سفره فروشِ بی نان!
Mehdi Mirani
12
بغل یه خیابون شلوغ، منتظر بودم، که دیدم یه آقای مسن دست کرد توی سطل زباله.
صبر کردم ببینم چیکار میکنه. دست کرد و از توش یه نایلون ساندویچ در آورد، خالیش کرد و اون قسمت سفت ته نون ساندویچ...
سین مثلِ سیاه، مثلِ سفید
سلام، پوزش برای مدتی که وبسایت غیرفعال بود. مدتی جایی بودم، که دسترسی پیوسته و آزاد به نت نداشتم. احتمالا بعدها از آن خواهم گفت. این پُست، از نوشتههای قدیمتر هستند، که یکهویی حالا تصمیم به انتشارش گرفتم. لطفا به...
سین مثلِ سرباز ، شین مثلِ شب
نیمههای شب...وقتی چادرِ سیاه بر سر شب میافکنند،و آنهنگام که چراغ میکُشندو در پسِ پردهبه خیالِ خود،خدا را میخوابانندزشتیها، مجالِ رو آمدن مییابند...شب که میآیددر لابهلایِ خلوت این شهرِ هزار روبیدار، به نظاره نشستهامو من میبینمعجوزه های پلیدی را،که...