در زندگی پیش میاد که هر چی تلاش میکنیم به در بسته میخوریم، از عالم و آدم یاری میخوایم و به این و اون رو میاندازیم تا بلکه فرجی حاصل شه و کارمون درست شه. در به در دنبال کسی میگردیم که گرهی کار ما به دست اون باز شه… غافل از اینکه اونی که باید دنبالش بگردیم، همونه که اگه بخواد و دنیا نخواد میشه، و اگه نخواد و همه بخوان، نمیشه که نمیشه که نمیشه…
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود … گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه …………… گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
زندگی من هم در این روزها گرههایی درش افتاده، که امیدوارم اگه خدا میخواد، خودش جفت و جورش کنه که من دستِ نیاز به نا اهل در طلبِ مقصود و مقصد دراز نکنم و نازِ خران نکشم و منتِ سگان نبرم…
هر جور که میخواد، هر وقت که میخواد…
اگه هم نخواد… که نازِ شستش، که مفتِ جانم!
در همین رابطه، داستانِ «گدا و سلطان محمود» را بخوانیم:
گدا و سلطان محمود
دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت .
گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرانش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟
برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.
وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفهمد سلطان محمود خر کیه ؟
صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.
پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم .
سلطان محمود با تعجب پرسید: مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟
گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .
سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش
در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه . گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه.
سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو:
کار خوبه خدا درستش کنه، سلطان محمود خر کیه ؟!!