همهی نوشتههای با موضوعِ: کودکی
خدا و کودک، نوستالژی عشق کودکی
Mehdi Mirani
34
انگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگیاش بیرون میآید و شبها از آن سمتِ همیشگی میرود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران میشود. هنوز بلبلها میخوانند، گنجشکها در جستوجوی غذا، زمین را میجویند و در جستوجوی جفت خویش، دنبال هم میکنند. درختان سبز اند...
قتل یک پاییز پای تخته سیاه
دبستانِ کودکیام، به خانهمان خیلی نزدیک بود، یک خیابان آنطرفتر از ما. ولی همین چند قدم راه، دنیای من را عوض کرد، اصلا یک دنیا فاصله بود.
مدرسهای درب و داغون، که هر چند وقت یکبار، سیمانِ دیوار دور حیاطش میریخت. به راهروی مدرسه که وارد میشدی، صدای فریاد و...
تجسم یک رویا
سرم... سرم... سرم گیج میرود
در سرم سوالهای بیجواب، هِی اینور و آنور میروند
هِی خیالم میرود آنسو
آن سویِ نیامده...
آن سویِ رویایی :
من... گاهی دلم میخواست، دنیا جورِ دیگری میبود...
دوست داشتن، جورِ دیگری میبود
و هیچ آدمی برای تنها نبودن، دستهای التماس دراز نمیکرد.
اصلا کاش آدمی این همه تنها نبود.
من، بارها دیدهام...
به زمین خوش اومدی!
ساعت 3 نصفه شبه و من مثل همیشه توی خونه تنهام. خوابم نمیاد، درست مثل هر شب. ولی اینبار احساس عجیبی دارم، صدای سگ ها از توی خیابون ترسناک تر از همیشه شنیده میشه و باد به شدت پنجره رو تکون میده، بر خلاف هر شب.
با ترسی ناخودآگاه میرم...
متفاوت باش! بگذار مترسک بمانند!
هنوز خودت هستی. خودت ماندی! هنوز از دیدن کودکان، شادمانه می خندی. هنوز بی بهانه می خندی. هنوز هم چشم هایت گاه به گاهی، هر از گاهی بارانی می شود، دلت که ابری شد، تردید نمی کنی، بی بهانه می باری. هنوز هم که هنوز است، گاهی هم دلت...