نوشتههای دربارهی: گریه
تو کی هستی؟!
سه شنبه, اسفند ۴, ۱۳۹۴ ۵:۲۸ ۱۵ دیدگاهآدمای زیادی توی این دنیا میان و میرن، واسه هر کسی، همیشه یکی هست که نبود. و یکی بود که دیگه نیست. قبلِ رفتن، تویِ اون مدتی که هستن، چه برو بیاهایی که ندارن، چقدر ملت براشون و خودشون برا خودشون نوشابه باز میکنن و چه لیلیهایی که به لالاشون میزارن.با استناد به هزارتا دلیلِ من درآوردی که اجتماعِ بیمار به خوردِ مغز آدما داده، که فلان شغل باکلاستره، فلان ظاهر به روزتره، ماشینت این باشه عزتت میره بالا، اینجوری حرف بزنی خیلی کلاس داره و اینجوری بپوشی میشی مدِّ روز، عینهو عکسهای روی مجله که به خوردت دادن خوب یعنی این. دُرُست یعنی این. هر چی جز این یعنی بچهدهاتی. و بچهی دهات بودن یعنی بد. سادگی یعنی نفهمی. حیلهگری یعنی زرنگی! شیتان فیتان بودن یعنی به روز بودن. تو باکلاسی وقتی گوشیت شکلِ یه “سیبِ گاز زده” داشته باشه، حتی اگه اندازهی گلابیِ کرمخورده ازش سر درنیاری و به دردت نخوره. بی توجه به این چیزا، که آدما واسه خودشون یه مدتی برو بیا راه میندازن، دفتر دستکی برا خودشون پا میکنن و بالابالا میشینن و بزرگبزرگ حرف میزنن، همینکه تقی به توقی بخوره و دُرُست مثه نفسی که میرفت برمیگشت، یهو نفسه بره و برنگرده،… ادامه نوشته را بخوانید
خ مثلِ خورشید، خ مثلِ خدا…
پنج شنبه, مرداد ۹, ۱۳۹۳ ۲:۲۲ ۶۱ دیدگاهسلام خدای عزیزم، حالِ شما؟ خوبید؟ حال ما رو اگه خواسته باشید، باید بگیم ما که خوب نیستیم. یعنی نبودیم، با شما که نبودیم، خوب نبودیم. مگه میشه با شما باشیم و بد باشیم؟! حال ما رو اگه بخواید… ما فورا حالمون خوب میشه. قند توی دلمون آب میشه، ذوق مرگ میشیم اصلا. به جونِ خودمون. از شب و روزمون نپرسین که از شما چه پنهون، ما خیلی خجالت میکشیم. دروغ چرا، خیلی هم دلمون میخواست که از شما پنهون میبود. ما خیلی خجالت میکشیم، میدونیم گناهامون بزرگ بوده، اما اینم میدونیم که شمام بزرگی. بزرگتر از گناههای ما، بزرگتر از خوبیهای ما، بزرگتر از خودِ ما، بزرگتر از هر چیز و هر کسی که برای خودمون بزرگش کردیم. بزرگتر، خیلی خیلی بزرگتر… اصلا، بزرگتر از شما هم مگه داریم؟! خدا جون، ما برامون مهم نیست که آیینهی دلمون رو زنگارِ گناه گرفته. مهم نیست کجای گناهیم و چند وقته دست نکشیدیم به دلمون و پاکش نکردیم. مهم اینه که هر جا که هستیم، جای شما رو یادمون نره، که ازتون نا امید نشیم. حواسمون باشه به نشونههایی که برامون میزارید و ماه رو تویِ دلِ آسمونِ شب هم پیدا کنیم. ما برامون مهم نیست حتی اگه آیینهی… ادامه نوشته را بخوانید
قسم به نقاشِ بالِ پروانهها
یکشنبه, بهمن ۱۳, ۱۳۹۲ ۶:۵۱ ۴۴ دیدگاهخستهام، دلگیرم، تنهایم… احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم، که از فرطِ شوقِ رهایی از قفسِ کرمخاکیان، آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید، تا سرانجام پیروز شدند… و سرانجام باور کرد… باور کرد که تمام سهمش از دنیا، همین چهار دیواری تنگ و تاریکیست که دچارش آمده، و پنداشت کوتاهیِ سقف گِلین آسمان، کوتاهیِ قامتِ اوست. باورش شد، که آنسویِ میلههای پنجره را، هرگز پیش از این ندیده و تمامِ خاطراتِ گُلها و خدا و ترانههای کودکیاش، خوابی بوده است و رویایی، گویی که هیچگاه پیش از اینها نزیسته باشد… و دست آخر یک روز عصر، که از پشت میلههای پنجره برف میبارید و صدای ماشین و فلز و همهمهی دروغ و خواهش و خاک با صدای اصطکاک تنِ آدمی آمیخته بود و صدای کودکی به گوش نمیرسید، و خدا از آنجا رفته بود، مُرد… روزی که شیطان، نزدیکتر بود از خدا و انسان از انسان دور. تنها به هم پیچیده، درهم ولی تنها، و مهربانی در گور. آن روز با خندههای بیدلیل خداحافظی کرد و خاطرات کودکی و شانه و جانمازش، و نامههای عاشقانهاش را بوسید و با دقت داخل بقچهای پیچید و در صندوقچهی کهنهای گذاشت. آنوقت، نامههای خواهر کوچکش را از گنجه درآورد، با… ادامه نوشته را بخوانید
بانو و پاییزِ بیست و هفت
چهارشنبه, آبان ۱۵, ۱۳۹۲ ۹:۱۴ ۷۶ دیدگاهشب است… و شبِ یک پاییز، آرام و کرخت، بی صدا، از فراز سرم میگذرد… هوا مه آلود است و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست تنها نشانهام از راه جدولِ کنار خیابانیست که پا به پای تنهاییِ من میآید… نه راه پیداست و نه حتی بیراههای نه عزیزی نه سلامی و نه حتی صدایی… تو هم که نیامدی. و این من هستم… مردی ایستاده در امتدادِ خیابانِ یک پاییز از فصلها لبریز از فاصلهها سرشار آن سوی دلواپسیها آن ورِ تنهایی این سمتِ دلتنگی دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را بیمقصد بیتو با عشق پیاده، راه میروم پاهایم بر آسفالت سرد جاده من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر او در این نزدیکی… تو هم که نیستی. طوری نیست بانو! من، که من که عادت دارم تو، که تو که میدانی پاییز که میآید من، تنها، کمی تنهاتر هستم. بیست و شش پاییز گذشت از آن روز، که تو نیامدی حالا دیگر، من و تنهایی، با هم، سالهاست که تنها نیستیم. بیست و شش پاییز است که با دسته گلی در دست به نیمکتهای دونفرهی خالی سلام میدهم و بیست و شش پاییز است که به احترامِ درخت، یک خیابان، سکوت میکنم بیست… ادامه نوشته را بخوانید
تصادفی که تصادفی نبود
دوشنبه, شهریور ۴, ۱۳۹۲ ۳:۲۲ ۵۶ دیدگاههنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وبنوشتهای. اما، با خونِ روی دستهایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه میگذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثهای آنقدر هولناک است، که آدم احساس میکند با نوشتنش، به سخرهاش میگیرد. بیست و هشتم مرداد ماه، یعنی دقیقا شش شب پیش بود که با مادر و پدرم قرار بود از تبریز حرکت کنیم. من و مادرم تنها در اتومبیلی بودیم که رانندهاش من بودم. ساعت حوالی سه نیمه شب بود و ما جلوتر از پدرم، زنجان را رد کرده بودیم و در مسیر جادهی بیجار بودیم. صدای آهنگ بلند بود و تک و توک اتومبیلی در جاده به چشم میخورد. بعد از یک پیچ، در سمت مخالفِ ما، مردی هراسان، با اشارهی دست، به بغلِ جاده اشاره میکرد. کمی جلوتر، تپهی سمت مخالف جاده، که ساقههای برداشت شدهی گندم بود، در آتش میسوخت. شکل و شمایلِ تپهی آتش گرفته، در آن نیمه شب، در دلِ آدم ترس میانداخت. خصوصا اینکه تقریبا کسی جز ما در جاده دیده نمیشد. پیچ تند بعدی را که پیچیدم، ابتدا خوردههای شیشه بر روی زمین دیده میشد… ادامه نوشته را بخوانید
خدا و گناه
سه شنبه, تیر ۱۱, ۱۳۹۲ ۷:۴۸ ۳۷ دیدگاهنیمههای شب بود. دستهای آلوده به گناهش را شست. با خودش فکر کرد: “کاش چیزی مثلِ صابون هم بود، که با آن میشد گناهان را از روح و قلب آدم شست.” از خودش برای گناهی که کرده بود، متنفر بود و تنفرش را به داخل دستشویی تف کرد. بزاقِ آلوده به خون، جایش را به خلط خونی داده بود. این دومین بستهی سیگاری بود که امروز میکشید. با خودش فکر کرد: “همین امروز و فرداست که ریه ام از کار بیفتد و بمیرم.” به یادِ روزی افتاد، که اولین نخ سیگارش را کشید. فقط برای این که از دوستانش کم نیاورد، تظاهر به کشیدن کرده بود و دوستانش تشویق میکردند که: “الکی دود نکن! داخل بده! سینه کش کن!” خوب یادش بود، روزی که اولین نخ را کشید، واقعا احساس خوبی داشت. لذتی که دیگر نشانی از آن در خلط خونیاش به چشم نمیخورد. با خود پنداشت: “سیگار کشیدن هم مثلِ گناه کردن است، لذتی آنی و سطحی، و دردی پایدار و عمیق.” سیگار را به تقلید از دوستانش شروع کرده بود و شیوهی گناه هم از دیگران آموخته بود و تصور میکرد مگر آنها که گناه میکنند چیزیشان شده؟ خیلی خوشبخت تر و شادتر هم هستند. با این… ادامه نوشته را بخوانید
عشق و لجن
سه شنبه, تیر ۴, ۱۳۹۲ ۴:۱۰ ۴۶ دیدگاهعشق این روزها، آدمها گرمایِ عشق را در تنِ گرمِ معشوق خلاصه میکنند و به همآغوشی میگویند: عشق بازی! دروغهای عاشقانه میگویند و عاشقانه دروغ میگویند. عشقها هم که تاریخِ انقضا میخورند… بعد از مدتی فاسد میشوند! کجاست آن عشقهای جاودانه؟! و اصلا عشق خاصیتش این است که ماندگار است و تنها عشق است که میماند. و آدمها عشقشان از ماندگاریِ عسلِ زنبورها هم کمتر است. انگار، عشق هم دیگر نمیماند، تمام میشود، فاسد میشود، درست مثلِ یک سطلِ ماست! یا مثلا یک شیشهی کشک! یعنی اینقدر اعتبار و ارزش دارد عشق! و کلا مفهومِ عشق عوض شده، شکلش در فرهنگِ لغات و آوایش در دهانها همان است، معنایش اما نه. درست مثلِ خیلی چیزهایِ دیگر¹. این روزها، کمتر کسی چیزی از آن مجنونِ عاشق به خاطر دارد. همانکه بی هیچ ادعایی، فقط دوست داشت. و نه کافی شاپ دیده بود و نه کنسرت میدانست چیست². نه هدیهی ولنتاین داده و نه قلبهای گنده و خرسهای عروسکی گرفته بود. تنها کارش این بود که شبها به لیلیِ خودش فکر میکرد و چشمانش خیس بود! همین! دوستش داشت و در این دوست داشتن میسوخت. و لیلا برایش نه شریکِ تنهایی بود و نه شریک زندگی. اصلا به شراکت علاقهای نداشت.… ادامه نوشته را بخوانید
روزی که میمیرم…
دوشنبه, مرداد ۴, ۱۳۸۹ ۶:۰۱ ۳۳ دیدگاهتوی یک روز از همین روزهای گند خدا، یه روزی که مثل همیشه آفتاب آسمون به طور شهو-تناکی به زمین می تابید و زمین رو روشن می کرد تا آدم ها بتونن بازم یه روز تکراری رو بی هدف شروع کنن و دل بشکونن و دلشون بشکنه، یه روزی که خورشید می تابید و مثل همیشه مردم مشغول کلاه گذاشتن سر هم و دروغ گفتن و شنیدن بودن، یه روزی که مثل همیشه، یه گوشه ی همین شهر، همین شهری که لابه های چراغ های روشن شبش، معلوم نیست چه کثافت کاری ای لابه لای تاریکی و توی خونه ها داره انجام میشه، توی همین دنیای کثیف و تکرای همیشگی، یه بچه به دنیا میاد… بچه ای که خودش نخواسته بود، به دنیا اومد و به حکم طرز قرار گرفتن کروموزوم های جنسی، شده بود پسر! پسری که خیلی وقت بود آرزوش رو داشتن، مامان و باباش به اصرار دختر کوچیکشون اسم اون پسر رو میزارن مهدی… اون روز یه روز معمولی بود، کاملا معمولی… خیلی ها توی اون روز مردن، خیلی از بچه ها توی آتش شهو-ت و حرص و طمع جنگ آدم بزرگتر ها سوختن، احتمالا یه گوشه ی دنیا بمب گذاری شده بود و مادری خودش… ادامه نوشته را بخوانید
میخوام خودم باشم(۲) – چشم هات رو خوب باز کن!
سه شنبه, مهر ۱۴, ۱۳۸۸ ۹:۴۹ ۲۶ دیدگاه“نیمه ی پر لیوان رو ببین!” ، “مثبت باش!” ، چقدر این جمله ها تکراریه! اما جالبه که همیشه هر چیزی که مرتب توی گوش آدم فرو میشه، کم کم تکراری میشه، ارزشش رو هم از دست میده و در نتیجه اثرش کمتر هم میشه. انگار گوش های ما حساسیتشون به این کلمات کم شده! خب… گوش های من هم درازتر از مال بقیه نیست… اما اون چیزی که آدم با تمام وجود و بی واسطه حس می کنه، دیگه چیزی نیست که بشه انکارش کرد. خب، کمی فکر کنیم… چیا داریم؟ چیا نداریم؟! … پول؟ ثروت و مقام؟ شهرت یا زیبایی؟ علم و دانش؟ شایدم مدرک تحصیلی؟ هان؟؟! یا شاید هم گاهی یک دل…! ممکنه با خودمون بگیم که فلان بازیگر یا خواننده ی معروف تموم این چیز ها رو داره، اما واقعا تمام دارائی آدم و داشته هاس یک انسان فقط همین مسائل مادیه؟! جالب اینجاست که اگه کسی این چیز های مادی رو داشته باشه، به ندرت احساس کمبود می کنه؛ اما بر عکس، کسی که جنبه ی معنوی و روحی زندگیش غنی باشه ولی از لحاظ جسمس یا مادی موردی داشته باشه، احساس کمبود خیلی شدیدی می کنه! کلا ما به چشم هامون عادت دادیم… ادامه نوشته را بخوانید