به زمین خوش اومدی!

47
11,518 مشاهده

ساعت ۳ نصفه شبه و من مثل همیشه توی خونه تنهام. خوابم نمیاد، درست مثل هر شب. ولی اینبار احساس عجیبی دارم، صدای سگ ها از توی خیابون ترسناک تر از همیشه شنیده میشه و باد به شدت پنجره رو تکون میده، بر خلاف هر شب.

با ترسی ناخودآگاه میرم تا پنجره رو ببندم. ناخودآگاه توجه ام به بیرون جلب میشه. چقدر همه جا تاریکه! تاریک تر از هر شب. به آسمون نگاه میکنم. انگار نه انگار که ستاره ها هستن، و ماه هم. همه خوابیدن، بیرون پنجره، انگار شهر مرده هاست. همه ی شهر مرده و فقط صدای سکوت و سکوت… سکوتی سنگین و آزار دهنده که فقط گاهی با صدای پارس سگ ها و تکون خوردن شیشه ی پنجره عوض میشه. تموم کوچه رو نگاه میکنم، دنبال یه نشونی ام. یه نشونی از یه آدم زنده، یه نشونی از زندگی. یه نشونی که اینقدر نترسم از مرگ، نترسم از مرده ها… همه ی چراغ ها خاموشه، هیچکی نیست. انگار واقعا توی شهر مرده ها باشم. ترس عجیبی وجودم رو میگیره… من توی شهر مرده ها چیکار میکنم؟ من چرا اینجام؟ نکنه من…

خیلی سریع پنجره رو می بندم. برمیگردم و چشمام رو روی هم میزارم و یه نفس عمیق می کشم. حالا احساس امنیت می کنم. چشمام رو آروم باز میکنم. یه لحظه نفس کشیدنم متوقف شد… انگار یکی دیگه هم اینجاست! انگار… آره انگار خودمم. یه گوشه ی اتاق افتادم. چقدر ازش می ترسم. از خودم. یه جور عجیبی افتادم. درست مثل یه مرده…

فرصت فکر کردن هم ندارم، همه چیز جلوی چشام سیاه میشه، انگار یه پرده ای جلوی چشام کشیده باشن. دوست دارم داد بزنم، اما هر کاری میکنم صدام در نمیاد. یهو همه جا روشن شد… اما هنوز می ترسم. نه از تاریکی، من یه جای دیگه ام، یه جا پر از آدم، پر از زندگی…

مثل اینکه دارم یه فیلم میبینم، خشکم زده بود. یه تعداد بچه بودن، صدای خنده ی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. پر از آدم غریبه که هیچکدومشون رو نمیشناختم… صبر کن! یکی… یکی رو… اون بابامه! آره بابای منه! هیچوقت اینقدر احساس غربت و ترس وجودم رو نگرفته بود. بابام رو صدا زدم. صدا نه… بابام رو با یه بغض بلند گریه کردم: “باباااا… بابااااااا… بابا من می ترسم.” گریه ام گرفته بود و بازم با گریه صدا میزدم: “بابا تورو خداااا. باباااا… ؟ ”

انگار صدام رو نشنیده باشه. میخواستم بدو ام طرفشو دستش رو بگیرم. نمیتونستم حرکت کنم و همونجا میخکوب شده بودم: “بابااااااا… بابا منم، مهدی. باباااا…” یهو صدا توی گلوم خفه شد. یه لحظه حتی گریه کردن هم یادم رفت. دست یه بچه ی دیگه توی دستاش بود. دستِ… … دست یه بچه، بچگی های خودم. یه لحظه چقدر دلم واسه خودم تنگ شد. واسه بچگی هام. چقدر روزای قشنگی داشتم، چقدر شاد بودم. چقدر زنده بودم، چقدر می خندیدم.

به بچگی های خودم زل زده بودم. دیگه ترسی نداشتم. فقط دلم تنگ شده بود. بازم گریه ام گرفت، اما نه اینبار از ترس. دلم میخواست دوباره اون روزا رو زندگی می کردم… چقدر دلم واسه خودم تنگ شده بود. واسه بچگی هام

اشک چشام رو پاک کردم. اینجا چقدر آشناس… درست شبیه مهدکودک خودم… خدای من! درست مثل همون روزاس. دیوارای پر از کاغذ رنگی، صدای خنده ی بچه ها، زنگای نقاشی، خانوم مربی، آجرهای خونه سازی… همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام گذشت…

یه دخترم بود. خوب یادمه. دختر کوچولویی که صبحا دکمه ی پیرهن مخملی قهوه ای رنگم رو می بست. اون پیرهن رو هم خوب یادمه. بی اونکه من ازش بخوام، وقتی میدید دارم تلاش میکنم و نمی تونم، خودش میومد دکمه هامو می بست. هیچوقت چشم غره های خانوم مربی رو یادم نمیره. هنوز هم نمی فهمم چرا. فکر کنم حسودیش می شد. دختر کوچولوی مهربون بچگی هام چقدر پاک و معصوم بود… چقدر قشنگ… چقدر دلم براش تنگ شده بود. یعنی اون دختر کوچولو هم بزرگ شد؟! پس چرا دیگه هیچوقت توی بزرگی ندیدمش؟ یعنی آدما بزرگ میشن دیگه این جوری مهربون و قشنگ نمی مونن؟ چرا توی بزرگی، دیگه هیچ دختری رو اینقدر…

دیگه هیچی نفهمیدم، صفحه ی جلوی چشم عوض شد. اینبار توی خونه بودم. روی زمین دراز کشیده بودم و داشتم نقاشی می کشیدم. مثل اونوقت ها، همیشه خورشید توی آسمون نقاشیم میخندید، همه جا رو روشن کرده بود، همه جا رو یه اندازه! یه آسمون آبی، صاف و یه رنگ! با ابرای سفید، که هر لحظه ممکن بود بارون بگیره… کوه های بلند، همه شون شونه به شونه ی هم، با تیکه برف به جا مونده رو قله هاشون، که بهار اومده بود، اما هنوز زمستون رو فراموش نکرده بودن. با یه کلبه ی چوبی، چوبی! ساده ولی قشنگ. که همیشه دود از دودکشش بلند بود، که زندگی توش جریان داشت. یه رودخونه ی آبی، با دوتا ماهی قرمز کوچولو، فقط هم دو تا! که تنها نباشن. درختای سبز، با سیب های قرمزشون، شاخه هاشون همیشه به زمین نزدیک بود… چقدر قشنگ نقاشی می کشیدم… و چقدر این رو نمی دونستم. چقدر قشنگی و مهربونی رو، چقدر خوبی رو خوب نقاشی می کردم…

یه چسب سیاه برداشته بودم و جای سبیل هام گذاشته بودم: “مامان؟ مامان؟! سبیلام قشنگه؟ مامان نگاه، من بزرگ شدم. ببین سبیل در آوردم… مامان خوشگله؟ مامان کی من بزرگ میشم سبیل در بیارم؟ بگو دیگه. دقیقا چند سال دیگه؟!…” دیگه هیچی نشنیدم. چقدر دلم واسه خودم سوخت. چقدر دلم میخواست یکی اونجا بود و بهم میگفت اینقدر واسه بزرگ شدن عجله نکنم!

همینطور جلوی چشمام صفحه ها عوض میشد، خاطرات خوب بچگیم، مهربونی هام، معصومیتم از جلو چشمام میگذشت. و من فقط با حسرت نگاهشون می کردن… باورم نمی شد من یه روزی همه ی اون روزها رو زندگی کرده باشم. و حالا باورم نمی شد همه اون روزا رو از دست دادم… داشتم دیوونه می شدم.

دوباره چشمام سیاهی رفت… انگار اینجا رو خوب میشناسم… همین خونه ی خودمه. اینم منم. اما اینبار بزرگم. اتفاقای همین چند سال پیش از جلو چشمام میگذشت. اینکه چه جوری ناراحتم کردن و من به خاطر آدمای دیگه چقدر گریه کردم. چقدر حرفاشون منو گریه انداخت. اینا رو دیگه خیلی خوب یادمه. اینکه یه شب با زخم زبون یکی، یه شب تا صبح زیر پتو بی صدا گریه کردم و هیچکی نفهمید. تموم اون شب از جلو چشمام گذشت. چقدر حرف آدما برام مهم بود. چقدر برام اهمیت داشت که راجع به من چی فکر می کنن. چقدر احمق بودم. چقدر دلم شکست. چقدر من دل شیکوندم، گاهی هم من کسی رو ناراحت می کردم. حالم از خودم داشت بهم می خورد. بعضی صحنه ها و کارایی که کردم… فقط چشمام رو بستم… تو رو خدااا، تورو خدا من نمیخوام اینا رو ببینم. همه اش رو میدونم. نمیخوام خودم رو ببینم! چشمام پر از اشک بود… تو رو خدا… حالم از خودم داره بهم میخوره. تو رو خدا نشونم نده، من، خودم اینکارا رو کردم! اما چرااا؟؟؟!!! چرا اینکارا رو کردم؟ تورو خدا بسه………….

بازم چشمام سیاه شد. نمیدونستم کجام. یادم نمیاد هیچوقت قبلا اینجا بوده باشم. همه جا دوباره ساکته. یه دیوار بلند. صدای قرآن میاد. صداش بهم آرامش میده. اما صداش یه بغضی داشت، صدای گریه میداد. روی دیوار پره از پارچه های سیاه… نوشته های روش رو نمیتونم بخونم. احتمالا کسی مُرده… یه کاغذ سفید… بی اختیار میرم سمتش…

همیشه مردن آدما ناراحتم میکرد. با اکراه شروع به خوندنش کردم: “انا لالله و انا الیه راجعون”… صبر کن! عکسش چقدر برام آشناس… یعنی مُرده؟!! نوشته های روش رو خیلی شمرده و آروم میخونم… دلم میخواست هیچوقت به آخرش نرسم، هیچوقت نفهمم چی نوشته… : “با نهایت تاثر و تاسف درگذشت ناباورانه جوان ناکام شادروان آقای… ” دیگه چشمام هیچی ندید. دیگه حتی نمیتونستم گریه هم کنم. فقط ماتم برده بود…

نه، نمیتونست من باشه. نه، من که نمردم. من نمیمیرم. من نمیخوام بمیرم. من دلم تنگ میشه. من از تنهایی بدم میاد خدایا… من از تنهایی می ترسم. دلم واسه خونوادم تنگ میشه. من نمیخوام بمیرم… خدایا اگه من بمیرم مبینا واسه کی نقاشی میکشه؟ کی واسه مبینا نامه می نویسه؟ خدایا من کلی آرزو توی دلم دارم. خدایا قرار نبود اینجوری شه. خدایا من می ترسم. می ترسم از خوابیدن زیر خاک. خدایا من از کرم ها می ترسم. دردم میگیره کرم ها گوشت و پوستم رو… خدایا من چه جوری زیر خاک بخوابم؟ خدایا مامانم نمیزاره. خدایا سردم میشه. نمیخوام روی من خاک بریزن. خدایا بگو روی من خاک نریزن، خب؟ خدایا بمیرم مامانم گریه می کنه، مبینا دیگه داداش مهدی نداره. دیگه هیچکی اندازه ی من مبینا رو دوست نداره. خدایا من نمیخوام گریه کنه. تورو خدا

میخوام همیشه مامان بابام رو بخندونم، همیشه بخندم. دیگه ازت خرده نمی گیرم، دیگه نمیگم چرا. دیگه از آدما و دنیا بهونه نمیگیرم…. فقط تورو خدا یه بار دیگه بزار زندگی کنم، میخوام همه چیز رو جبران کنم…. خدایا تورو خدا نزار بمیرم. یه بار دیگه. فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده. یه بار دیگه میخوام برگردم. میخوام جبران کنم، دیگه حرف هیچکی برام مهم نیست، دیگه ازت دلم نمیگیره، دیگه بهت غر نمی زنم. به خدا دیگه از شکل چشمام ایراد نمیگرم، فقط میخوام یه بار دیگه ببینم. بزار هرکی هرچی میخواد بگه، به خدا دیگه هیچی برام مهم نیست. من نمیخوام روم خاک بریزن خدا. دیگه هم از هیچی بهونه نمیگیریم. از هیچی ایراد نمی گیرم. دیگه رنگ لباسام مهم نیست، ژل مو نمیخوام. کفش های گرون قیمت نمیخوام، فقط میخوام راه برم. دیگه سرت غر نمیزنم چرا اینو دادی، اونو ندادی. هیچی ازت نمیخوام، فقط بزار برگردم، فقط یه بار دیگه… خدایا من از تاریکی می ترسم……

.

.

.

چشام رو باز میکنم. روی زمین دراز کشیدم. اشک توی چشمام خشک شده. مثل اینکه توی اتاق خودمم… صدای تیک تیک ساعت میاد. روز شده! پنجره! پنجره رو باز می کنم، یه زن با دختر بچه اش از اون سمت خیابون رد میشن… چقدر دیدنشون خوشحالم میکنه. دو تا پسربچه اون سمت دارن توپ بازی میکنن، چقدر سروصداشون آرومم میکنه. صدای گنجشکا میاد… هیچوقت اینقدر قشنگ نمی خوندن…

خدایا باورم نمیشه… انگار همه چیز سر جاشه….. همونطور که همیشه بود. ولی نه اینبار با همیشه فرق داره. همه چیز دوست داشتنیه. حتی چیزای زشت. جای یه زخم هنوز روی پاهامه، چقدر این زخم رو دوست دارم. چه قدر جاش رو هم دوست دارم. یه نفس عمیق می کشم. حس زنده بودن چقدر خوبه! دلم میخواد برم بیرون، شاید بچه ها منم بازی دادن. دلم میخواد برم دختر کوچولوی خانومه رو بغل کنم، اینقدر محکم ببوسمش که دردش بگیره. بی اختیار میخندم. دلم میخواد پشت پنجره وایسم و به اون خانومه سلام کنم. اصلا به هرکی که رد میشه… سلام کنم و بگم: ” سلام. خوبی؟ یه روز تازه از زندگیت مبارک! “

.

.

.

۲۳ خرداد ۱۳۶۶

و امروز ۲۳ خرداد ۱۳۹۰

بخند. تو دوباره فرصت زندگی کردن پیدا کردی، فرصت خندیدن. خندیدن بخاطر اونایی که به خنده هات دل خوشن. می تونی بخندونی. همه رو. چه اونایی که می خندوننت، چه اونایی که خنده رو ازت گرفتن. فرصت اینکه بازم نگرون بچه گنجشک ها باشی، بازم میتونی روی لبه ی جدول راه بری. بازم مثل دیوونه ها خیس از بارون بشی. فرصت خوبی کردن، دوست داشتن، عشق ورزیدن. چه اهمیتی داره بقیه چه فکری می کنن، بقیه چی میگن، اصلا بقیه چی هستن.

چه اهمیتی داره زخم روی پات، چه اهمیت داره امروز به موهات ژل نزنی، چه اهمیتی داره، وقتی به زودی قراره همه اینا زیر خاک سرد، غذای کرم ها بشه؟ یه روز همه چیز از بین میره. بخند… برای همه از بین میره. بخند که اینو میدونی. بخند. تو هنوز خوبی……

یه روز دیگه. یعنی خدا، دوباره بهت فرصت زندگی کردن داده. قبل از اینکه واسه همیشه بمیری، راس راساکی. فرصتی برای جبران همه ی گذشته ها داری. فرصتی که دیگه به داشته ها و نداشته هات فکر نکنی. داشته هایی که به زودی همه از دستش میدن. خیلی زود.

دیگه حرف بقیه، اینکه چه جوری در موردت قضاوت می کنن نباید برات مهم باشه. بزار بد باشن. بزار بت بدی کنن. وقتی که زیر خاک میرید، دیگه هیچ کدومشون مهم نیست. تو خوب باش. میدونم… وقتی که مُردی، دلت واسه خوبی هات خیلی تنگ میشه. با چشم دل نگاه کن.

.

.

.

از مردن گفتم. راستی ………..

۲۴ ساله شدی مهدی

عزیز دلم، تولدت مبارک!

به زندگی خوش اومدی  : )

47 نظر

  1. من حتی نتونستم تولد ۲۷ سالگیتو تبریک بگم خیلی دیر با وب لاگت اشنا شدم
    تولد۲۴ و۲۵ و۲۶ و۲۷ سالگیت همه و همه مبارک امیدوارم ۱۲۰ساله بشی و لحظه لحظه ای زندگیت دستت تو دست خدا باشه @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- فکر کنم یه دست گل بزرگ بشه براتون درست کرد :x :x :x :x :x :x

  2. درود داداشی قشنگ بود .منم یه روزی میخواستم بزرگ بشم اما دنیای پاک بچگیم رو پشت لالایی مادرم جا گذاشتم.

  3. یادتون نره.بیاید کمکم.اینم ادرس ایمیلم:atefeh-*****@yahoo.cok دروست ندارم وارد زندگی بشم که نباید بشم.اگه لطف کردید و اومدید یه ایمیل بهم بزنزد.با تشکر

  4. سلام.میشه کمکم کنید.شما که دوباره زندگی کردن رو تجربه کردید.اگه میتونید به ایمیلم جواب بدید.با تشکر

  5. @};- سلام
    خیلی خوب نوشتین،خداکنه اونقدر اراده مونو قوی کنیم که نه گفتن به هوسها،باعث شادشدنمون بشه!

  6. دوست دارم روزی یه آرزو برآورده کنم روزی یه گره باز کنم روزی یه اشک پاک کنم روزی یه خنده مهمون کنم به لبایی که با خنده غریبن دلم میخواد روزی یه درد کم کنم خدایا میخوام فرشته باشم کمکم میکنی چطور میشه یه فرشته بود؟آدما رو دوست دارم همه که نه اما خیلی ها از بد شدن ادما گلایه دارن اما خدایا تو که بهتر از همه ممیدونی ادما هنوزم خوبن و دوست داشتنی واسه همینم هنوز زمین زیر پاشون سفته و آسمون بالا سرشون پا برجا واسه همینم هنوز خورشید میتابه و نعمت زیستن ارزونی همه میشه چون هنوزم خوبن چون هنوزم باورشون داری شاید یکی یه خطایی داره شاید همه بهش میگن آدم بده اما تو میدونی که اون ادم بده یه خوبی هایی هم داره که جز تو کسی از خوبیاش خبر نداره شاید واسه اینکه هیچکی قدر تو دوسش نداره هیچکی قدر تو بهش نزدیک نیست خدایا کمکم کن ادمایی که تو با عشق افریدی و دوست داشتنی های توان بد نبینم و هیچوقت فکر نکنم که ادم خوبه منم و بده اونا که اگه یه روز اینجوری فکر کنم من از همه بدترم خدایا کمکم کنم همه رو دوست داشته باشم و اگه بنا به حکمت تو آرزوهای من برآورده نشد من هر کاری میتونم بکنم تا دوست داشتنی های تو شاد باشن و به آرزوهاشون برسن

    • @حوا,من فکر می‌کنم، که آدم، نباید سعی کنه فرشته باشه. همونجور که سعی نمی‌کنه یه حیوون باشه! ما فقط یه آدمیم، آدمِ خوبی می‌تونیم باشیم، اما نه می‌تونیم و نه قراره اصلا فرشته باشیم. آدمیم… چرا فرشته؟!

  7. یه روزی یه جایی همه چی تموم میشه و من باید برم به همون جایی که ازش اومدم خیالی نیست نیومده بودم که بمونم از اولشم اومده بودم که برم یه چیزایی اینجا دیدم که خیلی دلم خواست یه کسایی اینجا بودن که نگاهم بهشون خیره موند خیالی نیست همه ی خواسته ی من این روزا اینه که تا دیر نشده با خودم دوست تر باشم هر وقت تنهایی بهم فشار آورد دسته خودمو بگیرم و ببرم بیرون با خودم قدم بزنم و واسه خودم یه پاستیل یا بستنی بخرم گاهی هم واسه بچه هایی که قدر من پاستیل و بستنی دوست دارن اگه یه روزم پول نداشتم مهم نیست گل ها رو بو کنم و نگاشون کنم و بهشون لبخند بزنم راه رفتن و قدم زدن پول نمیخواد کنار آب یه جوب یا فواره ی یه پارک یا میدون نشستن پولی نمی خواد پس اگه بی پولم بودم غصه نخور هر جوری شده میبرمت بیرون باعشق با دوست داشتن در حالی که عاشق توام و نمیخوام غم به دلت بشینه ..به خودم میگم غصه نخور تو همیشه منو داری من هیچوقت تنهات نمیزارم هر جوری هم که باشی دوستت دارم و هواتو دارم واست از هیچی دریغ ندارم و هیچ وقت ازت غافل نمیشم تازه همیشه واست دعا هم میکنم دیگه چی میخوای؟
    خوشحالم که خودمو دارم خدایا واسه نعمت خودم ازت ممنونم

  8. هوای نوشتت بدجوری بارونی بود خیسم کرد رفتم به کودکیم به وقتی که کفشهای پاشنه بلند مامانم رو میپوشیدم چقدر برام بزرگ بود بزور باهاش راه میرفتم دلم میخواست زودتر بزرگ شم خیلی عجله داشتم خیلی انگار یه نفر منتظر بود تا من زودتر بزرگ شم لجم میگرفت از همه کسایی که میخواستن دوباره بچه شن و میگفتن یه روزی دوباره بپه شدن آرزوت میشه منم با لج میگفتم نخیرم من هیچوقت ارزو نمیکنم بچه شم و خوب سر حرفم موندم نمی خوام بچه شم فقط میخوام حال و هواش بهم برگرده میخوام بشینم کنار جوب اب بی خیال فکر و نگاه آدمای دیگه میخوام بازم سنگارو طبقه بندی کنم میخوام بازم وقتی قورباقه ها شنا میکنن دنبالشون برم و شنا کردنشون رو ببینم میخوام نترس باشم مثل بچگیم میخوام گل بازی کنم میخوام آب بازی کنم میخوام خیس خالی شم میخوام لی لی بازی کنم میخوام تو پارک با بچه ها بازی کنم و از ته دل بخندم میخوام قهرام یه دقیقه بیشتر طول نکشه میخوام درد زمین خوردنام فقط یه لحظه باشه میخوام زود بلند شم بدوام بخندم انگار نه انگار که افتاده بودم میخوام مثل بچه ها به هیچی فکر نکنم میخوام بگم نگام کن زیاد نگام کن میخوام بگم بوسم کن بغلم کن میخوام بگم نمیخوام احساسم رو پشت هفتا دیوار قایم کنم مبادا که کسی ببینه میخوام رو جدول راه برم میخوام زیر بارون خیس شم میخوام به همه لبخند بزنم من حال بچگیم رو میخوام همین قدری باشم فقط حال بچگیم باشه بزار بگن دیوونه اس چه لذتی بالاتر از اینه که یه عمر با این حال زندگی کنی این دیوونگی عین سبکیه لباس نو رو دوست دارم زیبایی رو دوست دارم اما اگه یه روز چیزی کم داشتم باعث نمیشه لذتی که باید نبرم داشته هامو می بینم و واسش کلی ذوق میکنم خدایا عاشقتم واسه حال خوبه بچگیم

    • @حوا, خب، چرا فکر می‌کنی دیگرانی که میخوان بچه بشن دوباره، دلمشون شیشه شیر و نق زدن‌ها و گریه و … اینا رو می‌خواد؟ دقیقا همین. منظورم حال و هوای کودکی هست. ویژگی‌های خوب دنیایِ کودکانه.

  9. سلام
    مطالبت عالیه بود پسر… حرف دل منو نوشتی، یاد کوچیکی و پاکی بخیر… چقد سخته زیر خاک بودن و زندگی نکردن در این دنیایی که بعد از فکر به مرگ میفهمیم چقدر قشنگه… خیلی قشنگه این زندگی
    به وبلاگم سر بزن، فکر کنم از برخی از مطالب خوشت بیاد
    راستی میخوام برخی از مطالبت رو توی وبلاگم بذارم… امکانش هست که برخی از جاهاش که نام خودت رو نوشتی رو نذارم و تغییرش بدم (البته منبع رو حتما ذکر میکنم)؟؟؟
    داداش من روح تو هنوز پاکه… این رو میشه توی نوشته هات کاملا حس کرد ولی بدون که دوست من، این کاقی نیست و اگه بیشتر سعیت رو بکنی… میتونی به پاکی بینظیر گذشته و کودکی ات برسی… برات دعا میکنم… برام دعا کن [دعا]
    قربونت مهدی جان @};-

  10. سلام خیلی زیبا نوشتی،یه حس عجیبی بهم دست داد…
    تولدت مبارک…(میدونی که آدما هرروز متولد میشن…)

    چند کیک روی یک شمع میگذارم!!!
    تا مبادا یک سال دیگر ،
    با یک فوت دود شود…

    • @زهرا, سلام دوستِ من
      ممنون که تبریک گفتی… ببخشید، مشکلات فنی پیش اومده بود واسه وبلاگ، خواستم تشکر کنم که تبریک گفتی
      ممنون دوست خوبم :‌)

  11. پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ…!
    سلام.
    خوبیی؟
    ها..!
    دیدم نظراتون ۱۹ تاس خواستم ۲۰ تاش کنم خوشگل تر شه!
    با اجازه!

  12. سلام.تا حالا متن به این زیبایی نخونده بودم که به این شدت گریه کنم :(( .حرفاتون واقعا آدم رو تکون میده واقعا راز این دنیا چیه؟؟؟تو رو به خدا به منم سر بزنید. :-h

  13. سلام
    مطلب “سلام خدا خوبی” من رو به اینجا کشوند ؛ اگر مطلبی که نوشتی اورجینال بوده ، همین یک مطلب برای تمام عمر نویسندگیت کافیه ، با خوندنش فقط اشک ریختم و فکر کردم یعنی آدمای دیگه ایی هم روی زمین هستند که چنین احساسی داشته باشند ؟
    درد دارم ، کاش بتونی دردت رو مداوا کنی ،
    کاش شاد باشی

    • @مسعود, سلام، بابت تاخیر در پاسخ عذر می‌خوام…
      بله، همه‌ی نوشته‌های اینجا رو خودم نوشتم، ما آدما گاهی خیلی به هم شبیه میشیم، همه‌مون یه درد داریم، و یه درمان… مرسی و ممنون که خوندی دوستِ من
      موفق باشی، و در آغوشِ گرم و بی‌دغدغه‌ی خداوند :‌)

  14. یه زن جووون ، همین نزدیکیا…
    به خاطر بیماری سختی که بهش حمله کرده داره پاهاشو از دست می ده…
    ترو خدا براش دعا کنین…

  15. اگر خداوند دوباره اندکی از حیات به من بخشد ساده خواهم پوشید .نه تنها جسمم را بلکه روحم را نیز آزاد ورها خواهم کرد و از عشق به عشق میرسم ….
    با تاخیر تولدتون خیلی مبارک . ان شالله همیشه در آغوش خداوند شاد باشین و پیروز

  16. راست می گی…
    شاید زیاد بخندم ولی یادم نمیاد آخرین باری که از ته دل خندیدم کی بود…
    ارزش شاد کردن دیگران برام بیشتره…
    مهم نیست که خودم…

    راستی…
    خیلی هم سخت نیست ..
    اگه بتونی راحت از کنار حرفای بقیه رد شی..
    مهم نیست بقیه چی می گن، مهم اینه که تو چی فکر می کنی…
    بذار تو دنیای وحشی خودشون بمونن…
    تو دنیای پاک خودتو بساز… @};-

  17. آدما همیشه همینجورن…
    وقتی که چیزیو از دست می دن یا می خوان به زور ازشون بگیرن تازه قدرشو می فهمن…
    کاش هیچوقت حسرت نداشته هامونو نمی خوردیم تا بفهمیم چه چیزای خوبی تو زندگیمون هست که شاید بعد ها از دست دادنشون ناراحتمون کنه…

    راستی…
    دختر کوچولو ها هم بزرگ میشن
    مگه پسر کوچولو ها بزرگ نشدن…؟؟


    برام اهمیت نداره چقدر بقیه کارامو احمقانه بدونن…
    من کاریو انجام می دم که ازش لذت ببرم..
    هر چند به نظر بقیه بچه گونه باشه…

    مثل دختر کوچولوهای لجباز… :)

    اینجوری دنیا واست شیرین می شه…
    مثله همون وقتا…

    راستی ، داشت یادم می رفت…

    تولدت مبارک… :)
    برات آرزوی عشق و محبت می کنم.
    امید وارم که لبات همیشه بی بهونه بخنده… :)

    • @ن., مرسی دوستم…..
      امیدوارم خنده هات همیشه از ته دلت باشه :)
      نمیدونم. شاید پسر کوچولوها هم بزرگ شدن… شایدم بعضیا هنوز نمیخوان بزرگ بشن. هنوز هم دارن مقاومت می کنن…
      مثل اون روزها که نه، ولی میشه بزرگ شد و دلت هنوز مثه یه بچه بمونه
      خیلی سخته. ولی که بخوای برخلاف جریان آب شنا کنی…

    • @ریحانه, سلام، ممنونم دوست من
      منم واست آرزوی شادی و یه عالمه خوشبختی می کنم :)
      منم خوشحالم که دوستای خوبی مثل شما رو اینجا دارم…

  18. سلام ….
    عالی بود …
    عالی …………………………..
    قدم به قدم خواننده رو با خودش میکشونه ….. و دقیقا همون چیزی که نویسنده میخواد تو ذهن خواننده شکل میگیره ……
    خیلی خیلی از خوندنش لذت بردم ….
    یادم نیست چطوری اینجا رو پیدا کردم …. ولی خوشحالم ….. :)

    @};-

  19. سلام
    خوبی؟
    مثل همیشه زیبا. @};-
    و مثل همیشه :(( =((
    تولدتم مبارک. @};-
    ان شا الله به زودی همه مشکلات شما و من حل بشه. :x @};-

    • @میثاق, سلام، خوبم.
      مرسی میثاق جان.
      منم امیدوارم همینجور که میگی بشه :)
      یا خدا بهمون تحمل سختی ها رو بده. خودش نزاره کم بیاریم…

  20. ناگهان… چه زود دیر می شود!
    حرفهای ما هنوز ناتمام
    تا نگاه می کنی وقت رفتن است
    باز هم همان حکایت همیشگی
    پیش از آنکه با خبر شوی
    لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
    آی
    …. ای دریغ و حسرت همیشگی!
    ناگهان چقدر زود ، دیر می شود
    زنده یاد دکتر قیصر امین پور
    خوش به حالتون که بهترین هدیه رو در روز تولدتون از خدا گرفتید،فهمیدن اینکه زندگی خیلی کوتاهه، مهم نیست آدما چی بگن،مهم اینه که خودمون خوب باشیم…
    تولدتون مبارک

نظر بدهید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

~X( [شیطونک] [رویا] [دعا] [خجالت] [تهوع] [تشویق] [بغل] [-( X( O:-) B-) @};- =P~ =)) =(( ;;) ;)) ;) :| :x :S :P :D :-h :-O :-?? :-? :-/ :-* :)) :) :(( :(