پی برده بود که هماتاقی جدیدش، همیشه راهی برای شروع گفتگو پیدا میکند. و مایکل در این لحظات، از این که مجبور نیست به این سکوت وحشتناک ادامه دهد، از داشتن چنین هماتاقی خوشحال بود. تقریبا دو ماه بود که به این شهر آمده بود و هیچ کس را جز امیلی، که آن هم از طرف کالج به عنوان هماتاقیاش انتخاب شده بود، نمیشناخت.
– میدونی مایکی، من خیلی به خدا اعتقاد ندارم، با این حال، گاهی که باهاش حرف میزنم، ترجیح میدم باهاش در مورد چیزهای خوب صحبت کنم. واسه حرفای دیگه، همیشه کسی هست!
– پس بهش اعتقاد داری.
– چطور؟
– آدم با چیزی که وجود نداره، حرف نمیزنه!
– خب شاید، گاهی وقتها، نمیدونم.
حالا او هم سرش را به طرف مایکل چرخاند و ادامه داد: «اما راجع به حرفای خوب. تو چرا این کار رو نمیکنی؟» و با نگاهش منتظر جواب ماند.
مایکل نگاهش را از او دزدید و با صدای قرچ قرچ صندلی، از جایش بلند شد. پنجرهی اتاق را بالا زد و نگاهش را به آسمان دوخت. با خنکای باد بر روی صورتش، بیاختیار چشمانش را بست.
– منم این کار رو میکنم امیلی. اصلا کی گفته نمیکنم؟
– ولی تو گفتی که… گفتی اون رو…
– اون فرق داره!
به طرف امیلی برگشت و دستهایش را بر لبهی پنجره گذاشت. وزش ملایم باد، لابهلای انگشتانش پیچید. اواسط دسامبر بود، و کمکم زمستان از راه رسیده بود.
– من واسه اونم، همین کار رو میکردم. منظورم دعا و آرزوهای خوبه. همیشه همین کار رو میکردم. از روز اول تا… تا همین الآن!
– خب؟
– اما اون نکرد. نبود. یعنی بود، یا لااقل فکر میکردم که اینجوری بود، اما نموند. اینجوری نموند.
دوباره برگشت و به ستارههای آسمان چشم دوخت. با خودش فکر کرد، انگار قبلا آسمان ستارههای بیشتری داشت! امیلی با سکوتش، منتظر شنیدن حرفهایش بود.
– امیلی، یه سیگار بهم میدی؟
– تو که قرار بود دیگه نکشی.
منتظر نماند و از بستهی سیگار ایمیلی که روی میز بود، یک نخ بیرون کشید. فندک را از کتار تخت برداشت و سیگارش را آتش زد.
– ولی حالا میبینی که قرار شده.
– مایکی، تو چرا هر وقت میخوای راجع به اون حرف بزنی، سیگار میکشی؟ میشه یه بار هم بدون سیگار حرفت رو بزنی؟
این را گفت و خودش هم سیگاری روشن کرد. جسارت گفتنش را پیدا کرده بود: «از اینکه همش میگم اون، اون، اون، اذیت میشم. راستی، تو چرا هیچوقت اسمش رو نگفتی؟ مگه اسم نداره؟!»
مایکل تمایلی به جواب نداشت: «چه فرقی میکنه.» و باز به سمت پنجره چرخید. از آن بالا، با چشمانش، به اتومبیلهای خیابان خیره شد، که با سرعت زیاد، بدون آنکه تمامی داشته باشند، اینطرف آنطرف میرفتند.
– امیلی، من هیچوقت بدش رو نخواستم. حتی وقتی باهام بد کرد. نمیگم باز هم دعاش میکردم، اما هیچوقت واسش آرزوهای بد نمیکردم. یعنی، من اصلا واسه هیچکسی آرزوی بدی نکردم. حتی وقتی فکر میکرد بدم، من خوب بودم.
نگاهش را از خیابان، به سمت پیادهرو و آدمهایی که تند تند راه میرفتند، کشید. و از آنجا سرش را بلند کرد و به سمت آسمان چشم دوخت. شهر آنقدر چراغانی بود، که اگر آلودگی هوا هم میگذاشت، باز هم ستارهها به سختی دیده میشدند.
– ببین امیلی، منم مثه تو، خدا رو فقط واسه خوبی میخوام. نه یه چوب دستی تا هر وقت کم آوردم، خدا رو بکوبونم سر این و اون.
و به طرف ایمیلی برگشت: «من دو تا مادربزرگ دارم. مامانِ مامانم و مامانِ بابام. دو تاشون عکسِ همدیگه هستن! اولیش همهاش دستش رو به آسمونه و دعا میکنه، و دومی همش این و اون رو به خاطر ظلمهایی که توی ذهنش فکر میکنه در حقش شده، نفرین میکنه. من همیشه حالم بهم میخورد ازش. با اینکه هیچوقت به من دخلی نداشت، اما تنم میلرزید از اینکه میشنیدم یکی رو نفرین میکنه.»
– خب، پس واسه چی میخوای نفرینش کنی؟ منظورم اونه. همونی که اسم نداره. خانومِ سِکرِت!
– چون اون نفرینم کرد.
و سیگارش رو از طبقهی چهاردهم، به طرف خیابان پرت کرد و ادامه داد: «ایمیلی، میدونی وودو چیه؟»
– توی یه کتاب، یه چیزایی در موردش خوندم. اینکه وودو یک جور نفرینه. جادوی سیاه، جادوی شیطانی!
– دقیقا. به جور جادو هست توی تاهیتی و قسمتی از آفریقا، که توسط بومیهای اونجا انجام میشه. یکی از مراسمشون اینجوریه که کسی رو که میخوان نفرین کنن، یه عروسک از اون شخص میسازن و سوزن رو مثلا توی شکمش فرو میکنن. میگن بعد از مدتی اون شخص احساس دلدرد شدیدی میکنه و پزشکها چیزی تشخیص نمیدن، تا اینکه میمیره.
امیلی پرسید: «تو به نفرین اعتقاد داری؟»
– من به خدا اعتقاد دارم.
– منظورم اینه که، به نظرت، واقعا اثر داره؟
– نه. منظورم از نه، چه وقتی هست که به حق باشه، چه وقتی ناحق. به سه دلیل : دومیش اینکه اگه همهی بدیها در همین دنیا جواب داشت، که الآن همهی آدمکشها سینهی قبرستون خوابیده بودن و دیگه توی شهر، همهشون آدم خوبا بودن که راست راست راه میرفتن! سومیش اینکه قضاوت آدما از خوب و بد، احمقانهاس. خدا با احمقها نیست! خودش اگه بخواد، میدونه هر کسی رو چیکار کنه. احتیاجی به دستور آدما نداره.
– و اولیش؟
– خدا از آدمایی که نفرین میکنن، متنفره!
امیلی از لبهی تخت بلند شد، و در حالیکه در فنجان طلایی رنگش قهوه میریخت، سرش را برگرداند و پرسید: «پس تو میخوای ازت متنفر بشه. خدا رو میگم. درست نمیگم مایکی؟» مایکل شروع به نالیدن کرد: «ولی اون قلبم رو شکست. میدونی من قلبم از چی شکست؟» به طرف تخت رفت و خم شد. و از داخل کیف کرمی رنگ کهنهی زیر تخت، کاغذهایی که به دقت تا شده بودند را خارج کرد.
– میدونی اینا چیه؟ اینا نامههایی بودن که واسش نوشتم. میدونی موقع نوشتنش به چی فکر میکردم؟ میدونی تموم شبهای اون یک سال و سه ماه و هفت روز رو به چی فکر میکردم؟ به چی دلخوش بودم؟ به اینکه اون برام دعا میکنه! هیچی مثه این نیست که یکی یه روز صبح از خواب پا بشه و ببینه تموم باورهاش روی سرش خراب شده. من باورش کرده بودم امیلی! باورش کرده بودم! دعاهاش رو،حرفهاش رو، خودش رو! من باور کردم که خدای مهربونی داره! اصلا واسه همین دوستش داشتم!
و با عصبانیت نامههایش را به وسط اتاق پرت کرد. از زیر پا افتادن نامههایی که روزی با جانش مینوشت، بغضش گرفت و سعی کرد این موضوع از دید امیلی پنهان بماند.
امیلی در حالیکه فنجان نسکافهاش را سر میکشید با لبخندی بر لب پرسید: «دعاهاش برآورده هم شد؟»
مایکل بی آنکه پاسخی بدهد، سراغ سیگارهای ایمیلی رفت و فندک را به زیر سیگار کشید. دوباره فضای اتاق از دود غلیظ پر شد.
– شرط میبندم برآورده نشده باشن. درست نمیگم مایکی؟ شاید بهتر بود، خودت واسه خودت دعا میکردی. نه واسه اون. دعاهاش برآورده نشد، چون قرار بود یه روز نفرینت کنه. خدا به حرف آدمایی که همهاش حرفشون رو عوض میکنن، گوش نمیده!
مایکل دوباره بر روی صندلی ای که از حراجی هفتهی پیش، نصف قیمت خریده بودند، نشست. صندلی به آرامی جیر جیر کرد. کام غلیظی از سیگار گرفت: «همینکه میدونستم دعام میکنه، آروم بودم. به برآورده شدنش فکر نمیکردم.» بیاختیار آهی کشید و ادامه داد: «میدونی امیلی، خیلی ساده، من رو واسه کاری که نکردم و اذیتی که خودم بیشتر از اون شدم، نفرین کرد. نه یکی دوبار، خیلی! یه بارش میدونی چرا؟» و خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری امیلی تکاند. منتظر پاسخ سوالی که کرده بود، نماند: «چون یک روز، من دلتنگش بودم و خواستم باهاش حرف بزنم. من نمیدونستم امتحان داره. اون امتحان داشت. اون امتحانش رو قبول نشد.»
امیلی با عجله گفت: «و واسه امتحانی که رد شده، نفرینت کرد؟ پسر، معلومه حسابی عاشقت بوده، فقط کتابهاش رو بیشتر از تو دوست داشته!» و با صدای بلند خندید. بعد ساکت شد، و متوجه کاری که انجام داده بود، شد.
– ببخشید خندیدم. منظور بدی نداشتم.
مایکی سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد. با خندهی امیلی، جای خنجری که از پشت در کتفش فرو رفته بود، دوباره شروع به خاریدن کرده بود.
– نه، اشکالی نداره. خنده دار هم هست. خودمم گاهی واقعا میخندم به خودم. میدونی کجاش خنده داره؟ اینکه ثبت نام همین کالج رو من براش انجام داده بودم. نه که کار سختی بوده باشه، اما اون روز که این کار رو میکردم، هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم یه روزی بخواد واسه امتحانش من رو…
– و حالا میخوای انتقام بگیری؟
– انتقام؟ نه، نه امیلی. من اهل انتقام نیستم. من فقط یک چیز رو میخوام. اونم اینکه هر کاری که سرِ من آورد، سر خودش بیاد. من فقط عدالت میخوام امیلی، میخوام اونم به اندازهی من درد بکشه، به همون شکلی که من کشیدم. وقتی از درد میگم، اون حتی نمیتونه تصور کنه من دارم از چی حرف میزنم! دلم میخواد تا مغز استخوناش همون قدر درد بکشه، تا مثه من برداشت یکسانی از واژهی درد داشته باشه! اندازهی من! نه کمتر، نه بیشتر. این کمترین تاوانی نیست که باید بده؟
امیلی همان طور که روی تخت نشسته بود، سرش را خم کرد و صورتش را با دستهایش گرفت.
– شاید باورت نشه امیلی، اما من خیلی با خودم کلنجار رفتم. با خودم فکر کردم دوست دارم چه بلایی سرش بیاد؟ شاید هزارتا فکر از توی سرم گذشت، اما راضی نشدم. نتونستم قبول کنم که یه اتفاق خیلی بد براش بیافته. مثلا یه اتفاق جسمی، بیماری، مرگ، نقص عضو، از دست دادن خانواده یا حتی بدبخت شدنش توی زندگیش.
امیلی دستهایش را از صورتش برداشت، باز همان لبخند مرموز و دوست داشتنی بر صورتش نقش بست. با همان حرکات مخصوص چشمهایش پرسید: «دوستش داشتی؟»
– اون سیگار لعنتی کجاس؟
– دوستش داشتی. وگرنه، دلت نمیلرزید از اینکه بلای بدی سرش بیاد. خصوصا اینکه اون در بدی کردن بهت، انصافا سنگ تموم گذاشت.
پنجرهی نیمه باز، دوباره مایکل را به سمت خودش کشاند. امیلی با چشمهای گرد شده و ابروهای بالا رفته، او را دنبال کرد. بلند شد و به کنار پنجره رفت، و درست کنار مایکل ایستاد و نفس عمیقی کشید.
– مایکی من توی این مدت کم، تو رو خیلی زیاد شناختم.
مایکل سرش را به طرف امیلی که او هم حالا به آسمان چشم دوخته بود، گرداند: «شغلته دیگه! خانوم دکترِ روانشناس.» برای اولین بار لبخندی بر لبهایش نقش بست. و مهربانی را از چشمهای امیلی بازشناخت.
– حالا بگو ببینم چی شناختی ازم؟
– اینقدری شناختمت، که بدونم نمیتونی.
و با لبخند مرموز همیشگی به طرف او سر برگرداند. حالا هر دو، یکدیگر را در انعکاس چشمهای هم میدیدند.
– ببین مایکی، تو نباید نفرینش کنی. در واقع تو نمیتونی این کار رو کنی. به سه دلیل. اولیش اینکه اون نفرینت کرده، چون تورو دوست نداشته، و در واقع اصلا از اول هم نداشته. آدمها نمیتونن درد کشیدن یکی رو که دوست دارن ببینن، حتی درد کشیدن اونی رو که یه روزی دوستش داشتن. تو نمیتونی این کار رو باهاش کنی. تو دوستش داشتی. تو نباید مثه اون باشی. دومیش هم اینکه نفرین کار آدمای ضعیفه… و تو باید قوی باشی.
– و سومیش؟
– وقتی با این همه دردی که کشیدی، هنوزم از اون و دوست داشتن میگی، چشمات برق میزنه. تو کسی رو از دست دادی، که نفرینت کرد. و اون کسی رو از دست داد که تو بودی، مایکی. اون بیشتر از نفرین، محتاج به ترحمه.
و همینطور که داشت دور میشد، گفت: «در ضمن، تو اینقدر چیزهای خوب و دوست داشتنی داری، که وقتی واسه این کارا نداری. مطمئن باش، خدا خودش میدونه کِی و کجا کار درست رو انجام بده. یه چیزی هم تنت کن، هوا کمکم داره سرد میشه. نگفتی، قهوهات رو با شکر میخوری؟»
– نه، تلخ باشه لطفا. تلخِ تلخ.
و همانطور که پنجره را میبست، با چشمهایش رد بخار نفسهایش را در هوا دنبال میکرد.
– تقدیم به تمام آنهایی که عشق را با درد به جان خریدند و به نفرت نیالودند.
ممنون از وب زیبات دوست عزیز
به سایت ما سر بزنید
آپم و منتظر حضور زیبای شما
وای چقدر انتقاد…!!
ولی واسه من بینهایت زیبا و عالی بود…
گاهی اوقات من با احساسی که با تموم وجود حسش میکنم یه شعر ، داستان یا شاید دل نوشته مینویسم ، وقتی بعد از چند وقت میخونم تموم اون حسی رو که موقع نوشتن داشتم دوباره به سراغم میاد. و شاید نوشته من برای خیلی ها مسخره بیاد اما من اونو حس میکنم.
فک میکنم نوشته های هر کسی برای اون افرادی که اون احساساتو درک میکنن بی نظیر باشه.
نوشتتون عالی بود.
مخصوصا این دلیلش :
“- وقتی با این همه دردی که کشیدی، هنوزم از اون و دوست داشتن میگی، چشمات برق میزنه. تو کسی رو از دست دادی، که نفرینت کرد. و اون کسی رو از دست داد که تو بودی، مایکی. اون بیشتر از نفرین، محتاج به ترحمه.”
ﺳﻼﻡ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ۳ ﺑﺎﺭﺗﮑﺮﺍﺭﮐﻦ ،ﺑﻌﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺑﺨﻮﻥ : ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻻﺣﻮﻝ ﻭﻻﻗﻮﺓ ﺍﻻ ﺑﺎﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻠﯽ ﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ﺁﻣﯿﻦﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻔﺮﺳﺖ ، ﺁﺭﺯﻭﺕ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩﻣﯿﺸﻪ ، ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻭﻟﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩﻣﯿﺸﻪ ! ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﯾﺎ ﻧﻔﺮﺳﺘﯽ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺁﺭﺯﻭﺕ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩﻧﺸﻪ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ، ﺩﻗﯿﻘﺎ ۹ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﯾﻪﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯿﺎﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
سلام با تشکر از متن زیبای شما…الان روی صحبتم با آقا یا خانم یکی مثل همه است:چقدر گیر میدین ب سبک و سیاق و ایرادای فنی و…بنده خدا این ی نوشته احساسیه ک ی نفر از روی احساس نوشته، قانون ک نذاشته براش! ریاضی فیزیک نیست ک ب قوانین واصول منطقی پایبند باشه…هنره، با دید عاطفی بهش نگاه کنین …ب نظرم خیلی زیباست
با تشکر
با این مصیبت چه کنم؟؟؟
@مهسا, نمیدونم چی بگم… خدا رحمتشون کنه… و به شما صبر بده، دوست عزیز.
@مهسا, خدا رحمت شون کنه . خدا به شما و عزیزان دیگه تون صبر و سلامتی بده .
بعد از کامنت اون روز،زنگ زدن خبر مرگ داداشمو دادن….
آتیش گرفتم
@مهسا, سلام. من نمیفهمم، یعنی چی آخه………
سلام.نوشتتون خوب بود اما به مطلبهای قبلیتون نمیرسید.لطفآ نوشتهای بعدیتون این مدلی نباشه (این فقط یه نظر بود.)
@fatemeh, سلام. امیدوارم :)
سلام مهدی جان؛روزی ک میل زدی خوندمت ولی نمیدونستم چ کامنتی بدم چون ب دلم ننشسته بود،الانم با خوندن توضیحاتی ک واسش دادی دوباره خوندمش،مفاهیم قشنگی مد نظرت بوده اما با “یکی مثل همه” موافقم ک داستان قوی نبود،شاید جای دیگه میشد این داستانوخوند ولی ما عادت کردیم تو این وب نوشته های خاص بخونیم.
با همه سعی ک واسه تصویر سازی کردی ب نظرم خیلی موفق نبودی،کاملأ مشخصه اون چیزی ک از صحنه میگی برای درک تصویری مخاطبه،درصورتی ک زیبا تر اینه ک نامحسوس صحنه رو ب مخاطب تفهیم کنی.
برعکس معمول نوشته هات ک میشه پاراگراف پاراگراف مطلب جذاب و پر مغز ازشون گلچین کرد،اینجا علاوه بر دلایل مایکل برای اثر نداشتن نفرین،این تیکه:(با اینکه امیلی گفته بود نمیداند،مایکل سرش را ب طرف او گرداند و منتظر شد تا از آنچه میداند بگوید)دوست داشتم.
در مورد سیگارم چون گفتی کسی ک نکشیده در موردش نظر نده چیزی نمیگم اما واقعأ “تو” باید سیگارو نماد عشق واقعی حساب بیاری..؟؟
ی جا دیگم ب”یکی مثل همه” گفتی ی عشق جدید داره شکل میگیره… پس عشق مایکل… ؟واقعیتش…؟
@مهسا, سلام، ممنون که نقدش کردی :)
نه، حتما که سیگار نماد عشق نیست. شما اگه کسی که سیگار میکشه رو نگاه کنی، مثلا دوست من، دوستهای من رو، معمولا وقتی استرس میگیرن، مثلا وقتی با ماشینشون تصادف میکنن، میکشن. که حالا صد در صد که کار درستی نیست، اما حتی کسی که سیگار میکشه (جدای اینکه عادت خوبی نیست) در مواقع تنهایی و استرس و ناراحتی و عشق، سیگارش رو میکشه. و اینجا مایکل سیگار رو ترک کرده بود. یک چیزی باعث برگشتش شده بود، و من میگم اون عشق بود.
وگرنه اینکه سیگار نمادِ عشق (در کلیت) محسوب بشه، خنده داره. اما اینجا، من باور دارم که بود. مثه چیزای بدِ دیگه که گاهی نماد عشق میشن. مثه یک کشیدهای که میزنی بیخ گوشش، اما از عشق، مثه وقت عصبانی میشی و داد میکشی، اما از عشق. “گاهی” عصبانیت و کشیده خوابوندن از روی عشقه، اما نه که نمادش باشه. همهی اینها چیزهای زشتی هستن و عشق زشت نیست.
من احساس میکنم مایکل مجبوره به عشق قدیمش خاتمه بده، و این خودکشی احساسی رو برای یه زندگی بهتر، تحمل کنه. فقط تحمل کنه، بیرضایت قبلی و قلبی و فقط ناچار باشه، همین. میشه عاشق کسی بود که عاشقت نیست. اما نمیشه عاشق کسی بود، که با رفتارش باهات، اصلا از صلاحیت و لیاقتِ عشق، خارج شده…
بازم ممنون واسه انتقاد، حتما خیلی متفاوت بود با همهی نوشتههام.
من چند ماه بود که به دلیل تنهایی بیش از اندازهی خودم، با فیلم دیدن میخوابیدم و با فیلم بیدار میشدم، و این تنها راهی بود که از تنهایی نمیرم. اینها هم دیالوگهایی بود که یک جایی در یک زمانی در وجودِ من، میبایست اتفاق افتاده بود… حالا زیبا بود یا نه، برای من یک چیز داشت : واقعی بود، و جایی در ناخودآگاهِ من رخ داده بود :)
راستی، کامنتیو که من دیروز برای تشکر از دوستی که هربار سر به این وبلاگ میزنه و برای من یک نظر منفی میذاره که یعنی “برم به درک” چرا نذاشتید؟!
درکل، ممنون از نظرات مثبت و منفی دوستان، چون انتقادات منفی خالصانه تر و سازنده تر از نظرات مثبتی هست که بعضیها چون صرفا” اثرپذیر هستن و میخوان به عنوان روشنفکر خودنمایی کنن، بیان میکنن.
فقط لطفا”، اگر به نظرتون اعتقاد دارید و انقدر سازنده بوده که بیانش کردید، لطفا” عمومی ارسالش کنید تا بقیه هم مطالعه کنن، چون هرکس زندگیو از دریچۀ نگاه و فکر خودش میبینه و شایدم جدا” من در اشتباهم…
@”یکی مثل همه”, دلیل تایید نشدن کامنت شما: کامنتهایی که در اون به دیگران توهین میکنه، در این وبلاگ هرگز منتشر نمیشه.
من فیلم Forrest Gump با بازی فوق العادۀ تام هنکس و کارگردانی رابرت زمه کیس رو بارها دیدم، اما یا شما در این بخش متوجه کلام منعقد شده من نشدی یا فیلمو درست ندیدی، چون خودم دوست بسیار ارزشمندی دارم که با اینکه فیزیکش دچار مشکله یا به اصطلاح کم توانه، اما الان دانشجوی دکتراست، چند کتاب نوشته، مترجم و مدرس هم هست!!
اما درخصوص توضیحاتی که لطف کردید دادید، یکبار دیگه بیانیات خودتون و من رو مطالعه کنید، میبینید که حرفای شما هم کاملا” در تائید حرفهای من و حتی کامل کنندۀ رفرنسهایی که دادم هست ( به جزء شعر) و فقط همون قضیۀ معروف واتر، آب، سو، ماء است که حرفها یکیست، بیانش متفاوته…
وقتی کسی رو خیلی دوس داری و بهش خیلی وابسته شدی با از دست دادنش نابود میشی و اگه اون یه نفر مثله خانم سکرت داستان نامردی کرده باشه یه چیزی توی وجودت شعله میگیره که مثله دوراهی میمونه،که واسش آرزوهای بدی بکنی و نفرینش کنی یا آروم و ساکت بمونی،و بنظرم تا آخر عمر هم این دو راهی سرجاش باقی میمونه،یه حس عمیق دلنگرانی و دلشکستگی توی چشمهای آدم باقی میمونه.
و این رو نمیدونم که آیا گذشت زمان واقعا همه چی رو درست میکنه و فراموش میکنی یا همیشه یه چیزی توی وجودت ناله میکنه،
داستان اینبار با دفعه های قبل متفاوت بود ولی ساده و گویا بود و یه موضوع جدید و متنوع که خوب بود.
و در جواب قضاوت دیگۀ شما:
تغییرات و هورمونی و اتفاقات بعد اون، مختص به من یا شخص خاصی نیست، تمام انسانهای سالم و حتی ناسالم هم براشون رخ میده و این حرف من نیست نظر علم هست و کسی که علمو قبول نداره…..
در زمان این تغیرات مغز درگیر فعالیتهای زیادی است که جارو واسه خودنمایی قلب باز میذاره و هر موجود نر و ماده ای امکان داره عشق خونده بشه.
باز الان میگی آدما با قلب عاشق میشن، نه با مغز: بله پسرم، درسته, اما نه به این راحتیا، خداوند مغز رو بالاتر از قلب قرار داده، احیانا” فکر نمیکنی که واسه خوشگلی بوده یا اونجا جاش بهتره؟!
دلیل ارجح بودن مغزه و اگر انسان وقتی قلبش لرزید یک مشورتی هم با عقلش کنه، خوب و بدو از هم تشخیص میده.
اینم نگی که عشق مختص قلبه چون مجبورم یادآوری کنم که انسانهای دیوانه(مانیا، ماژوخیسم، شیزوفرنی و…) یا حتی عقب مونده ها و سندرومیها، همشون قلباشون سالمه و به اندازۀ ما میتپه اما مغزشونه که…
@”یکی مثل همه”, من اصلا شما رو نمیشناسم که بخوام قضاوت کنم. شما یاد نوجوونیت افتادی و من هم همون رو مثال زدم.
من از هورمونها و فیزیولوژی قلب و مغز به قدری که لازم بوده، میدونم، و منظورم از قدر لازم، خیلی خیلی بیشتر از قدر لازمه.
اما در اینجا، نظرات برای این نوشته هستند، نه صحبت پیرامون هورمونها! با اینحال، چون در این زمینه بیاطلاع نیستم، چند مورد رو میگم.
حتی در محبت مادرانه هم، هورمون خاصی افزایش پیدا میکنه. و اصلا هورمونها واسطهای شیمیایی برای انتقال پیام در بدن هستند. یکی این هست و دیگری سیستم عصبی.
بدن ما از بک سری هورمون و سلول و غیره ساخته شده. صرفِ هورمون بودن مهم نیست، مهم علتی هست که هورمون ترشح میشه. اینه که تفاوت عشق رو میسازه.
و در این مورد، من هیچ شکی ندارم که بیشترِ به اصلاح عشقهای امروزی، “تنها” هورمون هستن و بس. و این اسمش عشق نیست، اسمش کشش به جنس مخالفه. که به اشتباه بهش میگن عشق.
اما قلب و مغز، هیچکدوم از هم برتر نیستند. هر کدوم بدون اون یکی ناقصه. و صد در صد، عشق اونیه که از روی فهم باشه، نه از سرِ نفهمی.
اما در کل، بالا بودن یک چیز، دلیلی بر برتری اون نیست.
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست / روی دریا خس نشیند، قعر دریا گوهر است
نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست / جای چشم ابرو نگیرد، گر چه او بالاتر است
و در آخر، شمایی که انسانهای دیوانه و عقب موندهها رو مثال میزنی، که عشق رو نمیفهمند، توصیه میکنم فیلم Forrest Gump رو تماشا کنید. فیلمی که به وفور در دنیای واقعی تکرار میشه. همین عقب موندهها، عشق رو بهتر از جلو موندهها میفهمند. موفق باشید.
ولی کمر شکستۀ اونا براشون عذاب نبود، لذت بود، سلوک بود، خود عشق بود…
عشق در این سبک و سیاقها بچه بازیه، مسخره است، توهمیه که بر اساس بیکار و وقت اضافی پیش میاد که آدم بشینه فکر و خیالات کنه!
این نوع برداشتها و روابط از جنس مخالف، چه دختر چه پسر، آبرو و ارزش عشق و میبره و در همون چهارچوب نگه میداره، چون ما عشقهای فوق العاده عمیقی که واقعا” عشقن، عشق به فرزند، عشق به همسر، عشق به والدین، عشق به مردم که خدا میگه بندگان مرا دوست بدارید تا مورد رحمت قرار بگیرید، اصلا” عشق به خــــدا که شعار سایت شما هم هست، نه لوس بازیه پسر و دخترارو که به هر رهگذری که ستاره اش گرفتشون و دوتا چشم و ابرو با سس کلمات عاشقانه گذاشت کنارش وا میرن و میگن عشق، از هرکی ام بپرسی کتمان میکنه که نه اینجوری نیست و عشق من با هم متفاوته و از این داستانسرایی ها که اگه خودش کلاه خودشو قاضی کنه میفهمه دنیا چند چنده…
داداش من، باز الان میری تو مود عقاید تحمیلی و قضاوت و میگی تا عاشق نشی نمیفهمی؟!
تو از کجا میدونی من عاشق نشدم و نیستم و نخواهم بود؟!
یا نظر دیروزت: از کجا میدونی که نمیدونم سیگار چی و چجوریه؟!
@”یکی مثل همه”, ذوست عزیز، من نمیدونم مشکل شما الآن با کی یا چی هست. و نمیدونم مخاطب شما کیه ؟!!
شما انتقاد کردی، من هم تشکر کردم و هم کاملا طولانی نظرم رو گفتم.
من جایی نگفتم همه عشق رو میفهمند! اگه هر نفهمی عشق رو میفهمید، که دیگه اینقدر عزیز نبود. اما من وکیل مدافعِ لوس بازیهای دختر پسرها نیستم، و برداشتم خودم رو از عشق دارم. موفق باشید.
همیشه دلتنگی به خاطر نبودن شخصی نیست؛
گاهی به علت حضور کسی در کنارت است..
که حواسش به تو نیست…!
سلام مهدی جان داستان جالبی بود .فقط می شه بپرسم چرا برای شخصیت های داستانت اسم و سبک زندگی خارجی انتخاب کردی ؟
@MAMAN, چون باید یک پسر و دختر رو در یک اتاق جا میکردم، که به دور از هر گونه کج فهمی و بد دلی، با هم دردودل میکردن.
و جالب اینجاست، که اسمها و سبک زندگیشون این نبود. بعدا تغییر دادم.
اسمهاشون از اینجا اومده:
امیلی (یا آملی)، شخصیتِ دختر آخرین فیلمی که دیده بودم، یعنی The Fabulous Destiny of Amelie Poulain
و مایکل (مایکی) هم اسم یک شخصیت در فیلم The Godfather
سلام
. این نوشته خیلی نکات ریزی داشت که قابا تامل است وباید خیلی روش فکر کرد. مثلا در مورد عکس العمل خدا در مورد ادم ها. اگه اجازه بدید از اون کپی بگیرم و در مورد نظراتی که در مورد خدا دادید تحقیق کنم ممنون میشم چون به عضی نکات جالب اشاره کرده بودید که تا به حال به اون توجه نکرده بودم. در کل داستان مختصری بود ولی با همین کمیت دارای نکات قابل توجه. مهارت خاصی در اون به کار گرفته شده بود یک داستان خارجی با افکار ایرانی.موفق باشید.@};-
@پریسا, :)
داستان هم ایرانی بود، در کامنت پایین میگم چرا.
و اما نظرم به عنوان مخاطب و یکی مثل همه:
شاید بعضی از دوستان با این حرفای من بهشون بر بخوره، ولی من منظوری به هیچکدومشون ندارم، اما واقعا” این عشقایی که راجبش صحبت میشه، فان و تینیجری هست و منو یاد نوجوونیم و حماقتا و شیطنتهای اوایل بلوغم میندازه که نیمیش بر اساس تغییرات هورمونی بود!
همۀ ما عشق و عاشقی و شکست و خیانت رو تجربه کردیم، اما حقیقت اینجاست که هیچکدوم عشق واقعی نبوده، چون عشق که شکست نمیخوره، فرهاد و مجنون و سیاوش عذابهای جان فرسایی کشیدن و حتی به عشقشون نرسیدن، اما آیا شکست خوردن؟!
بعد از یک سنی، انسان به صورت عمیقی به جنس مخالفش کشش پیدا میکنه که اکثرا” با عشق اشتباه گرفته میشه، واسه همینم عایدیش شکست و بی وفایی و خیانته!!
@”یکی مثل همه”, عشق شکست نمیخوره. اما کمرِ عاشق واقعی، چرا.
همه رو هم به شکلِ تغییرات هورمونی خودتون نبینید. خواهرها و برادرهای سرزمینِ من، عشق رو میفهمند.
به جز اون عدهی معدود، که هنوز توی نوجوونی موندن، ما ها سنمون از تینجری گذشته، خواهر من.
فرهاد و مجنون هم لیلا و شیرینِخودشون رو داشتند، که گاها از عشق چیزی کم نزاشتن. لیلی لیلا بود، که مجنون شیدا شد. حالا مجنون بی لیلا، مجنونی که لیلاش یک فاجعه باشه، شکست میخوره. از کمرش میشکنه، شکسته میشه.
به دو دلیل دیگه نقدو راجب این متن ادامه نمیدم:
۱. تمام رفرنسهای اصلیو راجب درستها و نادرستها گفتم و بقیه توضیح واضحاته.
۲. گفتید این فقط دل نوشته است و دل نوشته میتونه هر سبک و نثری داشته باشه.
اما تذکرات آخر:
۱. یک نویسندۀ خوب برای توضیح و توجیح، خودشو به متن سنجاق نمیکنه.
۲. هر نویسنده ای رو اثرش تعصب داره چون خلقش کرده.
۳. اگر متنی بتونه نظرات منتقدانه و مشفقانه رو با هم داشته باشه، قابل ارزشه و نویسنده اش داره رشد میکنه.
سلام آقا مهدی دیالوگی که نوشتی از نظر من همان اتفاقهایی است که اینروزها بین جوانها می افتد .من وقتی خوندم خیلی خیلی ناراحت شدم و همینطور اشک می ریختم تا خوندنم تمام شد .مهدی جان یک اتفاقی خیلی شبیه به داستان شما برای یکی از عزیزانم افتاد درست حدود ۱۰ -۱۵ روز پیش .می دونی دوست من فقط گفت میبخشم تا خدا خودش به کارهای این اشخاص به ظاهر انسان نما رسیدگی کنه.
و اما به اون دوستمون که متوجه نشده بود وقتی خوند باید گفت دلنوشته هایی که دوست خوب ما می نویسه شاید بعضی ازآن نوشته ها برای ما مفهومی نداشته باشه ولی در گوشه ای ازاین دنیای هفت رنگ اتفاقهایی رخ میده که همین داستان ها رو تشکیل می ده .دوست عزیز تا چیزی رو لمس نکنی متوجه نمیشوی که طرف چی می گه امیدوارم همیشه زندگی وفق مرادت باشه و هیچوقت ناراحتی نداشته باشی .خدایا دوستانم رو به تو میسپارم و برایشان آرزوی خوشی وسلامتی دارم (آمین)
@}; –
@فهیمه, :)
مهدی جان خیلی از نکات به زیبایی توی متن جا گرفتن … ای کاش بیشتر به مفهوم توجه کنیم …
امیلی پرسید: «تو به نفرین اعتقاد داری؟»
– من به خدا اعتقاد دارم.
– منظورم اینه که، به نظرت، واقعا اثر داره؟
– نه. منظورم از نه، چه وقتی هست که به حق باشه، چه وقتی ناحق. به سه دلیل : دومیش اینکه اگه همهی بدیها در همین دنیا جواب داشت، که الآن همهی آدمکشها سینهی قبرستون خوابیده بودن و دیگه توی شهر، همهشون آدم خوبا بودن که راست راست راه میرفتن! سومیش اینکه قضاوت آدما از خوب و بد، احمقانهاس. خدا با احمقها نیست! خودش اگه بخواد، میدونه هر کسی رو چیکار کنه. احتیاجی به دستور آدما نداره.
– و اولیش؟
– خدا از آدمایی که نفرین میکنن، متنفره!
خدا خودش میدونه کِی و کجا کار درست رو انجام بده
فوق العاده و عالی بود مثل همیــشــه
@زهرا, :)
و اگه اجازه بدی، علاوه بر اینها، این رو هم اضافه کنم، که مورد علاقهی منه :
«دعاهاش برآورده نشد، چون قرار بود یه روز نفرینت کنه….
خدا به حرف آدمایی که همهاش حرفشون رو عوض میکنن، گوش نمیده!»
سلام…سلامی که متواضع ترین واژه هاست ولی هرکاری میکنم ازگلوبرنمی اید وفقط با زور این انگشتان مینویسمش….
بی نهایت دراین لحظات خدارامیطلبیدم که وارد وب شماشدم…افسوس…………ولی…….
تورابردرد من رحمت نیاید/رفیق من یکی همدردباید/که با اوقصه برگویم همه روز/ دوهیزم را به هم خوشتربودسوز………..شایدفقط این موسیقی که گذاشتین به اندازه تمامی نوشته هابرایم موثرتر افتاد…البته نه فقط نوشته های شما دیگرهیچ نوشته ای درکارموثرنیست… ازآنجایی که افاق راگردیده ام….
قبل از هرچیز ممنون از تفکر و پاسخ…
نظر قبلیو به عنوان یک نویسنده و منتقد گفتم، این نظرو به عنوان یک کارگردان میگم:
هر سکانس بخشی از فیلمو شامل میشه که به تنهایی باید روایت کامل و قاطعیو مشخص کنه وگرنه میشه پلان که از جمع پلان ها سکانس به وجود میاد و پلان به تنهایی فاقد ارزشه…
پس این پلان نیست و اگر سکانس هست، هر سکانسی در سیر منطقیه خودش شروع، میانه و پایان داره، که این اصول ربطی به قواعد کلاسیک هم نداره، اصول نویسندگی در هر سبکیه، مگر اینکه ابزورد نوشته باشید که مطمئنن ابزورد نیست که البته اون هم شامل این قواعد میشه اما پیچیده تر.
شما نمیتونید بگید این اشخاص قبلا” داشتن صحبت میکردن و من از اینجاشو نقل کردم یا اصلا” بقیه اش به خودشون ربط داره که نیاز نیست ما بدونیم، دیگه داستان نیست، میشه خاطرات و خاطرات از دید دانای کل اشتباه، نویسنده باید به خواننده اش اطمینان داشته باشه و تمام سوالاتیو که پیش میاد در سیر داستان پاسخ بده، مگر اینکه پاسخ سوال ها عمومیت داشته باشه که پاسخ ندادنش بهتره…
دلیل برای اون زجر و عذاب مهلکی که پسر بیان میکنه، کم و غیرقابل باوره، نفرین کرده که باشه، آسمون که به زمین نمیاد، خدا جای حق نشسته و دقیق الحسابه، تا نفرین شنید که کسیو سوسک نمیکنه و…
درضمن، سیگار کشیدن نمادی از عشق نیست، عامل دخانیانه!!
@”یکی مثل همه”, من هم نگفتم پلان هست، شروع، میانه و پایان داره. شروعش در یک اتاق با شرایط گفته شده، با یک دیالوگ آغاز میشه و پایانش هم همونجوری که گفته شد. به این میگن: سکانس. من هم گفتم داستان نیست، و میتونم بگم قبلش هم به کسی مربوط نیست، چون میبینی که اسم طرف رو هم نگفته. و دلش نمیخواسته توضیح بیشتری بده، و از دیدش به کسی مربوط نیست چه اتفاقی رخ داده، اینجا مساله سر این نیست که چی شده! یه چیز بد. که توی دیالوگ بهش میگن: عذاب. تا همینجا کافیه واسه سکانس، مگه اینکه بخواد یک فیلم کامل بشه! مسئله اینجاست که: چیکار میخواد کنه؟!
نظرتون به عنوان یه نویسنده و کارگردان محترم، اما تا وقتی سیگار نکشیدید، نمیتونید درک کنید سیگار در شرایط خاصی میتونه نماد اضطراب، عشق، تنهایی و … باشه. و من گفتم نماد و نه عامل.
اینکه کسی آدم رو نفرین کرده، که کرده باشه، زمین به آسمون میاد یا نه، برداشت شماست. قرار نیست کسی سوسک بشه، و همونجور که میشه خوند، در متن هم اعتقادی بهش وجود نداره.
این سبکها و شیوهها، ساختهی نویسندههایی بودن که نوشتههاشون برای بار اول، در هیچ سبک و سیاقی جا نمیگرفت. من نگفتم فیلمنامه نوشتم، گفتم شبیه به قسمتی از فیلمنامه میمونه. و نوشتن، واسه من لذتیه که میشینم، و فقط مینویسم. نوشتهها خودشون سیرشون رو پیدا میکنن، خب این یکی نوشته، دوست داشت سیرش اینطوری باشه و به خیلی چیزها، حتی اسم(!) هم اشاره نکنه. من فقط میشینم و از نوشتن لذت میبرم.
آخر از همه، ممنون، با اینکه نقد شما یک جورایی روی خودش پا فشاری میکنه، با اینکه نویسندهاش خودش میگه که دیدش چجوری بوده.
و در آخر، سیگار در شرایطی، نماد عشقه و در شرایطی نماد تنفر. و استرس و شرطی شدن به خاظر به یاد آوردن بعضی خاطرات و خیلی چیزهای دیگه، در جای خودش. اینها نمادهاش بود. عامل دخانیات هم هست ; )
باز هم ممنون دوست من، خوشحال میشم باز هم نقد کنید :) ولی در مورد سیگار قضاوت نکنید، اون هم با دو تا علامت تعجب!! :)
الان این چی بود که نوشتین؟!
از شما با اون متن زیبای مادر و انشایی به خدای فوق العادتون، عجیب بعید بود.
چرا؟!
چون داستان، آغاز و پایانش داغونه، نقطۀ اوج نداره، تعلیقش به هیج جا نمیرسه، بار دراماتیک هم که ابدا”!!
یک سوم اول داستان که باید خواننده رو از وضع شخصیتها که کی هستن، چی هستن، کجا هستن مطلع کنه فقطاطلاعاتیو میده که گنگ کننده است، بخش دوم که شده فیلم هندی با اون نفرینای پیش دبستانی و عذابی که پسر فقط ازش صحبت میکنه اما قابل درک نیست که حداقل ما هم بفهمیم اونجا واقعا” چه خبره!!
پایان داستان بازه و این یعنی عالی اما ما به جزء عقاید شخصی نویسنده که به هیچ عنوان نباید به خورد خواننده بده و دوتا شخصیتی که در حالت تیپیکال موندن، داستان وصله پینه ای چیزی نصیبمون نشد که بتونیم تصمیم بگیریم!!
@”یکی مثل همه”, الآن این یک دیالوگ بود. که در یک اتاق، که در هر جایی میتونه باشه، بین دو نفر که مهم نیست کی هستن و با گذشتهای که ازش بیخبریم، در مورد اتفاقی که دقیقا ازش خبر نداریم، رخ میده و دربارهی فردی صحبت میشه، که حتی اسمش برای یکی از طرفهای دیالوگ هم (امیلی) سِکرِت هست. چه برسه به ما.
این دیالوگها، شبیه به قسمتی از یک فیلم میمونه، که ما از وسطش جدا کرده باشیم، و باید به گفتههای راوی قصه (که از ابتدای قصه خبر داره) اعتماد کرد. و درد و عذابی رو باور کرد که هر دو طرفِ دیالوگ (که در متن قصه هستن) بهش استناد میکنن و ما نمیدونیم (و نویسنده نمیخواسته بدونید).
دقت کنید که سکوتی که در آغاز بینشون هست، و شروع مکالمهی امیلی با : «ببین مایکی، خب راستش، نمیدونم…» یعنی مکالمهای بین اونها در جریان بوده و ما بعد از اون وارد داستان شدیم، و وقتی میگه: «ولی تو گفتی که… گفتی اون رو…» یعنی مایکل از تصمیمش به امیلی گفته. و ما بعدا میفهمیم که چه تصمیمی بود. اون رو چی؟! اون رو چکار؟
در واقع، برای من، اینکه کی بودن، چی شده بوده، حتی اسم خانوم سِکرِت چی بوده، مد نظر نبود.
بیشتر، تمرکز من روی دیالوگها و ادلهای هست که هر کدوم برای حرفشون میارن، و به نظر میرسه هر دو دلایلی رو میگن که منطقا درست به نظر میاد. و کنش و واکنشی که در دیالوگها پیش میاد. [عشق جدیدی که در حال شکل گرفتنه، یک عشق مرده، وفاداری، نفرین و نفرت و انتقام…] و در آخر، تصمیم مایکل، باز میمونه و …
راوی قرار نیست داستان رو برای شما از اول تعریف کنه، ولی چیزهایی رو هم متوجه میشید. مثلا حساسیتِ پسره حتی روی اسم دختره یا حساسیتش به دعاهاش، سیگار کشیدن پی در پی، نشانهای از یک عشق واقعی هست. بر خلاف دختری که به دلایل پیش دبستانی، اون رو نفرین میکنه و … باقی ماجرا که از روال گفتگوها و واکنشهاشون، میشه به اونها (در گذشته) پی برد.
حرفهای شما در مورد یک داستان کلاسیک، کاملا درست هست، و این یک داستان کلاسیک نمیتونه محسوب بشه.
خوشحالم که نقد کردید، و برای همین هم بود که اینقدر طولانی پاسخ دادم :)
حالا یکبار دیگه با پیشفرضی که من دادم، نوشته رو بخونید : دیالوگهایی از یک سکانس، از قسمتی از یک فیلم…
به منم سر بزن