نوشتههای دربارهی: بزرگ شدن بچه ها
خدا و کودک، نوستالژی عشق کودکی
شنبه, مهر ۲۶, ۱۳۹۳ ۱:۱۹ ۳۴ دیدگاهانگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگیاش بیرون میآید و شبها از آن سمتِ همیشگی میرود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران میشود. هنوز بلبلها میخوانند، گنجشکها در جستوجوی غذا، زمین را میجویند و در جستوجوی جفت خویش، دنبال هم میکنند. درختان سبز اند و آسمان آبیست. گهگاهی هم ابری، بارانی، بادی شاید. هنوز زمین گرد است و به دور خودش میچرخد و به دور خورشید. و باز دوباره باز میگردد همان جای قبلیاش، همان جایی که بود. هنوز هم سیب را که به آسمان بیاندازیم، هزار چرخ میخورد و باز به زمین باز میگردد. هنوز حرف گالیله درست است و قانون نیوتن پابرجاست. هنوز هم آدمها دو پا دارند و الاغها چهار پا. انسانها راه میروند، پرندهها پرواز میکنند و دوزیستان میخزند. هنوز ابریشم را از کرمها میگیرند، آن مرد در باران میآید، صد دانه یاقوت یکجا مینشینند. هنوز کبری تصمیم میگیرد، چوپان دروغ میگوید، گرگ گوسفندان را میدرد، روباه پنیر از کلاغ میدزدد، ریزعلی پیراهنش را آتش میزند و بابا نان میدهد. هنوز میخندم، گریه میکنم، نمیخندم. خوابم، بیدارم، و دوباره میخوابم. مینشینم، راه میروم، و باز مینشینم. درست مثلِ همیشه… اما نه، انگار چیزی در من، و شاید در تمامِ… ادامه نوشته را بخوانید
قتل یک پاییز پای تخته سیاه
دوشنبه, مهر ۷, ۱۳۹۳ ۳:۴۶ ۴۳ دیدگاهدبستانِ کودکیام، به خانهمان خیلی نزدیک بود، یک خیابان آنطرفتر از ما. ولی همین چند قدم راه، دنیای من را عوض کرد، اصلا یک دنیا فاصله بود. مدرسهای درب و داغون، که هر چند وقت یکبار، سیمانِ دیوار دور حیاطش میریخت. به راهروی مدرسه که وارد میشدی، صدای فریاد و جیغ و داد معلمها از پشتِ درِ کلاسها میآمد. مدرسهی ما جایی بود که تمام استعداد و لطافت کودکانه را از بچهها میگرفت و از آنها موجوداتی ماشینی، روانی و عقدهای روانهی اجتماع میکرد. دبستان جایی بود که قرار بود کودکیمان تمام شود، و کودکیمان آنجا تمام شد. کودکیمان را کشتند. از همان کلاس اول… جایی که روزِ معلم، کلاسمان به دو دسته تقسیم شد: بچه پولدارها و بچه فقیرها. بچه پولدارها هدیههای گرانقیمت میدادند و توجه از معلم میخریدند، بچه فقیرها با خجالت نگاهشان میکردند و چشم غرهی معلم را تحویل میگرفتند. حتی طرز تنبیه بچهها فرق میکرد. مهم نبود درس را خوب نخوانده باشی، مهم این بود که پسر چه کسی هستی، شغل پدرت چیست. اگر پدرت آدم گردن کلفتی بود، از ترس جرات نمیکردند کاری به کارت داشته باشند، و اگر خانوادهای از طبقه پایین اجتماع داشتی، پس این حق را داشتند که هر جور دلشان… ادامه نوشته را بخوانید