نوشتههای دربارهی: سردی
تصادفی که تصادفی نبود
دوشنبه, شهریور ۴, ۱۳۹۲ ۳:۲۲ ۵۶ دیدگاههنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وبنوشتهای. اما، با خونِ روی دستهایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه میگذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثهای آنقدر هولناک است، که آدم احساس میکند با نوشتنش، به سخرهاش میگیرد. بیست و هشتم مرداد ماه، یعنی دقیقا شش شب پیش بود که با مادر و پدرم قرار بود از تبریز حرکت کنیم. من و مادرم تنها در اتومبیلی بودیم که رانندهاش من بودم. ساعت حوالی سه نیمه شب بود و ما جلوتر از پدرم، زنجان را رد کرده بودیم و در مسیر جادهی بیجار بودیم. صدای آهنگ بلند بود و تک و توک اتومبیلی در جاده به چشم میخورد. بعد از یک پیچ، در سمت مخالفِ ما، مردی هراسان، با اشارهی دست، به بغلِ جاده اشاره میکرد. کمی جلوتر، تپهی سمت مخالف جاده، که ساقههای برداشت شدهی گندم بود، در آتش میسوخت. شکل و شمایلِ تپهی آتش گرفته، در آن نیمه شب، در دلِ آدم ترس میانداخت. خصوصا اینکه تقریبا کسی جز ما در جاده دیده نمیشد. پیچ تند بعدی را که پیچیدم، ابتدا خوردههای شیشه بر روی زمین دیده میشد… ادامه نوشته را بخوانید
آدم برفی
سه شنبه, اردیبهشت ۲۶, ۱۳۹۱ ۱:۲۳ ۱۵ دیدگاهسخت است. سخت است گفتن از خوابِ بهار و چلچله و شکوفههای نیامده، برای این همه زمستان نشینِ سرد… سخت است وقتی بخواهی از سردیِ آدمها بگویی، به خودشان. به آدمهایی که از تمامی فصلها، تنها زمستانش را میشناسند. زمستانی سخت… درست است که سخت است، اما باید گفت… باید گفت تا این آدمبرفیها بدانند. بدانند که هوای اینجا ابریست. آفتابی نیست و در برودتِ این سرمایِ این آدمهای برفی، چقدر “ها ها” خدا میکنم و هی دست میسایم و پا میکوبم. دست و پا میزنم تا بیدار بمانم و نروم در خواب زمستانیِ این آدمهای برفی. چشمهایم را میبندم و هی رویا میبینم… رویای بهار نیامده، درخت، نسترنها، عشق، مهربانی، کودک، خدا… اینجا هنوز زمستان است. هنوز برف میریزد از آسمان، و آدمها جمع میکنند برف را از روی زمین و به هم یخ تعارف میکنند! اینجا، همیشه زمستان است… اینجا آسمان همیشه ابریست. آسمانِ اینجا شبها ستاره ندارد و روزها خورشید. چه فرقی میکند روز باشد یا شب، برای آدمبرفیهای یخ زدهای که جز سرمای زمستان نه میبینند، و نه میفهمند. باید این آدمبرفیها بدانند که هنوز هم چقدر برایم سرد اند. بدانند و خیال نکنند در پس سرمایِ نگاه و واژههای مثلاً قشنگشان، بهار گمشده و… ادامه نوشته را بخوانید