همهی نوشتههای با موضوعِ: خدا
نامهای از تاریکی، برسد به دستِ تو
سلام آدمیزاد!
فرزندِ آدم! دیر زمانیست میشناسمت. تو را، پدرت را، و پدرانِ پدرانتان را. نسل اندر نسل و پی در پی، خوب یادم هست، تکرارِ تکراریتان را. سیاهید، سپیدید، زردید و سرخید، شبیه به هم، رنگین کمانید، و با هزار رنگیتان در دوستی با من یک رنگ!
آه... از آن...
نزدیکترین ستاره
در این لحظههای خاکستری رنگِ دلمرده
و ثانیههای بی معنایی که بی دلیل دلهره آورند
در سرزمینی که از انسانیت و انسانش، فقط چند روایت مانده
و جهل و خرافهی نامقدسی هزار ساله،
سرطانوار...!
گرد تا گرد، به سختی مرا در آغوش گرفته
و مرا میبوسد
و مرا میبلعد
و مرا میکُشد
در دمادمِ آهنگ و آتشِ کبریت...
نامه ای از خدا
چند شب پیش، به طور اتفاقی، چیزی رو پیدا کردم. یه نوشته، یه شعر، شاید هم یه نامه. شعر نیست، اما بعضی جاهاش یه وزن و آهنگ خاصی رو احساس می کنم.
اصلا یادم نمیاد چه کسی، کی و کجا این رو برام نوشته. فقط یه چیز رو میدونم. اینکه...
سلام خدا. من خوبم!
سلام خدا. خوبی خدا؟ منم خوبم. میدونی، خیلی خوب. خوبم ولی تو باور نکن. نمیدونم، اصلا واست مهم هست حالم، اصلا می بینیم یا نه؟ اصلا از حال و روزگارم خبر داری؟
نمیدونم کی هستی. نمیدونم چی هستی! فقط میدونم بهت میگن خدا. اونوقت ها که بچه بودم، مامانم همیشه...
وقتی خدا لبخند می زند
خواستم از تو بنویسم. باز هم به صفحه ی سفید کاغذ پناه می برم، و رقص قلم، که عجیب بوی تنهایی ام را می دهد. نوشتن را دوست دارم، بازی با کلمات، عجیب آرامم می کند. من با کلمات دوست هستم، من با کلمات زندگی کرده ...