همهی نوشتههای با موضوعِ: تنها
بانو و پاییزِ بیست و هفت
Mehdi Mirani
76
شب است...
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد...
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید...
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی...
تو هم که نیامدی.
و این من هستم...
مردی...
تصادفی که تصادفی نبود
هنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وبنوشتهای. اما، با خونِ روی دستهایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم.
حالا که شش شب از آن حادثه میگذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثهای آنقدر هولناک است، که آدم...
به زمین خوش اومدی!
ساعت 3 نصفه شبه و من مثل همیشه توی خونه تنهام. خوابم نمیاد، درست مثل هر شب. ولی اینبار احساس عجیبی دارم، صدای سگ ها از توی خیابون ترسناک تر از همیشه شنیده میشه و باد به شدت پنجره رو تکون میده، بر خلاف هر شب.
با ترسی ناخودآگاه میرم...