نوشتههای دربارهی: عشق آسمونی
خ مثلِ خورشید، خ مثلِ خدا…
پنج شنبه, مرداد ۹, ۱۳۹۳ ۲:۲۲ ۶۱ دیدگاهسلام خدای عزیزم، حالِ شما؟ خوبید؟ حال ما رو اگه خواسته باشید، باید بگیم ما که خوب نیستیم. یعنی نبودیم، با شما که نبودیم، خوب نبودیم. مگه میشه با شما باشیم و بد باشیم؟! حال ما رو اگه بخواید… ما فورا حالمون خوب میشه. قند توی دلمون آب میشه، ذوق مرگ میشیم اصلا. به جونِ خودمون. از شب و روزمون نپرسین که از شما چه پنهون، ما خیلی خجالت میکشیم. دروغ چرا، خیلی هم دلمون میخواست که از شما پنهون میبود. ما خیلی خجالت میکشیم، میدونیم گناهامون بزرگ بوده، اما اینم میدونیم که شمام بزرگی. بزرگتر از گناههای ما، بزرگتر از خوبیهای ما، بزرگتر از خودِ ما، بزرگتر از هر چیز و هر کسی که برای خودمون بزرگش کردیم. بزرگتر، خیلی خیلی بزرگتر… اصلا، بزرگتر از شما هم مگه داریم؟! خدا جون، ما برامون مهم نیست که آیینهی دلمون رو زنگارِ گناه گرفته. مهم نیست کجای گناهیم و چند وقته دست نکشیدیم به دلمون و پاکش نکردیم. مهم اینه که هر جا که هستیم، جای شما رو یادمون نره، که ازتون نا امید نشیم. حواسمون باشه به نشونههایی که برامون میزارید و ماه رو تویِ دلِ آسمونِ شب هم پیدا کنیم. ما برامون مهم نیست حتی اگه آیینهی… ادامه نوشته را بخوانید
بانو و پاییزِ بیست و هفت
چهارشنبه, آبان ۱۵, ۱۳۹۲ ۹:۱۴ ۷۶ دیدگاهشب است… و شبِ یک پاییز، آرام و کرخت، بی صدا، از فراز سرم میگذرد… هوا مه آلود است و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست تنها نشانهام از راه جدولِ کنار خیابانیست که پا به پای تنهاییِ من میآید… نه راه پیداست و نه حتی بیراههای نه عزیزی نه سلامی و نه حتی صدایی… تو هم که نیامدی. و این من هستم… مردی ایستاده در امتدادِ خیابانِ یک پاییز از فصلها لبریز از فاصلهها سرشار آن سوی دلواپسیها آن ورِ تنهایی این سمتِ دلتنگی دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را بیمقصد بیتو با عشق پیاده، راه میروم پاهایم بر آسفالت سرد جاده من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر او در این نزدیکی… تو هم که نیستی. طوری نیست بانو! من، که من که عادت دارم تو، که تو که میدانی پاییز که میآید من، تنها، کمی تنهاتر هستم. بیست و شش پاییز گذشت از آن روز، که تو نیامدی حالا دیگر، من و تنهایی، با هم، سالهاست که تنها نیستیم. بیست و شش پاییز است که با دسته گلی در دست به نیمکتهای دونفرهی خالی سلام میدهم و بیست و شش پاییز است که به احترامِ درخت، یک خیابان، سکوت میکنم بیست… ادامه نوشته را بخوانید
بوسه های خیس یک فرشته…
چهارشنبه, دی ۱۶, ۱۳۸۸ ۸:۰۹ ۳۳ دیدگاههیچوقت نتونستم مثل خیلی از آدما منکر وجود چیزی به اسم عشق بشم. با وجود اینکه خیلی از آدم ها دروغ شنیدم و بیشتر از همه خیانت دیدم و شنیدم. با اینکه قلبم رو شکوندن و فقط به جرم اینکه نمی خواستم مثل خیلیا گرگ باشم، بره هه واسم از گرگ هم درنده تر شدن، با اینکه می بینم چه جوری آدما روی خودخواهی هاشون اسم عشق رو میزارن، اما باز هم نمیتونم منکر وجود چیزی با نام عشق بشم و قیدش رو بزنم. آخه مگه میشه چیزی رو انکار کرد که لحظه لحظه دارم حسش می کنم و نفس نفس زندگیم باهاش زندگی میکنم؟! من میفهمم عشق رو، من حس کردم عشق رو، اون وقتی که نصفه های اون شب، با آهنگ معین برای خواهر کوچیکم گریه می کردم. وقتی یادم میاد که چه جوری با گریه از خدا میخواستم که اون دندون مبینا که وقتی زمین خورد افتاده، درست بشه و در عوض خدا همه چیزم رو ازم بگیره… آخه، فکر میکردم که مبینا بزرگ میشه، میترسیدم وقتی بزرگ بشه به خاطر اینکه یکی از دندونهاش نیست بچه ها مسخره اش کنن، غصه اش بگیره، گریه کنه… آخه به خود خدا قسم، تموم زندگیم اون خنده های… ادامه نوشته را بخوانید