نوشتههای دربارهی: عطر خدا
به یادم باش
سه شنبه, شهریور ۲۸, ۱۳۹۱ ۴:۲۶ ۶۰ دیدگاهمن هنوز هستم و عجیب آنکه من دلم میخواست نبودم هرگز و عجیبتر آنکه: من هنوز “هم” هستم مینویسم باز باز از آن همه آواز که پنهان شده در پستوی قلبم، راز مینویسم از مهربانی، از کودک، و خدا مینویسم، شاید، کسی از آن دورها باشد تنها و من اینجا، تنهایِ تنها شاید دلِ او هم خواست کمی از عطرِ خدا شاید آن سویِ این دیوارها در همین نزدیکیها، یا در شهری دور تشنهای را ببخشم جرعهای از نور تا از این احساسِ زندانی شده در واژهها و از آن حسِ غریبی که به آن آمیختهام اشک شود بغضِ فروخوردهی من ببارد اشکهایم از چشمهایش سیراب شود تشنهای از اشکهایش من، اشکهایم را ریختهام در واژهها من واژههایم را با هر چه احساسِ پاک – که میدانم – آمیختهام پیوند زده با سادگیِ حسِ غریبِ کودکانهام من نبردم از یاد شادیِ شنیدنِ صدایِ زنگِ تفریح شوقِ آمدنِ دوبارهیِ کلاسِ نقاشی ترسم از تنبیه معلم، از ننوشتنِ انشایِ خشکِ مدرسه زنگِ املا، تقلب رویِ دست، سختیِ جبر و حساب و هندسه برپا! درسِ ریاضی: پایِ تخته، جمع، تفریق، یک، دو، سه من نبردم از یاد هنوز بوسههایی که به دور از شهوت باز داشت برایم… ادامه نوشته را بخوانید