همهی نوشتههای با موضوعِ: عشق
چیزهایی هست که نمیدانی
Mehdi Mirani
53
در زندگی، لحظههایی هست که پیش از این، هیچگاه تجربهشان نکردهای. لحظههایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد.
گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ میآید. گاهی واژه کم میآوری برای گفتن. تو کم میآوری، واژهها کم میآورند.
گاهی دردی داری که نمیتوانی به زبان بیاوری. حتی نمیتوانی...
چشمهای ترسناک پیرمرد
نوشتهای که در ادامه میخوانید، از آن دسته نوشتههایی هستند که فکر میکنم علاقهای به خواندن یا دانستنش ندارید، و بنابراین منتشرشان نمیکنم. من معمولا گاه و بی گاه، بر روی هر چیزی که گیرم بیاید، هر چه که به ذهنم بیاید، فقط مینویسم. اما خیلی از این نوشتهها...
خدا و عشق
دلم عجیب گرفته…
دلگیرم از آدمکهایی
که تنها سایهای هستند
از تمام آنی که مینمایند
دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند
دلگیر از صورتکها…
من نمیفهمم…
به خدا که من نمیفهمم…
نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه،
یک تصور، یک خیال،
یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی،
وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند،
زندگی آدم دیگری را به بازی...
رویای یک باران
تعجب نکن ریرا¹
من هنوز همان کودکِ مغرورِ دیروزم
تنها، غرورم را به بهایِ گمانِ باران فروختم
تنها کمی گیجم، منگم، حیرانم
خستهام… خسته ریرا
در بیداری خوابم: نمیفهمم، نمیدانم
و در خواب، رویایِ بیداریام را میبینم
ریرا، نمیدانم از چه رو،
طاقتِ فراموشی در من نیست
و بویِ خاکِ باران خورده،
باز مرا میبرد تا خاطرهی آن رنگین...
خدایا دوستت دارم
به نام خدایی که هیچ گاه دغدغه ی از دست دادنش را ندارم
راستش درست خاطرم نیست که از کجا می شناسمت. اسمت را نمی گویم، خودِ خودِ خودت را. آنگونه که هستی. اسمت که جاریست بر لب هر مرد و نامرد.
می شود آدمیزاد اسم چیزی را بداند و خیال...