نوشتههای دربارهی: دلتنگی
خدا و کودک، نوستالژی عشق کودکی
شنبه, مهر ۲۶, ۱۳۹۳ ۱:۱۹ ۳۴ دیدگاهانگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگیاش بیرون میآید و شبها از آن سمتِ همیشگی میرود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران میشود. هنوز بلبلها میخوانند، گنجشکها در جستوجوی غذا، زمین را میجویند و در جستوجوی جفت خویش، دنبال هم میکنند. درختان سبز اند و آسمان آبیست. گهگاهی هم ابری، بارانی، بادی شاید. هنوز زمین گرد است و به دور خودش میچرخد و به دور خورشید. و باز دوباره باز میگردد همان جای قبلیاش، همان جایی که بود. هنوز هم سیب را که به آسمان بیاندازیم، هزار چرخ میخورد و باز به زمین باز میگردد. هنوز حرف گالیله درست است و قانون نیوتن پابرجاست. هنوز هم آدمها دو پا دارند و الاغها چهار پا. انسانها راه میروند، پرندهها پرواز میکنند و دوزیستان میخزند. هنوز ابریشم را از کرمها میگیرند، آن مرد در باران میآید، صد دانه یاقوت یکجا مینشینند. هنوز کبری تصمیم میگیرد، چوپان دروغ میگوید، گرگ گوسفندان را میدرد، روباه پنیر از کلاغ میدزدد، ریزعلی پیراهنش را آتش میزند و بابا نان میدهد. هنوز میخندم، گریه میکنم، نمیخندم. خوابم، بیدارم، و دوباره میخوابم. مینشینم، راه میروم، و باز مینشینم. درست مثلِ همیشه… اما نه، انگار چیزی در من، و شاید در تمامِ… ادامه نوشته را بخوانید
بانو و پاییزِ بیست و هفت
چهارشنبه, آبان ۱۵, ۱۳۹۲ ۹:۱۴ ۷۶ دیدگاهشب است… و شبِ یک پاییز، آرام و کرخت، بی صدا، از فراز سرم میگذرد… هوا مه آلود است و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست تنها نشانهام از راه جدولِ کنار خیابانیست که پا به پای تنهاییِ من میآید… نه راه پیداست و نه حتی بیراههای نه عزیزی نه سلامی و نه حتی صدایی… تو هم که نیامدی. و این من هستم… مردی ایستاده در امتدادِ خیابانِ یک پاییز از فصلها لبریز از فاصلهها سرشار آن سوی دلواپسیها آن ورِ تنهایی این سمتِ دلتنگی دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را بیمقصد بیتو با عشق پیاده، راه میروم پاهایم بر آسفالت سرد جاده من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر او در این نزدیکی… تو هم که نیستی. طوری نیست بانو! من، که من که عادت دارم تو، که تو که میدانی پاییز که میآید من، تنها، کمی تنهاتر هستم. بیست و شش پاییز گذشت از آن روز، که تو نیامدی حالا دیگر، من و تنهایی، با هم، سالهاست که تنها نیستیم. بیست و شش پاییز است که با دسته گلی در دست به نیمکتهای دونفرهی خالی سلام میدهم و بیست و شش پاییز است که به احترامِ درخت، یک خیابان، سکوت میکنم بیست… ادامه نوشته را بخوانید