نوشتههای دربارهی: تنها
بانو و پاییزِ بیست و هفت
چهارشنبه, آبان ۱۵, ۱۳۹۲ ۹:۱۴ ۷۶ دیدگاهشب است… و شبِ یک پاییز، آرام و کرخت، بی صدا، از فراز سرم میگذرد… هوا مه آلود است و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست تنها نشانهام از راه جدولِ کنار خیابانیست که پا به پای تنهاییِ من میآید… نه راه پیداست و نه حتی بیراههای نه عزیزی نه سلامی و نه حتی صدایی… تو هم که نیامدی. و این من هستم… مردی ایستاده در امتدادِ خیابانِ یک پاییز از فصلها لبریز از فاصلهها سرشار آن سوی دلواپسیها آن ورِ تنهایی این سمتِ دلتنگی دارم جادهی مه گرفتهی بیانتهایی را بیمقصد بیتو با عشق پیاده، راه میروم پاهایم بر آسفالت سرد جاده من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر او در این نزدیکی… تو هم که نیستی. طوری نیست بانو! من، که من که عادت دارم تو، که تو که میدانی پاییز که میآید من، تنها، کمی تنهاتر هستم. بیست و شش پاییز گذشت از آن روز، که تو نیامدی حالا دیگر، من و تنهایی، با هم، سالهاست که تنها نیستیم. بیست و شش پاییز است که با دسته گلی در دست به نیمکتهای دونفرهی خالی سلام میدهم و بیست و شش پاییز است که به احترامِ درخت، یک خیابان، سکوت میکنم بیست… ادامه نوشته را بخوانید
تصادفی که تصادفی نبود
دوشنبه, شهریور ۴, ۱۳۹۲ ۳:۲۲ ۵۶ دیدگاههنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وبنوشتهای. اما، با خونِ روی دستهایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه میگذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثهای آنقدر هولناک است، که آدم احساس میکند با نوشتنش، به سخرهاش میگیرد. بیست و هشتم مرداد ماه، یعنی دقیقا شش شب پیش بود که با مادر و پدرم قرار بود از تبریز حرکت کنیم. من و مادرم تنها در اتومبیلی بودیم که رانندهاش من بودم. ساعت حوالی سه نیمه شب بود و ما جلوتر از پدرم، زنجان را رد کرده بودیم و در مسیر جادهی بیجار بودیم. صدای آهنگ بلند بود و تک و توک اتومبیلی در جاده به چشم میخورد. بعد از یک پیچ، در سمت مخالفِ ما، مردی هراسان، با اشارهی دست، به بغلِ جاده اشاره میکرد. کمی جلوتر، تپهی سمت مخالف جاده، که ساقههای برداشت شدهی گندم بود، در آتش میسوخت. شکل و شمایلِ تپهی آتش گرفته، در آن نیمه شب، در دلِ آدم ترس میانداخت. خصوصا اینکه تقریبا کسی جز ما در جاده دیده نمیشد. پیچ تند بعدی را که پیچیدم، ابتدا خوردههای شیشه بر روی زمین دیده میشد… ادامه نوشته را بخوانید
به زمین خوش اومدی!
دوشنبه, خرداد ۲۳, ۱۳۹۰ ۳:۰۰ ۴۷ دیدگاهساعت ۳ نصفه شبه و من مثل همیشه توی خونه تنهام. خوابم نمیاد، درست مثل هر شب. ولی اینبار احساس عجیبی دارم، صدای سگ ها از توی خیابون ترسناک تر از همیشه شنیده میشه و باد به شدت پنجره رو تکون میده، بر خلاف هر شب. با ترسی ناخودآگاه میرم تا پنجره رو ببندم. ناخودآگاه توجه ام به بیرون جلب میشه. چقدر همه جا تاریکه! تاریک تر از هر شب. به آسمون نگاه میکنم. انگار نه انگار که ستاره ها هستن، و ماه هم. همه خوابیدن، بیرون پنجره، انگار شهر مرده هاست. همه ی شهر مرده و فقط صدای سکوت و سکوت… سکوتی سنگین و آزار دهنده که فقط گاهی با صدای پارس سگ ها و تکون خوردن شیشه ی پنجره عوض میشه. تموم کوچه رو نگاه میکنم، دنبال یه نشونی ام. یه نشونی از یه آدم زنده، یه نشونی از زندگی. یه نشونی که اینقدر نترسم از مرگ، نترسم از مرده ها… همه ی چراغ ها خاموشه، هیچکی نیست. انگار واقعا توی شهر مرده ها باشم. ترس عجیبی وجودم رو میگیره… من توی شهر مرده ها چیکار میکنم؟ من چرا اینجام؟ نکنه من… خیلی سریع پنجره رو می بندم. برمیگردم و چشمام رو روی هم میزارم و یه… ادامه نوشته را بخوانید