خانه برچسب‌ها تنهایی و خدا

همه‌ی نوشته‌های با موضوعِ: تنهایی و خدا

قسم به نقاشِ بالِ پروانه‌ها

خسته‌ام، دل‌گیرم، تنهایم... احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم، که از فرطِ شوقِ رهایی از قفسِ کرم‌خاکیان، آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید، تا سرانجام پیروز شدند... و سرانجام باور کرد... باور کرد که تمام سهمش از دنیا، همین چهار دیواری تنگ و تاریکی‌ست که دچارش آمده،...

تصادفی که تصادفی نبود

  هنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وب‌نوشته‌ای. اما، با خونِ روی دست‌هایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه می‌گذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثه‌ای آنقدر هولناک است، که آدم...

تجسم یک رویا

سرم... سرم... سرم گیج می‌رود در سرم سوال‌های بی‌جواب، هِی اینور و آنور می‌روند هِی خیالم می‌رود آن‌سو آن سویِ نیامده... آن سویِ رویایی : من... گاهی دلم می‌خواست، دنیا جورِ دیگری می‌بود... دوست داشتن، جورِ دیگری می‌بود و هیچ آدمی برای تنها نبودن، دست‌های التماس دراز نمی‌کرد. اصلا کاش آدمی این همه تنها نبود.   من، بارها دیده‌ام...

چشم‌های ترسناک پیرمرد

نوشته‌ای که در ادامه می‌خوانید، از آن دسته نوشته‌هایی هستند که فکر می‌کنم علاقه‌ای به خواندن یا دانستنش ندارید، و بنابراین منتشرشان نمی‌کنم. من معمولا گاه و بی گاه، بر روی هر چیزی که گیرم بیاید، هر چه که به ذهنم بیاید، فقط می‌نویسم. اما خیلی از این نوشته‌ها...

خدا و عشق

دلم عجیب گرفته… دل‌گیرم از آدمک‌هایی که تنها سایه‌ای هستند از تمام آنی که می‌نمایند دل‌گیرم از نقاب‌هایی که بر چهره می‌کشند دل‌گیر از صورتک‌ها…   من نمی‌فهمم… به خدا که من نمی‌فهمم… نمی‌دانم چرا آدم‌ها تنها برایِ یک تجربه، یک تصور، یک خیال، یک عطش برای سر دادنِ ترانه‌ی تشنگی، وخیالِ خامِ آنچه هیچ‌گاه نیستند، زندگی آدم دیگری را به بازی...