قتل یک پاییز پای تخته سیاه

دبستانِ کودکی‌ام، به خانه‌مان خیلی نزدیک بود، یک خیابان آن‌طرف‌تر از ما. ولی همین چند قدم راه، دنیای‌ من را عوض کرد، اصلا یک دنیا فاصله بود. مدرسه‌ای درب و داغون، که هر چند وقت یکبار، سیمانِ دیوار دور حیاطش...

تصادفی که تصادفی نبود

  هنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وب‌نوشته‌ای. اما، با خونِ روی دست‌هایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه می‌گذرد، هنوز از نوشتنش...

چیزهایی هست که نمی‌دانی

در زندگی، لحظه‌هایی هست که پیش از این، هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ای. لحظه‌هایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد. گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ می‌آید. گاهی واژه کم می‌آوری برای گفتن. تو کم می‌آوری، واژه‌ها کم...