خانه برچسب‌ها باران

همه‌ی نوشته‌های با موضوعِ: باران

بانو و پاییزِ بیست و هفت

شب است... و شبِ یک پاییز، آرام و کرخت، بی صدا، از فراز سرم می‌گذرد...   هوا مه آلود است و ردِ بخار نفس‌هایم در هوا ناپیداست تنها نشانه‌ام از راه جدولِ کنار خیابانی‌ست که پا به پای تنهاییِ من می‌آید... نه راه پیداست و نه حتی بی‌راهه‌ای نه عزیزی نه سلامی و نه حتی صدایی... تو هم که نیامدی.   و این من هستم... مردی...

انشایی برای خداوند

خدا اجازه؟ ما دفتر انشامون رو نیاوردیم. یعنی راستش... اصلا انشا ننوشتیم. اجازه آقا؟ ما انشامون خوب نیست، مدرسه هم که می‌رفتیم، بلد نبودیم پاییز رو توصیف کنیم. همیشه هم نمره‌ی انشامون کمتر از ریاضی و هندسه می‌شد. کلاسِ دوم راهنمایی که بودیم، همه‌ی نمره‌هامون بیست شد، معدل‌مون اما نه....

نامه عاشقانه ای به خواهرم

سلام، دخترِ سرزمینم! نمی‌دانم اسمت چیست. یا الآن کجا هستی. اما میدانم حتما سرت خیلی شلوغ است. تو هم مانندِ دیگر دختران، احتمالا به دنبال موفقیتی. داری درس می‌خوانی شاید. نمی‌دانم چقدر می‌فهمی، اما می‌دانم سوادت خیلی بالاست. مثلا می‌دانی فلان نظریه‌ی فلان شخص را و تا دلت بخواهد، می‌توانی...

تجسم یک رویا

سرم... سرم... سرم گیج می‌رود در سرم سوال‌های بی‌جواب، هِی اینور و آنور می‌روند هِی خیالم می‌رود آن‌سو آن سویِ نیامده... آن سویِ رویایی : من... گاهی دلم می‌خواست، دنیا جورِ دیگری می‌بود... دوست داشتن، جورِ دیگری می‌بود و هیچ آدمی برای تنها نبودن، دست‌های التماس دراز نمی‌کرد. اصلا کاش آدمی این همه تنها نبود.   من، بارها دیده‌ام...

چیزهایی هست که نمی‌دانی

در زندگی، لحظه‌هایی هست که پیش از این، هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ای. لحظه‌هایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد. گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ می‌آید. گاهی واژه کم می‌آوری برای گفتن. تو کم می‌آوری، واژه‌ها کم می‌آورند. گاهی دردی داری که نمی‌توانی به زبان بیاوری. حتی نمی‌توانی...