نوشتههای دربارهی: راز و نیاز عاشقانه با خدا
خ مثلِ خورشید، خ مثلِ خدا…
پنج شنبه, مرداد ۹, ۱۳۹۳ ۲:۲۲ ۶۰ دیدگاهسلام خدای عزیزم، حالِ شما؟ خوبید؟ حال ما رو اگه خواسته باشید، باید بگیم ما که خوب نیستیم. یعنی نبودیم، با شما که نبودیم، خوب نبودیم. مگه میشه با شما باشیم و بد باشیم؟! حال ما رو اگه بخواید… ما فورا حالمون خوب میشه. قند توی دلمون آب میشه، ذوق مرگ میشیم اصلا. به جونِ خودمون. از شب و روزمون نپرسین که از شما چه پنهون، ما خیلی خجالت میکشیم. دروغ چرا، خیلی هم دلمون میخواست که از شما پنهون میبود. ما خیلی خجالت میکشیم، میدونیم گناهامون بزرگ بوده، اما اینم میدونیم که شمام بزرگی. بزرگتر از گناههای ما، بزرگتر از خوبیهای ما، بزرگتر از خودِ ما، بزرگتر از هر چیز و هر کسی که برای خودمون بزرگش کردیم. بزرگتر، خیلی خیلی بزرگتر… اصلا، بزرگتر از شما هم مگه داریم؟! خدا جون، ما برامون مهم نیست که آیینهی دلمون رو زنگارِ گناه گرفته. مهم نیست کجای گناهیم و چند وقته دست نکشیدیم به دلمون و پاکش نکردیم. مهم اینه که هر جا که هستیم، جای شما رو یادمون نره، که ازتون نا امید نشیم. حواسمون باشه به نشونههایی که برامون میزارید و ماه رو تویِ دلِ آسمونِ شب هم پیدا کنیم. ما برامون مهم نیست حتی اگه آیینهی… ادامه نوشته را بخوانید
قسم به نقاشِ بالِ پروانهها
یکشنبه, بهمن ۱۳, ۱۳۹۲ ۶:۵۱ ۴۴ دیدگاهخستهام، دلگیرم، تنهایم… احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم، که از فرطِ شوقِ رهایی از قفسِ کرمخاکیان، آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید، تا سرانجام پیروز شدند… و سرانجام باور کرد… باور کرد که تمام سهمش از دنیا، همین چهار دیواری تنگ و تاریکیست که دچارش آمده، و پنداشت کوتاهیِ سقف گِلین آسمان، کوتاهیِ قامتِ اوست. باورش شد، که آنسویِ میلههای پنجره را، هرگز پیش از این ندیده و تمامِ خاطراتِ گُلها و خدا و ترانههای کودکیاش، خوابی بوده است و رویایی، گویی که هیچگاه پیش از اینها نزیسته باشد… و دست آخر یک روز عصر، که از پشت میلههای پنجره برف میبارید و صدای ماشین و فلز و همهمهی دروغ و خواهش و خاک با صدای اصطکاک تنِ آدمی آمیخته بود و صدای کودکی به گوش نمیرسید، و خدا از آنجا رفته بود، مُرد… روزی که شیطان، نزدیکتر بود از خدا و انسان از انسان دور. تنها به هم پیچیده، درهم ولی تنها، و مهربانی در گور. آن روز با خندههای بیدلیل خداحافظی کرد و خاطرات کودکی و شانه و جانمازش، و نامههای عاشقانهاش را بوسید و با دقت داخل بقچهای پیچید و در صندوقچهی کهنهای گذاشت. آنوقت، نامههای خواهر کوچکش را از گنجه درآورد، با… ادامه نوشته را بخوانید