همهی نوشتههای با موضوعِ: بهار
بانو و پاییزِ بیست و هفت
Mehdi Mirani
76
شب است...
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد...
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید...
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی...
تو هم که نیامدی.
و این من هستم...
مردی...
انشایی برای خداوند
خدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش... اصلا انشا ننوشتیم.
اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که میرفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمرهی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه میشد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همهی نمرههامون بیست شد، معدلمون اما نه....
آدم برفی
سخت است. سخت است گفتن از خوابِ بهار و چلچله و شکوفههای نیامده، برای این همه زمستان نشینِ سرد…
سخت است وقتی بخواهی از سردیِ آدمها بگویی، به خودشان. به آدمهایی که از تمامی فصلها، تنها زمستانش را میشناسند. زمستانی سخت…
درست است که سخت است، اما باید گفت… باید گفت...