سین مثلِ سیاه، مثلِ سفید

21
6,024 مشاهده

 

سلام، پوزش برای مدتی که وبسایت غیرفعال بود. مدتی جایی بودم، که دسترسی پیوسته و آزاد به نت نداشتم. احتمالا بعدها از آن خواهم گفت. این پُست، از نوشته‌های قدیم‌تر هستند، که یک‌هویی حالا تصمیم به انتشارش گرفتم.

 

red-feet-forest-black-white

 

لطفا به شیوه‌ی « فیلم‌های سیاه و سفیدِ قدیمی» بخوانید

 

باکی نیست که کی چی بگه و چی رو کی گفته و به کی گفته و کی شنفته. هر کی هرچی گفته، برا خودش گفته. همش حرفِ مفته! مهم خودِ تویی که ملتفتت بشی. همچین که یه روز که آفتاب بالا اومد و نفس ما نیومد، بفهمی با کی طرف بودی و به دیفالِ کی تکیه زده بودی و روی دیفالِ کی یادگاری نوشته بودی.
راستش، همیشه خوش داشتیم، همین یک سال و ماه و روز و ساعتی رو که هستیم، مثه مرد باهم باشیم. که خوار و خفیف این روزگار غدار نشیم. نشیم بازیچه‌ی کم و زیادِ مال و منال و جمالِ روزگار. مثه مرد اگه میایم، نامرد نریم. مرد بمونیم و نامرد نشیم.

این که از سال و ماه گفتیم، خودش قصه ای داره واسه خودش، آبجی. روزگاری بود و ما بودیم و دل داده بودیم به یکی، که توی دنیای خودمون، به خیالمون باش، پا به پاش، اینقده زندگی کردیم که از فرطِ خوشبختی پیر شدیم. و اینقدر پیر شدیم که بردنمون سینه‌ی قبرستون چال‌مون کردن. تا اینجاش خوب بود، چال شدنش حتی .
چقدر نقشه کشیدیم واسه خودمون، و چقدر نقشِ بر آب شدن نقشه‌هامون. یهو به خودمون اومدیم و دیدیم ای دلِ غافل! زندگی کدومه؟ عشق کدومه؟ دختره کیه. هنو هیچی نشده، دیده بودنش توی بازار، که فلانی دوست گرفته، رفیق گرفته. خلاصه نتونسته طاق بیاره بی رفیقی رو. آخرشم شوهرش دادن به پسرِ آ سید مشدی باقر، حجره‌دار سرشناسِ محل، که کراوات میزد و کت شلوار تنش می‌کرد. هرچی نبود که خیلی توی چشم جنتلمن جلوه می‌کرد. آدم حسابی‌ای بود برا خودش. تا بوده و تا هست هم، آدمیزاد و دو تا چشمِ سرش. هر چی که ببینه باور می‌کنه، رو حرفش حرف نمی‌زنه.
خلاصه، آقا، زد و از همه‌ی خیالات‌مون، خوشبختیش دروغ شد، و زارتی فقط همین پیر شدن و سینه‌ی قبرستون خوابیدنش راست از کار درومد. هنو جوون نشده پیرمون کردن آبجی. نکردن بکُشن‌مون لاقل، زنده زنده چالمون کردن توی سینه‌ی قبرستون و یه خروار خاک هم رومون. مام راست راست راه می‌رفتیم و تو بگی انگار میت داره راست راست راه میره. صاف صاف توی چشم ملت زل می‌زدیم و کی بود که باورش شه، که بابا ما مُردیم! که بابا، مُرد! آقا جان، مُرد. عزیز من، مُرد! دِ مُرد دیگه لامصب! دست وردارین از سر کچلش، یه میت مگه دستش به کار و بار و زندگی میره آخه؟ اما کی بود که باورکنه. به خیال‌شون هر کی راست راست راه میره، هر کی نفس می‌کشه، زنده‌اس، زندگی می‌کنه. اینه که، واسمون مهم نیست یه سال باهم باشیم یا یه عمر. آخرش سینه‌ی قبرستون خونه‌ی آخره. کی از فرداش خبر داره که کی راهش از کی جدا شه و کی دوست بگیره و کی رو ننه‌اش شوهرش نده یا آباجیش واسش زن نستونه.

خلاصه آبجی، ما فهمیدیم که هر کی واسه آینده‌اش خیلی مطمئن نقشه میکشه، بدجور خدا رو به خنده میندازه. خدایی خنده هم داره. این تن نمیره، آدم سراغ دارم واسه هزار و دویست سال بعدش هم برنامه داره. بعضی‌ها هم که انگار اصلا قرار نیست بمیرن، خیالشونه عالم و آدم اصولا واسه این ساخته شدن که جیب ایشون پر از پول شه و غبغبش پر از باد. میدونی چیقده آدم بودن که سالیان سال واسه زر و زور، کاشتن و کِشتن و کُشتن و بردن و خوردن، و وقت برداشت که رسیده، هنو ماتحتش رو زمین نزده، جوری عجل مهلتش نداده که همون اولین لقمه‌ی حروم توی اون حلقوم صاب مرده‌اش گیر کرده. حتم دارم حتی همونایی که چاپیده و نفله کرده هم، بگی نگی دلشون بسوزه واسه همچین آدمِ عوضیِ مادر مرده‌یِ نکبتِ سیاه‌بختی. گاهی هم بد نیست آدم یادش بمونه که یه روزی قراره بمیره. گاهی هم دلخوشیِ زیاد و بی‌غمی، خودش عجب غمِ بزرگیه. این شد که تصمیم گرفتیم، ازین به بعد، با هیچکی توو رویامون تا ته‌اش نریم و از هیشکی همچین مطمئنِ مطمئن نباشیم. نکنه یهو سقفِ خونه‌ی خیالی‌ بی‌هوا آوار شه روی سرمون. خونه خیالیه، ولی آوارش همچین واقعیه جونِ تو، من بمیرم از واقعیش هم واقعی‌تر!

همون که این دلِ صاب مرده رو ریش کرد، اونی که عیش‌مون رو با سه شماره نیش کرد، اون که به مولا علی حاضر بودیم پشت سرش نماز بخونیم و روی پاکی و نجابتش قسم حضرت عباس بیاریم و وقتِ دیدنِ چشماش، حیا و نجابتش مست‌مون کنه. تو بگی، توو نگاه‌مون تک بود، از عالم جدا و از آدم سوا. یه چی توی مایه‌های خدا. همه چیش خوب بود، توی آسمونا با قناری‌ها سیر می‌کردیم و مگه روی زمین بند می‌شدیم؟ عینهو یه بادبادک که تقلا می‌کرد نخ‌اش رو پاره کنه، بچسبه سقفِ آسمون.
تا وقتی که فهمیدیم که نمی‌فهمیدیم. خودشو که رو کرد، دیگه بد شد. جاش که بد شد، عوض شد. از عرش کوبیده شدیم به فرشِ زیرِ پایِ آ سید مشدی باقر، حجره‌دار سرشناسِ محل. که الهی بکنه اون حجره‌اش رویِ سرِ سرشناسِش خراب شه، که نفهمید عشق دزدیدنی نیست، که تا فرصت پیدا می‌کنی، بقاپی بزاری توی جیبت. نون نیست که تا تنور داغه، بچسبونی تنگش.
عشق رو باس بزاری روو سماور ذغالی، با آتیشِ یواش، آروم آروم دم بکشه. عینهو چایِ قند پهلو، رنگ بندازه، رنگ وا کنه، رنگ بده. عینهو رنگِ جیگرِ زلیخا. عشق رو باس مثه آبگوشت بُزباش، از صبحِ خروس خون روی چراغ نفتی بزاری تا دمِ ظهر که آقا خسته از کار برمیگرده، همچین جا بیافته و دو وجب روغن بندازه. اگه عشق رو بزاری توی زودپز، که دیگه عشق نمیشه. عشق می‌میره. رنگ نداره، مزه نداره، جا نمی‌افته، سفت میشه، زیرِ دندون میاد، می‌پره توی گلو، گیر می‌کنه، خفه میکنه! اونم چی، وقتی سهمِ یکی دیگه باشه. ای خفه شی پسرِ مش باقر! که نفسم رو بریدی.
اصلا آبجی، اگه به ما بود، میدادیم قانونِ مملکتش کنن، که هر کی خواست با یکی جور شه و نقشه بریزه واسش، قبلش استعلام بگیره ببینه اینو قبلا کی میخواسته؟ نفسِ کی بوده؟ که کسی هنوز نفسش به هواش بند هست یا نه؟ که آخه لامصب! این بی‌صاحاب، صاحاب داره یا نه. اصلا میدادیم واسه عشق هم بنچاق و سند بزنن. می‌دادیم بچسبونن تنگِ سینه‌ی طرف که یعنی اییییین صاحاب داره! اگه حتی باهاش حرفش شده، که شده! هنو که نمرده که!

داشتیم می‌گفتیم. همیشه فکر داشتیم که توی همین یه نمه حضورمون پهلوی هم، سرمون بالا باشه آبجی. مرد باشیم. که هیچ‌وقت حقیر و بدبخت نشیم. کیف کنیم از خودمون. سرمون بالا باشه، پیش عزت‌مون، پیش شرف‌مون، غیرت‌مون. پیشِ خودمون و خدایِ خودمون سرمون بالا باشه. کیف کنیم که نشدیم هم‌پیاله‌ی این بی‌صفتایی که چوبِ حراج به نجابت و پاکیِ یه دختر می‌زنن و صدتا روباه توی این جیب‌شونه و صدتا گرگ توی اون‌یکی و توی سرشون هزار شغال و کفتار و فکرایِ نابکار و این کار و اون کار. همونا که با هزار نقشه می‌‌خوان مثه لاشخور بیافتن به جونِ تنِ نحیفِ غنچه‌ی اولِ بهارِ یه درختِ یه ساله. اِی که اینطور آدمی تبر به ریشه‌اش بگیره، ریشه کن شه، خشکسالی بزنه، آفت بیافته به جون و تنش.

راستش رو یخوای، گاهی خیلی دلگیر میشیم. کفرمون در میاد، از زمین و زمان شاکی میشیم. که این همه سیاهی واس خاطرِ چیه. چرا سیاهی و سفیدی اینقده تنگه هم، جفتِ همن. بعدش که فکر می‌کنیم، ملتفت می‌شیم که سفیدیِ تنها، درست مثه همین کاغذِ نامه‌اس. کنارِ سیاهی‌هاشه که سفیدیِ دلِ آدم خونده میشه. ما با سیاه نوشتیم، شما سیاهی‌ها رو نبین، از روو سفیدیاش بخون. اصلا سیاه نباشه که، کی عاشقا رو چوب بزنه؟ آخ که شدیم عینهو فیلم‌های سیاه سفید. فقط مونده اون سکانسِ آخر و خنجر و یه آهنگ جیگرسوز و جون دادنِ آخرِ فیلم… و… تموم. فقط، کاش لااقل، ما آدم خوبه‌ی این قصه بوده باشیم…

 

21 نظر

  1. اینکه آدما
    عاشقا
    چجوری با گذشته، خواستنا و نشدنا
    آرزوهای به نتیجه نرسیده
    دوسداشتن هایی که تقدیری ندارن
    صبر بر چیزی و کسی که نمیتونی داشته باشیش یا همو داشته باشن،
    پذیرش اینا
    و…
    قلمی بزنین عزیز جان
    این واقعا درده
    قلم شما مگر به نوشتن دوایی کند…

  2. واقعا قلم تو دستاتون معجزه میکنه…
    منکه حالم به وقت اینجا همیشه خوش و خوبه…
    فقط ی مشاوره میخواستم
    مهمه واقعا
    تصور کنین دوستی دارین که میخواید کمکش کنین
    و اون کسی رو دوست داره که پنج ساله بهش نمیرسه
    و میدونه هم بهم نمیرسن
    اما بازم وقتی بهش میگین با این مسئله کنار بیا
    میگه نمیتونم
    وقتی میگی تا کی اخه؟
    میگه هیچ وقت …
    شما چجوری بهش میگید یا میفهمونید تا بپذیره و با این مسئله کنار بیاد و بخودش یه فرصت دیگه بده؟؟

    به قلم و بیان و دیدگاهتون نیاز دارم
    هم مهمه هم فوری

    • @هادی, سلام دوست من، چه خیرهای که در نهایت شرش دامنگیر میشه و چه بسیار شرهایی که خیری در اونها پنهانه. نرسیدن به کسی، خیلی وقتا میتونه لطفِ پروردگار باشه از چیز بدتری که در انتظاره. و راهی برای رسیدن به چیزهایی که آینده مشخص میکنه.
      خیلی سربسته گفتی، اما مهمه که (علتِ) اون (نرسیدن) چی هست که بهتر بشه با اون عزیز صحبت کرد. در غیر اینصورت، هرچی بشنوه، در ذهن خودش دلایل و باورهای (شاید غلطی) که ساخته، اونقدر قوی هستن که بتونن مانعِ پذیرش صحبت‌های دیگران بشن.
      اگه پیامم رو خوندی و کاری از من بر میومد، از صفحه‌ی (تماس با ما)، به جیمیل‌ام پیام بده .

  3. کاش ایینه ای بود که ادمها دقایقی چند هم که شده جلویش می ایستادند و به تصویرشان در اینه نگاه میکردند کاش این اینه ها انقدر سطحی نگر نبودند.کاش از درون ادمها خبر میدادند.کاش وقتی روبروی اینه میستادی همه خودت را یکجا میدیدی همه ی خوبی ها و بدیهایت را همه نقص ها و زیبایی هایت را انوقت شاید کمتر در جستجو خطا های دیگران بودی انوقت انقدر به اراستن خودت در اینه می پرداختی که وقتی برای رصد کردن اشتباه های دیگری نمیافتی.انوقت بعضی از نقص های خودت را بپای دیگری نمیزاشتی .راستی اگر ایینه ها نبودند کسی اراسته میشد؟همین ایینه های سطحی بین را میگویم.
    بستگی دارد به ادمها ی اطرافشان که حسود باشند یا خیر خواه.اگر حسود باشند که مشخص است چه ظاهر ی برایت رقم میزنن. و اگر خیر خواه باشن ظاهر زیبایی که از منظر خودشان زیباست برایت رقم میزنند .اما شاید نظر تو ..اصلا شاید تعریف تو از زیبایی چیز دیگری باشد.با این اوصاف تکلیف ایینه درونمان چه میشود؟
    شماتت کرد دیگران اسان است اما اینکه ادمی خودش را شماتت کند چه؟شاید برای همین است که ادمها به شماتت کردن دیگران بیشتر علاقمندند تا خودشان و تازه هر وقت هم که ژست روشن فکریشان گل میکند و خودشان را سرزنش میکنند باز هم رد پایی از دیگری در شماتت هایشان میابی.من قبول دارم که گاهی ادمهای دیگر در شکست ها و موفقیات ما سهمی دارند در بهتر شدنمان یا به فنا رفتنمان .اما سهم بزرگتر را خودما داریم حرف این نیست که ما اجازه میدهیم دیگری در ما اثر مثبت بگذارد یا منفی .حرف اینست که ما انتخاب میکنیم اثری که میگذارد مثبت باشد یا منفی .گاهی یک سرزنش یک تحقیر ادمی را از فرش به عرش میرساند و گاهی همان سرزنش حتی ملایم تر ادمی را از عرش به فرش میرساند هر چند عرشیان کسانی میشوند که انتاخاب هایشان بهترین است با این حال از انجایی که در مثال جای مناقشه نیست این تنها مثالی بود برای انکه بگویم این ما هستیم که انتخاب میکنیم از یک حرف رشد کنیم یا به باد فنا برویم .این ما هستیم که که حرفها را معنا میکنیم که رفتارها را تعبیر میکنیم به گونه ای که خودمان دوست داریم گاهی یک حرف واحد را به گونه های مختلف تعبیر میکنیم .اساس این تعبیر ها شناخت ماست از انسانی که رو به روی ما ایستاده .راستی شناخت ادمها چگونه ممکن است؟گاهی روز های سخت یک ادم ماه ها که نه سال ها طول میکشد و گاهی برای زمانی طولانی در سرخوشیست حال انکه برای شناخت ادمها باید در تمام روز های سخت و اسان در کنارشان بود و همراهشان .باید یک ادم را در روز های سخت و اسان دید در فشار و راحتی تا به شناختی نسبی رسید .شناخت کلی ادمها حتی کار خودشان هم نیست اگر بود که این همه دروس خودشناسی نبود ادمها بعد از عمری اموختن تازه به جایی میرسند که میفهمند هیچ نیاموختند جز انکه اموختند که نیاموختند .شاید برای همین ها بود که خدا هم تاکید بر حسن ظن نسبت به هم میکرد .وقتی حرفها و رفتارها را زیبا معنی کنی زیبایی پیچکی میشود که ریشه های روند ه اش تمام دنیایت را میگیرد .من قبول دارم بعضی رفتار ها نمیشوند حسن دید اصلا با حسن ظن هم نمیشود خوب دید اما میشود که از بدی ادمها بیزار بود از خود بدی نه از ادمها .اینها دلیل بر حرکت نکردن نیست هر ادمی باید بدیهای درونش را اصلاح کند اما همیشه این اصلاح کردن یک شبه رخ نمیدهد .گاهی چند سال زمان میبرد .اما همین که اراده بر اصلاح خطایت میکنی مقدس است همین که در این راه قدم برمیداری ارزشمند تلاش تمام روزها و شبهایت چیزی نیست که بتوان از ان سرسری گذشت .ادمها یک شبه اصلاح نمیشوند و همینطور یک شبه مملو از اشتباه نمیشوند.وقت صرف کردن با ادمهایی که نمیخواهند اصلاح شوند عبث است اما ادمهایی که مملو از انگیزه و اراده اند برای تغییر و اصلاح خودشان چندان هم بیهوده نیست .اما باز هم انتخاب با خودمان است که بمانیم یا برویم که جلو تر به ادمی بر بخوریم که نیاز به تغییر واصلاح هم نداشته باشد و از همان ابتدا همانی باشد که باید .خوب این خیلی خوبست اما خوبتر از ان روحیه تغییر و اصلاح گردن خودست.مخصوصا وقتی کسی در این امر با گذشت زمان موفق هم میشود.الخصوص که خود ما هم خالی از اشتباه و کاستی نیستیم و اگر دیگری خطایمان را گوشزد نمیکند دلیل بر مبرا بودنمان از اشتباه یا کوچک بودن اشتباهتمان نیست .بعضی ادمها مثل ادمهای یک قبیله ی افریقایی وقتی کسی انگونه که باید رفتار نمیکند دور تا دورش جمع میشوند و خوبیهایش را یاداوری میکنند تا با اصلش برگردد اصلی که در همه ادمها نیکوست.اگر کسی خوبیهایمان را یاداور شد گمان نکنیم که خالی از اشتباهیم و اشتباهاتمان به کوچکی سنگریزه هاست کمی بیاندیشیم شاید که خواسته باشد خوبیهایمان را یاد اور شود .و در اخر همه چیز را به شانس و بخت و اقبال نسبت ندهیم .قبول دارید که اساس همه خلقت به دست خداست ؟قبول دارید که قوانین عالم وضع شده از طرف خداست ؟قبول دارید که هر چه خدا بخواهد همان میشود؟شاید بپرسید پس اختیار ما چه معنا پیدا میکند؟شاید بگویید خیر.اما تا به حال فکر کرده اید خدا چه میخواهد ؟خدایی که مالک همه چیزست خدایی که تواناست رحیم است و امرزنده خدایی که بندگانش را دوست دارد خدایی که روزی کفار را هم میرساند .منزه است خدا از پدر کشتگی با بندگان .خدا باکسی کینه ی شخصی و خورده حساب ندارد خدا نور چشمی بازی ندارد منزه است خدا از تبعیض .ما خودمان انتخاب میکنیم که نور چشمی باشیم یا مطرود هدایت شده باشیم یا گمراه موفق باشیم یا به فنا رفته .خدا میگوید من هر کس را که بخواهم هدایت میکنم و همان خدا میگوید بخوان تا اجابت کنم بخواه تا اعطا کنم و همان خدا هدایت را برای کسی میخواد که هدایت راطلب میکند .خدا به حدی عادل است که زحماتت ادمهایی که کمترین اعتقادی به وجودش ندارند را هم ضایع نمیکند حتی زحمات کسانی که به دشمنی با او برخیزند هم ضایع نمیکند .پس از بخت بد نگویید اگر میخواهید خوشبخت باشید کمی واقع بین باشید.اگر از حضور ادمهای مختلف در زندگیتان گلمندید از بخت بد ننالید چرا که ممکن است ادمها یکبار تصادفا علی رقم همخوان نبودن با شما به زندگیتان راه یابند اما ممکن نیست که ادمها بار ها بارها تصادفا به زندگی شما راه پیدا کنند .واضح تر بگویم ممکن نیست همیشه ادمهای پیش روی شما بد باشند و شما خوب ناموفق باشند و شما موفق .این اتفاق شاید یکبار تصادفا بیفتد اما مطمئن باشید که بارها و بارها تکرار نمیشود ادمها مثل خودشان را جذب میکنند و هر چه بهتر شوند ادم بهتری را جذب میکنند و اگر همراهی داشته باشند اگر پویا باشد با ان رشد میکند اگر نه در یک جا جدا میشوند.نمیشه اینطور بگیم که همیشه ادمایی که تو زندگیمون اومدن خطا داشتن که ما الان اینجا ایستادیم .میشه اینجوری خودمون رو گول بزنیم و به خودمون دروغ بگیم اما اگر بخواهیم حرکت کنیم بخواهیم رشد کنیم و جلو بریم باید در هر اتفاق سهم خودمون رو ببینیم و بپذیریمو اصلاح کنیم. یکبار ادمی در زندگی شما میاد که بهت بد میکنه و من می پذیرم که همینطور بوده دوبار میاد و من می پذیرم اما وقتی سومین ادم هم میاد و میگی بد کرده اونموقع هست که من حرف های شما راجع به اولین ادم هم نمی پذیرم . اگر یه اتفاق برای شما سه بار تکرار شد یعنی شما هم یه سهم بزرگ داری که داری ندیده میگیری.و شما تنها نیستی همه ی ما یه سهم بزرگ ندیده شده داریم همه ی ما که فکر میکنیم بهمون بد شده وقتی سهم خودمون روببینیم اونموقع میفهمیم که ما هم خیلی درست رفتار نکردیم بعدش دیگه تصمیم ساختن یا خراب کردن با خودمونه….حرف زیاد اما دیگه جاش نیست حداقل فعلا .بنویسد بازم .چرا که نوشتن توی خون شماست

  4. هرکی واسه آیندش خیلی مطمئن نقشه میکشه بدجور خدارو به خنده میندازه.این تیکش عین واقعیته .حیف دیر به دیر میاین دلمون برای نوشته های پرحس وزیباتون تنگ میشه.

  5. مهدی عزیز، فوق العاده بود متنت…
    خیلی ذهن خلاق و قوی و خیلی قلم شیوا و زیبا و خاصی داری! بهت تبریک میگم بخاطر این استعدادت… [تشویق]
    حقا به مرام و معرفتت.
    خدا کنه اون سیاه ها، پاک بشن ولی نه از صحنه روزگار… پاک بشن و جنس خدایی بگیرن و با احساس افراد بازی نکنن، الهی آمین!  :)

  6. سلام

    ممنون از نوشته هاتون ایده قبلیتون فراموشتون شد؟؟؟؟؟ من فکر کردم خیلی جدی بهش فکر میکنین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    • , سلام دوست عزیز، جایی باید می‌بودم که دست و بالم بسته بود. کلا فرصت فکر کردن یا نوشتن نداشتم. چشم، حتما دنبال می‌کنم…

  7. عالی بود. مخصوصا این قسمتش

    —– اگه به ما بود، میدادیم قانونِ مملکتش کنن، که هر کی خواست با یکی جور شه و نقشه بریزه واسش، قبلش استعلام بگیره ببینه اینو قبلا کی میخواسته؟ نفسِ کی بوده؟ که کسی هنوز نفسش به هواش بند هست یا نه؟

    تشکر از همه متنای عالیتون. @};-

نظر بدهید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

~X( [شیطونک] [رویا] [دعا] [خجالت] [تهوع] [تشویق] [بغل] [-( X( O:-) B-) @};- =P~ =)) =(( ;;) ;)) ;) :| :x :S :P :D :-h :-O :-?? :-? :-/ :-* :)) :) :(( :(