نوشتههای دربارهی: جنازهی متحرک
سی سالگی
یکشنبه, مرداد ۱, ۱۳۹۶ ۱:۴۶ ۷ دیدگاهگاهی ما آدمها، سی ساله نشده، یک مرتبه پیر میشویم. زندگی نکرده، یکهویی میمیریم. زندگیمان پر میشود از روزهای تکراری و بیهدف و بیمعنی، پوچِ پوچِ پوچ! و از زنده بودن، تنها علایم زیستیاش را یدک میکشیم.تنها، سالها باید بگذرند، تا حکمِ دفنمان صادر شود. و ما یک عمر، جنازهی متحرکی خواهیم بود، که سالها پیش از آنکه به خاک سپرده شود، راستی راستی مرده بود. پس، می مـیـریـم و میرویـم . . . در حالیکه، خندههای بسیاری بودند و صورتمان سهمی از آنها نداشت. که غذاهای بسیاری بودند که هرگز نچشیدیم و اسمشان را نشنیدیم. سفرهای هیجان انگیزی که نرفتیم و شهرهای زیبایی در گوشه گوشهی دنیا، که هرگز ندیدیم. آدمهای دوستداشتنی و خونگرمی که ملاقات نکردیم. جفت صندلیهایِ کافههایی که رزرو ما بودند و نرفتیم و جایِ ما و فنجانها و حرفهایمان تا ابد خالی ماند. کتابهای هیجان انگیزی که هیچگاه فرصت خواندنشان را پیدا نکردیم. لحظههایی که هرگز مجالِ تجربه کردنش را نیافتیم و آرزوهایی که هیچگاه برای بدست آوردنش و داشتنش، آنگونه که باید تلاش نکردیم. و ما زنده بودیم و زندگی نکردیم. ما سهمِ اکسیژن دیگرانی را که واقعی زندگی کردند، بیهوده سوزاندیم. بیهوده جا گیر شدیم و جایِ خیلیها را تنگ کردیم.…و ما دست… ادامه نوشته را بخوانید