سفره فروشِ بی نان!

بغل یه خیابون شلوغ، منتظر بودم، که دیدم یه آقای مسن دست کرد توی سطل زباله. صبر کردم ببینم چیکار میکنه. دست کرد و از توش یه نایلون ساندویچ در آورد، خالیش کرد و اون قسمت سفت ته نون ساندویچ...

چیزهایی هست که نمی‌دانی

در زندگی، لحظه‌هایی هست که پیش از این، هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ای. لحظه‌هایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد. گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ می‌آید. گاهی واژه کم می‌آوری برای گفتن. تو کم می‌آوری، واژه‌ها کم...

تصادفی که تصادفی نبود

  هنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وب‌نوشته‌ای. اما، با خونِ روی دست‌هایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه می‌گذرد، هنوز از نوشتنش...

خدا و کودک، نوستالژی عشق کودکی

  انگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگی‌اش بیرون می‌آید و شب‌ها از آن سمتِ همیشگی می‌رود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران می‌شود. هنوز بلبل‌ها می‌خوانند، گنجشک‌ها در جست‌وجوی غذا، زمین را می‌جویند و...

عاشقِ گُل‌های کاغذی !

میدونست چه گُلی رو دوس دارم، ولی بازم هر بارتوی شهر که می‌چرخید، گلی رو که «خودش» چشمش رو گرفته بود، به اسمِ «من»، برام میگرفت. با یه کارتِ دوستت دارم عزیزمِ روش. اینطوری بود که، یه چند وقتی با...