همهی نوشتههای با موضوعِ: عشقولانه
بانو و پاییزِ بیست و هفت
Mehdi Mirani
76
شب است...
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد...
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید...
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی...
تو هم که نیامدی.
و این من هستم...
مردی...
رویای یک باران
تعجب نکن ریرا¹
من هنوز همان کودکِ مغرورِ دیروزم
تنها، غرورم را به بهایِ گمانِ باران فروختم
تنها کمی گیجم، منگم، حیرانم
خستهام… خسته ریرا
در بیداری خوابم: نمیفهمم، نمیدانم
و در خواب، رویایِ بیداریام را میبینم
ریرا، نمیدانم از چه رو،
طاقتِ فراموشی در من نیست
و بویِ خاکِ باران خورده،
باز مرا میبرد تا خاطرهی آن رنگین...