در زندگی، لحظههایی هست که پیش از این، هیچگاه تجربهشان نکردهای. لحظههایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد.
گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ میآید. گاهی واژه کم میآوری برای گفتن. تو کم میآوری، واژهها کم میآورند.
گاهی دردی داری که نمیتوانی به زبان بیاوری. حتی نمیتوانی درست بفهمیاش. آنچنان غریب، که هیچکسِ دیگر نمیتواند بفهمد و آنقدر دور از آدمی، که اگر به کسی بگویی، حتما مسخرهات میکنند.
گاهی زندگیات پر میشود از همین گاهیها. گاهی زندگیات پشتِ سرِ هم، پر از همین گاهیها میشود. انگار این گاهیها دیگر گاه به گاه نیستند، آمدهاند که همیشگی شوند، بمانند شاید.
نفسم تنگ آمده و انگار چیزی راهِ گلویم را بسته باشد. به سختی نفس میکشم. نفسهایِ عمیق میکشم… نه، فایدهای ندارد، چیزی انگار راهِ گلویم را بسته. یک بغضِ خیلی سنگین، مانندِ دستانی که محکم گلویم را گرفته باشند. همین بغضِ لعنتی، همین دستِ رویِ گلو، دارد خفهام میکند…
خدایا چه کنم… فقط بگو چه کنم… بگو کجایِ این دنیا فرار کنم؟ کجا باشم تا این بغضِ لعنتی از من دور شود؟ پناهی، جایی، جایی که من را از این حسِ خفگی جدا کند. چرا هیچ راهِ فراری نیست…
حسِ خفگی دارم، قلبم به آرامی میزند. ثانیهها، ثانیههایِ لعنتی. پس چرا اینقدر دیر میگذرند این دقایق. چقدر دنیا با تمامِ وسعتش کوچک است. دیگر تقریبا با دهانِ باز نفس نفس میزنم. هیچ راهِ فراری نیست. هیچ پناهی نیست. خدا، خدایی که پناهی، کجایی؟
به من بگو چه کنم. چگونه فرو بنشانم این بغض را؟ خدایا، کجایی. به پوستر روی دیوار با بغض و اشک نگاه میکنم، که رویش با خط درشت نوشته است: «اگر تنهاترین تنها شوم، باز هم خدا هست»… خدایا تنهاترین تنها هستم، نیستی. ناخودآگاه با التماس، دستانم را لرزان، به سمتِ پوستر دراز میکنم. خدایا بگو چکار کنم…
گردنبندِ اسمِ خدا روی گردنم. یادش میافتم و از یقهام خارجش میکنم. با لمسش دوباره اشکهایم جاریمیشود. خدایا چه ربطی بینِ بغضِ گلو و اشکِ چشمهاست؟ پس چرا این بغضِ لعنتی با گریه هم باز نمیشود. به خدا دارم خفه میشوم!
سیگاری روشن میکنم. میسوزیم. سیگارِ لعنتی، حالم را به هم میزند. اما خوب است، احساسِ تنهاییام کمتر میشود انگار، عمرم کم میشود. همین خوب است.
خدایا؟ جایی در این دنیایت هست که کم کند از این بغضِ شکسته در گلویم؟ همین دنیای لعنتیات چرا گاهی آنقدر بزرگ بود که دورم میکرد از آنجا که قلبم میتپید؟ چرا همین دنیایت اینقدر کوچک شده که برایم جایی ندارد؟ این ثانیههایِ لعنتی هم که…
در و دیوارِ این خانه… در و دیوارِ همهی خانهها… در و دیوارِ این شهر، این شهر، تمامِ دنیا رویِ سرم آوار میشود. خدایا پس چرا به دادم نمیرسی؟
چشمهایم را محکم میبندم و انگشتهایم را بر روی چشمهایم میگذارم. صدایی شبیهِ صدایِ درد از دهانم بیرون میآید. خدایا؟ مگر کجایم درد میکند؟ مگر نه اینکه روح هم زخم میشود، درد میگیرد.
خدایا، به خدا دارم دق میکنم. اشکِ چشمهایم را پاک میکنم، صدایی شبیهِ زجه و شیونِ یک زنِ بیشوهر از من بلند میشود. لبانم را گاز میگیرم. نمیدانم چرا این کارها را میکنم، من فکر نمیکنم. سیگاری روشن میکنم و آرام پُک میزنم و به صدای آهنگ گوش میکنم…
چقدر دلم باران میخواهد. ای کاش باران میبارید. اشکهایم جاری میشود… خدایا سهمِ من از آسمان، باران نیست؟ یکبار، فقط همین لحظه، ای کاش میبارید. می خواهم با یک شهر، با باران گریه کنم. سرم را بر میگردانم و پنجرهی نیمه باز را نگاه میکنم… میبینی خدایا؟ هنوز امید دارم که باران به خواستِ من میآید… چه خوش باور! و سهمم فقط بارانِ این چشمهاست. باران که مالِ من نیست، هیچگاه باران به خاطرِ من نخواهد آمد. سیگار به انتها رسید و من باز و باز همان آهنگ را دوباره و دوباره گوش میکنم.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. همه چیز همانجوریست که بود. انتظارِ چیزی را دارم، چه انتظارِ بیجایی! اما من احساس میکنم چیزی با قبل فرق کرده باشد. به خیالِ خودم برایِ همه همینطور است. تعجب میکنم، آدمها برایِ چه شادند؟ چرا میخندند؟ چرا خوشحالند؟ چرا… هیچکس نباید خوشحال باشد. همه چیز غمگیناند، حتی شادیِ دیگران برایم بی معنی و گنگ است. نمیفهمم چگونه باز هم دلیلی برایِ خندیدن مانده است.
همه جا تاریک است، چراغهای خانه خاموش هستند. هوا تاریک شده است، شب شده. چند ساعتِ پیش روشن بود، روز بود اما…
تلویزیون، بی صدا، روشن مانده. حالا میفهمم، که چرا هیچوقت تلویزیون را خاموش نمیکنم. میگذارم بیصدا روشن بماند : من بینهایت تنها هستم.
سردم است. به بخاری چسبیدهام، سعی میکنم شعلهی بخاری را بیشتر کنم، بیشتر از این نمیشود اما! لعنتی چرا اینقدر سردی پس تو؟
فکرمیکنم، دوباره فکر میکنم. به چیزی که هیچوقت نمیدانی. از خوشخیالیِ فکری که دربارهات در سرم گذشت، خودم خندهام میگیرد، دلم به حالِ خودم میسوزد چقدر.
.
.
.
چشمهایم را باز میکنم. همهجا ساکت و تاریک است… کجا هستم… کمی طول میکشد تا یادم بیاید کجا هستم، کی هستم، چه شده بود. کمکم یادم میآید، انگار خوابم برده است. حالم کمی بهتر است.
ساعت دیواریِ دیوارِ سمتِ چپ، ساعتِ ۳:۴۰ دقیقهی شب را نشان را میدهد. و ساعتِ دیواریِ سمتِ راست، بر رویِ ساعتِ ۵ و ۶ دقیقه و ۴۲ ثانیه خشکش زده. چند روزی میشود که یخ کرده، نمیدانم آیا دلیلی دارد؟ آیا ساعتِ خاصی را نشان میدهد؟ ساعتِ خاصی در روزی، که در گذشته جا مانده و میخواهد چیزی را به یادم بیاورد. نمیدانم چرا هر طرف نگاه میکنم ساعت میبینم! قبلا انگار ثانیهها را دوست داشتم، که زودتر ساعتی، لحظهی خاصی سر برسد شاید.
پنجره را باز میکنم و بیرون را نگاه میکنم. خدایِ من…. لبخندی با اشک، عجیب که هر دو با هم بر چشمهایم مینشیند: دارد از آسمان، برف میآید… برایِ من بود؟… یعنی همینکه من خواسته بودم؟
یعنی اگر آدم از تهِ دلش بخواهد، از تهِ دلش عاشقِ باران باشد، باران میبارد؟ احساس میکنم تصادفی نیست. اما من که گفتم باران، چرا برف بارید.
خدایا؟ راستش را بگو، آسمان را تو گریاندی؟ باور میکنم، باور میکنم… تنها من باور میکنم عمقِ این بغضی که در گلوست، آسمان را هم میتواند بگریاند. تنها من میدانم حجمِ آن بغض و درد و ناله و شیونها را، که هر کاری از دستشان بر میآمد. گاهی معجزهها سادهاند، معجزهاند اما. خیلی چشم به انتظارِ معجزهای هستم، که دلم یک روز به من وعده داده بود. آیا روزی به حقیقت خواهد پیوست؟
دوباره از پنجره، شهر را نگاه میکنم. نه، واقعا دارد برف میبارد. تمامِ شهر، آرام زیر برف به خوابِ سنگینی فرو رفته است. مگر نه اینکه برف همان بارانیست که از سردیِ هوا قندیل بسته؟
امشب، تمامِ شهر سپید پوشِ مناند… این، سپیدیِ لباسِ عروسیست یا لباسِ کفن؟ شاید هر دو. حسی به من میگوید که برایِمن لباسِ عروسیست… یک شهر به عقدِ من در آمده…
باید جشن بگیرم. من، هیچگاه، پیش از این، هرگز اینچنین نبودهام. راستش آدمیزاد است و بغض. خیلیها خیلی از این احساسها را تجربه میکنند. اما، به خدا، اینبار، با همیشه فرق داشت… با همیشهی همه فرق داشت. گفته بودم اگر به کسی بگویی خندهاش میگیرد. اما، وسعتِ تنهایی و غربتی که در بغضهایم بود، از شدت و عمقی که گویی از مغز استخوان سر باز میکرد، اینگونه مینمود که هر آن است که عرش و فرش، آسمان و زمینِ خدا، بلرزد با لرزشهای بیجانِ تنم.
احساسِ عجیبی دارم… غمگینم، شادم، نمیدانم. احساسِ فتحِ یک قلهی کوه با پاهایِ چوبین، احساسِ فتحِ یک شهر با قطرههای اشک. دوباره حسِ همان پیرمردی را دارم که در جوانی پیر شد. موهایِ بیشتری از مردی سفید شد، کسی که زیاد میدانست.
حسِ آرامشِ پس از طوفان دارم. من آن خانهی چوبی هستم که لرزید بند بندش از طوفانی سخت، جای جایاش زخمیست، ولی پا بر جا مانده است هنوز. درب و داغون… خاطراتِ طوفان بر جانش نشسته، هر جایِ بدنش که نگاه کنی، زخمیست. و باز عشق بازی میکند با خاطرهی طوفان و تکههای چوبش.
خدایا زندگی ام بی غم مباد هرگز! بچشان بر من آن دردی را، که از من، مرد میسازد. که بزرگم میکند و من یاد میگیرم. هیچگاه دلم نمیخواهد بیدردِ غرق در لذتی باشم که چشمانم را به دیدنِ حقایقی که برایِ آن آمدهام، تنگ کند.
حسِ دانستنِ چیزهایی را دارم. حسِ پی بردن به ابهامِ نوشیدنِ یک گنجشک از حوض، حسِ ادراکِ رقصِ یک شاخه در دستِ باد. حسِ یک نارون به کلاغهایی که بر شاخههایش لانه کردهاند. حس پی بردن به مفهومِ یک راز. میدانم. میدانم که من برایِ دل دادن به باران نیامدهام. میدانم که هیچگاه شبیهِ دیگران نخواهم شد. که باران را با تشنگی چکار؟ نه، هرگز نخواهم توانست بنوشم.
بسیار غریبم با دنیایِ آدمی. آدم هستم، نیستم اما. انگار… انگار آدمی هستم که پیشتر از این، چیزِ دیگری بوده باشد.
کسی چه میداند من چه بودهام؟ میدانم، خوب میدانم که من هیچگاه پیش از این، هرگز آدمی نبودهام. شاید روزی باران بوده باشم. دریایی بوده باشم، که با نوازشِ گرمِ خورشید، بالا رفته باشم و ابری شده باشم در قلبِ آسمان. بعد به شیوهی سخاوت و مهربانیِ باران، باریده باشم بر گونههایِ کودکی گریان، اشکی شده باشم و غلتیده باشم بر خاک. خاکِ که بود؟ شاید خاکِ دختری بود که روزی پسرکی را عاشق بود و در خیالِ زمستانیاش، بهاری از رویا ساخته بود. سرنوشتِ آن دختر بایست، هر چه باشد، خیلی تلخ و غمانگیز بوده باشد. نمیدانم چگونه، اما بایست مظلومانه مرده باشد. و من تمامیِ اینها را در خود دارم، من هیچکدامشان نیستم و همهشان هستم. من همان اشکِ چکیده بر خاکم. همان خاکِ تنِ آن دخترکِ عاشق. همان باران، همان ابر.
تو هِی بخند… من اما هیچگاه پیش از این، به یاد ندارم آدمی بوده باشم. تنها سایه روشنِ خاطرهی کوچکی از تکهای از بدنِ همان دخترکِ بیگناهِ عاشق، که نمیدانم چرا کوچک مُرد؟ خاکِ او و اشکی، که گِل شدند. و من تکههایِ وجودم شکل گرفت.
دیگر دلم خیلی میگیرد. دلم تنگ میشود برای دریا، برای باران، برای ابر، برایِ آن دخترکِ معصوم و برایِ آن اشکِ کودک. من هیچگاه دیگر آرام نخواهم شد، و به انتظارِ آن روزی میمانم که دوباره به دلِ خاک برگردم و باز قطرهی بارانی، اشکی شاید، باز مرا ببرد به اوجِ آسمان و بارها ببارم و ببارم. و دیگر، دلم آرام نخواهد گرفت…
در زندگی، چیزهایی هست که برای دانستنش تنها باید درد کشید. چیزهایی که فقط گاهی، فقط برخی در زندگیشان تجربه میکنند. و لحظههایی هست، که هیچکس باور نخواهد کرد.
چیزهایی میدانم که هیچگاه پیش از این نمیدانستم. چیزهایی هست.
چیزهایی هست که میدانم. چیزهایی هست که نمیدانی.
salam dost aziz chon famidam be honar hlaghe ziadi dari raje be ayn axs ham be gam kare yeki az honar man daye marofe amprsionisme
vali fekr konam khode ton atlate bishtari ashte bashin chon matlabe tono be ain axs ye mozoe
moafagh bashin
ya hagh
چشامو می بندم تا بیشتر از این چیزی نبینم امشب شب تولد امام حسین هست امام عشق نمیدونم تو این شب عزیز با من چه میکنی صاحب اختیاری تمام من از آن توست خدای من
وقتی تنها میشم همه ی چراغ هارو روشن میکنم مامانم چند لحظه پیش اومد خونه تا اومد گفت تنهایی گفتم آره گفت تو تا تنها میشی همه جارو چراغونی میکنی.:( راست میگفت خندیدم اما تلخ کسی نمیدونه چرا تا تنها میشم پنجره هارو باز میکنم و چراغ هارو روشن میکنم تنهایی قشنگه دوست داشتنیه به شرطی که یه نفرو داشته باشی که تو تنهاییات بهش فکر کنی یه نفر که بتونی به شوق دیدنش تا صبح فکر کنی یه نفر که هر وقت قرار شد ببینیش بری تو کمد لباست ساعت ها بشینی و ببینی چی بپوشی که قشنگ باشه که خوشش بیاد یه نفر که با دیدنت چشاش برق بزنه و باز شه یه نفر که با چشاش بهت لبخند بزنه یه نفر که دستاتو بگیره و ذوب شی از گرمی حسش دلم یه نفرو میخواد یه نفر که مال منه مال زندگیه منه یه نفر که شبا که تا صبح بیدارم و فکر میکنم به من فکر کنه دلم میخواد آرزوی یه نفر باشم بعد برم پیشش تا آرزوش برآورده شه همیشه که نباید آرزو به دل موند… خدایا من دلم یه نفرو میخواد که باهاش با عشق تو تموم خیابونای شهر قدم بزنم که باهاش زیر بارون زیر نور ماه برم که باهاش به تماشای ستاره ها بشینم که باهاش رو شنا و چمنا پا برهنه قدم بزنم خدایا من دلم یه عشق میخواد عشقی که عاشقم باشه ..خدایا دلم عاشقانه میخواد دلم خندیدن وعکس دو نفره میخواد خدایا دلم لباس عروسی کنار پسری میخواد که فقط واسه داشتن یه زندگی کنار من نایستاده که با عشق کنارمه خدایا من دلم حرفای عاشقانه میخواد دلم دوستت دارم میخواد میخوام بگم میخوام بشنوم خدایا دله دیگه می بینه دلش میخواد …….خدایا به دلم چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا خوشم امد
@fekrat,
رویاهایم را خاک کردم بذر آرزوهای تو را به عوض تمام رویاهایم کاشتم و با چشمانم آبشان دادم برای اینکه سردش نشه گرمای قلبم هم بهش دادم حالا جونه زده آرزویی که تو داری و من خوشحالم که تمام آرزوهایم را پای جوانه زدن آرزوی تو گذاشتم …
تو کجایی که ببینی که شب و روز من از حجم حضور تو پراست تو خود شعبده ای هستی و
از من دوری
سلام منم مثل اکثر دوستام با سرچ اسم خدا این مطلب و خوندم خیلیییییییییییییی قشنگ بود حالم خیلی گرفته بود بعد خوندن این متن حالم خیلی خوب شد ممنون
سلام پسرم نوشته هات رو خیلی دوست دارم میدونی منم اتفاقی با سایت شما اشنا شدم چون همیشه بیاد خدا هستم و خیلی جاها دستم رو گرفته و کمکم کرده برای همین وقتی تنها میشم خدا رو همیشه صدا میزنم و خدا نشانی تو پسر عزیزم رو داد
سلام……………….همین لحظه همین الان همین روز…وروزاهاست که همینم ..همین حالت دقیقا همین………………… بگو چه کنم؟!
@شیدا, سلام. راستش، نمیدونم علتِ اینجوری شدنت چی میتونه باشه ؟ مثه من هست؟ یا نه؟ اما مطمئن باش، راهی هست تا دوباره مثه قبل شی… همیشه راهی هست…
درد عشقی کشیده ام که مپرس…………
سهراب نیستم و پدرم هم تهمتن نبود
امازخمی در پهلو دارم،که به دشنه ای تیز ،پدرم به یادگار گذاشته است
هزار سال است که از زخم پهلوی من خون میچکد ،و من نوش دارو ندارم
پدرم وصیت کرده است
که هرگز برای نوش دارو برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم و گفته است که زخم در
پهلو و تیر در گردن خوشتر تا طلب نوشدارو از کسان
زیرا درد است که مرد می زاید و زخم است که مرد می آفریند
پدرم گفته است :قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست ،پس زخم هایت را گرامی بدار
زخم های کوچک را نوش دارویی اندک بس است ،تو اما در پی زخم های بزرگ باش که نوش داویی شگفت بخواهد
و هیج نوش دارویی شگفت تر از عشق نیست
و نوش داروی عشق تنها در دستان اوست
او که نامش خداوند است
پدرم گفته است که عشق شریف است
شگفت است و معجزه گر
اما نگفته بود که عشق چقدر نمکین داست
و نگفته بود او که نوش ذارو دارد
دستهایش این همه از نمک عشق پر است
و نگفته بود ،او هر که را دوست تر دارد ،
بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد
زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا
نمک می پاشد و من پیچ می خورم و تاب می خورم
و دیگران گمانشان که من می رقصم
من این پیچ و تاب و این رقص خونین را دوست دارم
زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم …
چوب نیستم …
خشت و خاک نیستم …
انسانم …
پدرم وصیت کرده و گفته است
از جانت دست بردار از زخمت اما نه
زیرا اگر زخمی نباشد دردی نیست
و اگر دردی نباشد
در پی نوش دارو نخواهی بود
و اگر عاشق نباشی
خدایی نخواهی داشت
دست بر زخمم می گذارم و گرامیش می دارم
که این زخم، عشق است
و عشق میراث پدر است ……………….
شعر از عرفان نظر آهاری
درد عشقی کشیده ام که مپرس…………
سهراب نیستم و پدرم هم تهمتن نبود
امازخمی در پهلو دارم،که به دشنه ای تیز ،پدرم به یادگار گذاشته است
هزار سال است که از زخم پهلوی من خون میچکد ،و من نوش دارو ندارم
پدرم وصیت کرده است
که هرگز برای نوش دارو برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم و گفته است که زخم در
پهلو و تیر در گردن خوشتر تا طلب نوشدارو از کسان
زیرا درد است که مرد می زاید و زخم است که مرد می آفریند
پدرم گفته است :قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست ،پس زخم هایت را گرامی بدار
زخم های کوچک را نوش دارویی اندک بس است ،تو اما در پی زخم های بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد
و هیج نوش دارویی شگفت تر از عشق نیست
و نوش داروی عشق تنها در دستان اوست
او که نامش خداوند است
پدرم گفته است که عشق شریف است
شگفت است و معجزه گر
اما نگفته بود که عشق چقدر نمکین داست
و نگفته بود او که نوش ذارو دارد
دستهایش این همه از نمک عشق پر است
و نگفته بود ،او هر که را دوست تر دارد ،
بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد
زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا
نمک می پاشد و من پیچ می خورم و تاب می خورم
و دیگران گمانشان که من می رقصم
من این پیچ و تاب و این رقص خونین را دوست دارم
زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم …
چوب نیستم …
خشت و خاک نیستم …
انسانم …
پدرم وصیت کرده و گفته است
از جانت دست بردار از زخمت اما نه
زیرا اگر زخمی نباشد دردی نیست
و اگر دردی نباشد
در پی نوش دارو نخواهی بود
و اگر عاشق نباشی
خدایی نخواهی داشت
دست بر زخمم می گذارم و گرامیش می دارم
که این زخم، عشق است
و عشق میراث پدر است ……………….
شعر از عرفان نظر آهاری
مثل همیشه زیبا ؛گیرا ؛ و دلنشین بود ؛ مرسی دوست خوبم . ببخشیدکه یذره دیرشد واسه نظر دادنم ؛ موفق باشی.
@negar(m),
از خوشخیالیِ فکری که دربارهات در سرم گذشت، خودم خندهام میگیرد، دلم به حالِ خودم میسوزد چقدر…
همیشه با این رویا زندگی کردم که اگه خدا رو از ته دل صدا بزنم صدامو می شنوه…اما سالهاست که خدا دوست نداره صداموبشنوه و من باز اونو صدا میزنم …کاش بخواد که بشنوه…
برای لمس خدایی ک تو رو آفریدو ب خاطر تو مخلوقشو ک ۶۰۰۰سال عبادتش کردو از درگاهش روند کافیه فقط اجابت کنی دعوتشو صداش کنی با تمام وجودت سر ب سجده بذاریو بگی لا اله الا الله اون وقت میبینی ک چهار ستون بدنت میلرزه ب گریت میندازه ی حس خیلی عالی بهت میده ک هیچ وقت درک نکردی از همتون میخوام تورو خدا نمازتونو ترک نکنین.
(خدا زیباست) خدااگاست خدا بی همتاست
وقتی آدم به خدا می رسه، بزرگترین اتفاق اینه که حس می کنه کوچکترین شده! همه چیز تو این سادگی موج می زنه!!
ما فقط جایی امکان رسیدن به یادش رو داریم، که احساس حقارت کنیم…
این احساس همون حس حضوره و تنها ناشی از بزرگی اون نیست!!! بزرگی خدا یعنی همه چیز…پس انسان باید احساس کنه در برابر همه چیز حقیره…
حس حقارت یعنی اونقدر کوچیک شدن که دیده نشدن؛ پس حس حضور که از اینجا می آد یعنی همه اون، چون من دیگه فنا شده…
تاریکی نیست…تاریکی یک اشتباه زبانه که فقط به عدم نور اطلاق می شه…
انسان وجود نداره…ما همه بخشی از خداییم…خدا با ماست…وقتی احساس انانیت در ما شکل می گیره؛ حضور از ما سلب می شه و غیبت در ما شکل می گیره و تاریکی…اینجا شروع شیطانه که رانده می شیم…
بدبختیها و مصیبتها پلهای ارتباط شیطانها با خدا هستند…مصائب چون رعد و برقهای گاه به گاه آسمون شب مارو در می نوردن و درست زمانی که انانیت در ما مستحکم شد و شیطانهای ما بر نور الهی مون سایه انداختن، مارو سخت متزلزل می کنن…
بعضیهامون فحش می دیم و نفرین می کنیم و …. اما نمی دونیم که این مصیبتها حس حقارت می آرن و مارو دوباره به شرایط حضور می رسونن…مارو هست می کنن…
وقتی آدم به خدا می رسه، بزرگترین اتفاق اینه که حس می کنه کوچکترین شده! همه چیز تو این سادگی موج می زنه!!
ما فقط جایی امکان رسیدن به یادش رو داریم، که احساس حقارت کنیم…
این احساس همون حس حضوره و تنها ناشی از بزرگی اون نیست!!! بزرگی خدا یعنی همه چیز…پس انسان باید احساس کنه در برابر همه چیز حقیره…
حس حقارت یعنی اونقدر کوچیک شدن که دیده نشدن؛ پس حس حضور که از اینجا می آد یعنی همه اون، چون من دیگه فنا شده…
تاریکی نیست…تاریکی یک اشتباه زبانه که فقط به عدم نور اطلاق می شه…
انسان وجود نداره…ما همه بخشی از خداییم…خدا با ماست…وقتی احساس انانیت در ما شکل می گیره؛ حضور از ما سلب می شه و غیبت در ما شکل می گیره و تاریکی…اینجا شروع شیطانه که رانده می شیم…
بدبختیها و مصیبتها پلهای ارتباط شیطانها با خدا هستند…مصائب چون رعد و برقهای گاه به گاه آسمون شب مارو در می نوردن و درست زمانی که انانیت در ما مستحکم شد و شیطانهای ما بر نور الهی مون سایه انداختن، مارو سخت متزلزل می کنن…
بعضیهامون فحش می دیم و نفرین می کنیم و …. اما نمی دونیم که این مصیبتها حس حقارت می آرن و مارو دوباره به شرایط حضور می رسونن…مارو هست می کنن…
اینو از یکی شنیدم.این متن و یه ناشناس برام فرستاده: به امام زمان دختری هستم از خوزستان که پزشکان از معالجه ام ناامید شدند شب در خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلویم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به ۲۰ نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد، مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد ۲۰ میلیون بدست آورد، به دست کسه دیگری رسید عمل نکرد پسرشو از دست داد اگر به بی بی زینب اعتقاد داری این پیامو برای ۲۰ نفر بفرست ۲۰ روز دیگه منتظر معجزه اش باش
خیلی عالی بود دستتون دردنکنه
@سارا,
toro az poshte lcd gushim khundam.salam dust
ma darde moshtarekim az ye koreye khaki
baz ham benevis
saat 4;3farvardin. shima 28sale.
سلام سال نو مبارک باشه.
سال آرزوهات باشه…
وقتی خدا ازپشت دستهایش راروی چشمانم گذاشت.. ازلای انگشتانش آنقدرمحودیدن دنیاشدم که فراموش کردم منتظراست نامش راصداکنم…
@زهره, همچنین
سایتت عالیه ادامه بدید
@فردین, ممنون
دوست بهشتی من سلام
سال نو رو بهت تبریک میگم و برات بهترین ها رو آرزو دارم و امیدوارم که هر روز بیشتر و بیشتر حضور خدا رو تو لحظه لحظه ی زندگیت حس کنی و باهاش عشق کنی.
ممنون از اینکه همیشه و در هر حالی به یادم هستی؛راستش یه مدت اینقدر سرم شلوغه که فرصت برای هیچ کاری ندارم و خستگی حسابی فرصت همه کار ها رو ازم گرفته و امروز بعد مدت ها ایمیلم رو چک کردم!
دقیقا همین چیزهایی هست که نمی دانم و نمی فهمم برام شده یه سوال اساسی!!!!!مثل عدل خدا که می دونم و خودش گفته که هست اما نه می بینمش نه لمسش میکنم!؟
دوست بهشتیم خواهش می کنم کمکم کن که یه جوری این سوال رو تو ذهنم حل کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم مثل تو نه تنها دلم واسه بهشتمون تنگ شده بلکه دلم واسه خودمم تنگ شده.جدا که دوست بهشتی برترین و برازنده ترین نام واسه تو!چرا که هر وقت باهات حرف میزنم یا دل نوشته ها رو می خونم یادم میاد که از بهشت برین اومدیم و همه این زشتی ها اخرش به بهشتمون ختم میشن.
راستی بخش اول نوشته ات رو واقعا دوست داشتم واسه همین با ذکر منبعش و با اجازه شما برای یکی از دوستام فرستادمش چون واقعا حس قلبیم رو بیان میکرد و برام مهم بود که اونم حس منو بفهمه و چون خودم قدرت گفتنش رو نداشتم مثل همیشه کلام قلم تو شد کلام دل من!
ان شاالله به حق خوده خدا سالت خدایی باشه.
@سروناز, سلام دوستِ بهشتی. ببخشید سر من هم شلوغ بود حسابی… سالِ خوبی داشته باشی. امیدوارم با هم به جوابِ سوالهامون برسیم… مرسی دوستِ من از محبتهات
por az soalam. por az shak.kash neveshtehatun arumam mikard.kash yeki b soalam javab midad kash khoda delamo garm mikard.kash……………
واقا قشنگ بود تک تک جمله ها درباره ی من صدق میکنه عاشق سایتتون شدم
باحاله…………….وقتی شماها رو میبینم که اینجوری باخدا !!! حال میکنین به خودم امیدوار میشم …………..لطفا به خدا فکر کنید و احتمالا اگر مسلمانید قرآن رو جزء به جزء بخونید……گوشه کنارش رو باهم مقایسه کنید، نتیجه رو به قضاوت شما میسپارم
مولایمان تنهاست و منتظر یار است وما….؟
سلام. منم دقیقا مثل مریم خانم
دلم گرفته بود یه سری زدم به اینترنت سرچ کردم خدا که اتفاقی وبلاگ شمارو انتحاب کردم
جالب بود شاید به قول شما هیچ چیز اتفاقی نباشد
شاید برایم نشانه ای باشد.
همه چیز از اون روز داره بر وفق مرادم پیش میره. اصلا انگار همه مشکلات داره خود به خود حل میشه. نمیتونیم توضیح بدم اما من تمام سعیم را کردم که به خدا وفادار بمونم اما از توانم خارج شد. الان یکم شرمندهام.
کاش دل من هم پاک و زلال بود همانند تنگ اب شاید میتوانستم ماهی قلبم را ببینم به گمانم حالش خوب نباشد نمیدانم هنوزم قرمز است یا رنگ سیاه به خود گرفته اما روزگاری ست دیگر مثل سابق تکان نمیخورد . برایش دعا کنید
بسیار غریبم با دنیایِ آدمی. آدم هستم، نیستم اما. انگار… انگار آدمی هستم که پیشتر از این، چیزِ دیگری بوده باشد
خوشم اومد انگار حرفای دلم بودند
خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم ،
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم ،
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم باز گشتم ،
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم ،
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی…؟؟
عالی بود
من هم حس مشابهی داشتم. تک تک کلمات مثل یک خاطره همیشگی با وجودم آمیخته هستن. آیا پایانی برای سختی هست؟ آیا بعد از هر سختی، آسانی است؟ آیا دو سوال قبلی فقط توهمی بچهگانه است؟
@سالار, سوالای سخت سخت میپرسی :دی
حتما پایانی هست. لااقل با مرگ، همه چیز تموم میشه. سختیها هم.
مطلبتون واقعا زیبا و دلنشین بود اونو خوندم و به پهنای صورت اشک ریختم من با سرچ (خدا) مهمون این متن زیباتون شدم و بسیار لذت بردم .
@صبا,
سلام
دلم گرفته بود داشتم گریه می کردم یه سری زدم به اینترنت سرچ کردم خدا که اتفاقی وبلاگ شمارو انتحاب کردم
جالب بود شاید به قول شما هیچ چیز اتفاقی نباشد
شاید برایم نشانه ای باشد.
برای من هی این گاهی ها همش تکرار میشود!چقدر زندگی در میان این تکرارها سخت است.اما هیچ بارانی به خاطر من هرگز نبارید….
درود ……..من باور میکنم ………باور میکنم ….درسته .. حقیقت داره. ….همین جملات خودتون ……{حقیقت چیزی نیست که نوشته میشود..آن چیزی است که سعی میشود پنهان بماند!} ……….{من هیچ کدامشان نیستم وهمه شان هستم}…….{چیزهایی هست که می دانم . چیزهایی هست که نمی دانی .} مخصوصا این آخری رو خیلی قبول دارم . یه کم برای خودمم صدق میکنه . . . .
@هدا,
سلام دوست عزیز.سایت بنده در مورد خدا هستش.لطفا سربزن.خوشحال میشم
مثل همیشه خیلی دلنشین بود…
مرسی دوست خوبم
@زهرا,
مثل همیشه بیست بود کارتون درسته
@fahim,
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم…
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد…
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که
می خندد و آشکار است …
………………………………..
درداست
درد است
برای آدمی که آدم مانده و چون دانه ای بارها و بارها بارورتر و هزاران دانه شده و بهارو گرماونورو خورشید و باران را چشیده
نور دیده تاریکی شناخته
بهشت را حس کرده و با تقلا از درک فاصله گرفته
حتی بار هاو بارها تا نشانه های عینی جهنم را حس کرده
و قوه تشخیص را بارور کرده
سعی در تکامل و سازندگیش بوده
جون کنده گرم بماند آدم بماند و …….
درد است که بعد از شعور و بیداری حواس ویافتن حرارت لذت وار ایمان به انسانیت وکسب گرمای مفهومی حیاتش
بیدار خود را
گرفتار همزیستی با آدمکهای فریز شده شهر یخی ببیند د که اسیرتاریکی سرد جهالت و نادانی خود پرستی وحشیانه ای هستند که بی هیچ حسی از انسانیت
منجمد وگنگ و خالی از هر حواسی
بی شناخت از مهر و گرما و محبت و آدمیت اند وپر از تمامی پوچیها و حماقتها یند
پراز تعقل های خالی از اندیشه اند و دلخوشیهای احمقانه و الکی سرخوشند با خندهای ریسه وارسطحی که از سرمای دلهای یخیشان میپیچد در شهر تاریک و سردشان قندیل های تیز غرورشان که شکل خنجر نشانه میرود متانت و عفت و غیرت و آدمیت هر آدم باقی مانده را
وچه درسرمای فکر نداشته شان به آدمیتی
که نمیدانند چیست فکر میکنند بهترینند
درد است
گرفتار
در سرزمین جاهلان نادان بی احساس سطحی نگر یخزده و منجمد شدن
چگونه میشود
به مرده متحرک نادانی که گنگ وار از هر حواسی واحساسیت واقعیت زندگی را شرح دادن
در شهر قلبهای یخی از رازگرمای مهربانی ومعجزه ع ش ق گفتن
شرح و تفهیم از حرارت مهر و نور گرمای درون آدمهای ساده بی ریای کردن برای آدمکهای سرد برفی یخزده منجمد
به دیوانه چه کس قدرت دارد بفهماند عقل چیست نبودش چیست
درد است دانا را با نادان عاقل را با احمق سنجیدن
درداست همجنس با ناجنس بسر بردن
یا محمد ٌ ص این زمانه میفهمیم چه رسالتی عظیم را شروع کردی در دوره نامردان احمق یخ زده بی روح پرکبر
وای مهدی ع
جانم به فدای گرمای وجودانسانی ونور ملکوتیت
خسته وار از هیولای پیرامون
دست به سویت درازکردهایم تا دستگیره مان باشی در این دوران جهل و منجمد
چشم دوخته ایم تا رسالت جدتت را پایانی باشی به مهر و گرمای انسانیت کاملت
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا… آقا ” دعا ” می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا ” دعا ” می کند….
کودکی با پای برهنه بر روی برفها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
نگاه می کرد زنی… در حال عبور او
را دید، او را به داخل فروشگاه برد و
برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش کودک پرسید:
ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی داری