نوشتههای دربارهی: دل
انشایی برای خداوند
پنج شنبه, مرداد ۱۰, ۱۳۹۲ ۱۱:۱۶ ۷۴ دیدگاهخدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش… اصلا انشا ننوشتیم. اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که میرفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمرهی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه میشد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همهی نمرههامون بیست شد، معدلمون اما نه. انشا کم آوردیم آقا. شدیم شاگرد سومِ کلاس. اون دوتای دیگه، انشاشون بهتر از ما بود. خب، وقتی میگیم انشامون خوب نیست، باید باور کنید. گفتیم که، ما بلد نیستیم پاییز رو توصیف کنیم. وقتی درختِ تنها رو تصور میکنیم که لخت و عور، چقدر دلش از جداییِ برگهاش گرفته، دلمون خیلی میسوزه. برگها رو درک نمیکنیم آقا، نمیدونیم چطور خوبیهای درخت رو فراموش کردن. حتما اونا هم کلی دلیل دارن. تازه اونا که فقط برگ هستن، آدمها هم کلی دلیل میارن. ما خنده مون میگیره آقا، فقط میخندیم. نمیزاریم دیگه گریهمون بندازن. اجازه خدا؟ ما فکر میکنیم حرف زدن بلد نباشیم. مامان مون راست میگفت، ما هیچوقت بازیگرِ خوبی نشدیم. آخه فرزاد، دوستمون آقا، بهمون میگه تو بلد نیستی چه جوری مخِ یکی رو بزنی. میگه بلد نیستی جوری حرف بزنی که طرف خوشش بیاد. میگه قلبت رو که نمیبینن، خوب حرف بزنی، ازشون تعریف کنی، خر میشن.… ادامه نوشته را بخوانید
عشق و لجن
سه شنبه, تیر ۴, ۱۳۹۲ ۴:۱۰ ۴۶ دیدگاهعشق این روزها، آدمها گرمایِ عشق را در تنِ گرمِ معشوق خلاصه میکنند و به همآغوشی میگویند: عشق بازی! دروغهای عاشقانه میگویند و عاشقانه دروغ میگویند. عشقها هم که تاریخِ انقضا میخورند… بعد از مدتی فاسد میشوند! کجاست آن عشقهای جاودانه؟! و اصلا عشق خاصیتش این است که ماندگار است و تنها عشق است که میماند. و آدمها عشقشان از ماندگاریِ عسلِ زنبورها هم کمتر است. انگار، عشق هم دیگر نمیماند، تمام میشود، فاسد میشود، درست مثلِ یک سطلِ ماست! یا مثلا یک شیشهی کشک! یعنی اینقدر اعتبار و ارزش دارد عشق! و کلا مفهومِ عشق عوض شده، شکلش در فرهنگِ لغات و آوایش در دهانها همان است، معنایش اما نه. درست مثلِ خیلی چیزهایِ دیگر¹. این روزها، کمتر کسی چیزی از آن مجنونِ عاشق به خاطر دارد. همانکه بی هیچ ادعایی، فقط دوست داشت. و نه کافی شاپ دیده بود و نه کنسرت میدانست چیست². نه هدیهی ولنتاین داده و نه قلبهای گنده و خرسهای عروسکی گرفته بود. تنها کارش این بود که شبها به لیلیِ خودش فکر میکرد و چشمانش خیس بود! همین! دوستش داشت و در این دوست داشتن میسوخت. و لیلا برایش نه شریکِ تنهایی بود و نه شریک زندگی. اصلا به شراکت علاقهای نداشت.… ادامه نوشته را بخوانید
دوست دارم دوباره بچه شم
سه شنبه, آذر ۲۴, ۱۳۸۸ ۰:۱۹ ۱۹ دیدگاهخیلی ها تصور می کنن ما آدم ها به دنیا میایم تا بزرگ شیم. تا یاد بگیریم و کامل شیم. اما من اصلا اینطورفکر نمیکنم. بلکه کاملا برعکس، ما به دنیا نیومدیم تا یکسری چیزها رو یاد بگیریم، بلکه دنیا اومدیم تا چیزهایی روکه بلدیم از یاد نبریم، دنیا اومدیم تا یادمون بمونه چی بودیم، تا یاد بگیریم که چه جوری از یاد نبریم. میگن: “آدما دنیا میان تا بزرگ بشن و به بلوغ و سعادت و رشد و کمال برسن.” میگم: “سعادت و خوشبختی دقیقا اون چیزیه که با بزرگ شدن از دستش میدیم!” انسان ها پاک به دنیا میان، بچه ها مهربونن، خوش قلبن… بچه ها از همون وقتی که از مادر زاده میشن همه چیز رو میدونن، البته همه ی چیزهای خوب رو!! شاید واسه همینه که به بچه ها میگن: “فیلسوف های کوچک”. درست مثل ماهی کوچولویی که غرق در دریای خوشبختیه، اما داره دنبال آب میگرده، ما هم دنبال خوشبختی بودیم، چون نمی دونستیم چقدر خوشبختیم، برای اینکه هیچ وقت بدبخت نبودیم که واژه ی “خوشبختی” برامون معنا بشه، نمی تونستیم خوشبختی رو بفهمیم. قصه ما هم مثل همین ماهی کوچولو شد… بچه ها پاک به دنیا میان، درست در بالاترین نقطه ی قله… ادامه نوشته را بخوانید