نوشتههای دربارهی: انسانیت
قسم به نقاشِ بالِ پروانهها
یکشنبه, بهمن ۱۳, ۱۳۹۲ ۶:۵۱ ۴۴ دیدگاهخستهام، دلگیرم، تنهایم… احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم، که از فرطِ شوقِ رهایی از قفسِ کرمخاکیان، آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید، تا سرانجام پیروز شدند… و سرانجام باور کرد… باور کرد که تمام سهمش از دنیا، همین چهار دیواری تنگ و تاریکیست که دچارش آمده، و پنداشت کوتاهیِ سقف گِلین آسمان، کوتاهیِ قامتِ اوست. باورش شد، که آنسویِ میلههای پنجره را، هرگز پیش از این ندیده و تمامِ خاطراتِ گُلها و خدا و ترانههای کودکیاش، خوابی بوده است و رویایی، گویی که هیچگاه پیش از اینها نزیسته باشد… و دست آخر یک روز عصر، که از پشت میلههای پنجره برف میبارید و صدای ماشین و فلز و همهمهی دروغ و خواهش و خاک با صدای اصطکاک تنِ آدمی آمیخته بود و صدای کودکی به گوش نمیرسید، و خدا از آنجا رفته بود، مُرد… روزی که شیطان، نزدیکتر بود از خدا و انسان از انسان دور. تنها به هم پیچیده، درهم ولی تنها، و مهربانی در گور. آن روز با خندههای بیدلیل خداحافظی کرد و خاطرات کودکی و شانه و جانمازش، و نامههای عاشقانهاش را بوسید و با دقت داخل بقچهای پیچید و در صندوقچهی کهنهای گذاشت. آنوقت، نامههای خواهر کوچکش را از گنجه درآورد، با… ادامه نوشته را بخوانید
تصادفی که تصادفی نبود
دوشنبه, شهریور ۴, ۱۳۹۲ ۳:۲۲ ۵۶ دیدگاههنوز دوست دارم باور کنم، آنچه را که رخ داد، در خواب دیده باشم. داستانی باشد، یا وبنوشتهای. اما، با خونِ روی دستهایم چه کنم؟! کاش خواب دیده بودم. حالا که شش شب از آن حادثه میگذرد، هنوز از نوشتنش حتی، مطمئن نیستم. گاهی حادثهای آنقدر هولناک است، که آدم احساس میکند با نوشتنش، به سخرهاش میگیرد. بیست و هشتم مرداد ماه، یعنی دقیقا شش شب پیش بود که با مادر و پدرم قرار بود از تبریز حرکت کنیم. من و مادرم تنها در اتومبیلی بودیم که رانندهاش من بودم. ساعت حوالی سه نیمه شب بود و ما جلوتر از پدرم، زنجان را رد کرده بودیم و در مسیر جادهی بیجار بودیم. صدای آهنگ بلند بود و تک و توک اتومبیلی در جاده به چشم میخورد. بعد از یک پیچ، در سمت مخالفِ ما، مردی هراسان، با اشارهی دست، به بغلِ جاده اشاره میکرد. کمی جلوتر، تپهی سمت مخالف جاده، که ساقههای برداشت شدهی گندم بود، در آتش میسوخت. شکل و شمایلِ تپهی آتش گرفته، در آن نیمه شب، در دلِ آدم ترس میانداخت. خصوصا اینکه تقریبا کسی جز ما در جاده دیده نمیشد. پیچ تند بعدی را که پیچیدم، ابتدا خوردههای شیشه بر روی زمین دیده میشد… ادامه نوشته را بخوانید
خدایا، فقط تویی گل نازم
یکشنبه, اردیبهشت ۱۹, ۱۳۸۹ ۶:۰۳ ۳۵ دیدگاهساعت ۴ شب، وقتی که خیلی دلم گرفته از خیلیا، تنهای تنها، وقتی که همه خوابن، خسته، یک لیوان چای داغ، یه پاکت سیگار… پنجره ی خونه رو باز می کنم و خیابون رو نگاه می کنم. همه جا تاریکه. هیچ صدایی نمیاد. انگار که تموم آدمای این شهر مرده باشن. هیچ صدایی نمیاد، سکوت و سکوت و سکوت… به خودم فکر می کنم. به روزی که پشت سر گذاشتم. به آدما فکر می کنم. به اون دو نفری که روز قبل توی خیابون بهم… بیخیال! به همه ی آدما فک میکنم. به اینکه آدما مرز بین حیوانیت و انسانیت هستن و هر لحظه ممکنه به یه حیوون تبدیل شن. به این فکر میکنم که “اینجا جنگله، بخور تا خورده نشی! اینجا نصف عقده ای اند، نصف وحشی!” به چیزایی که ندارم فکر میکنم. به چیزایی که دارم. من که قبل دنیا اومدنم پدر و مادر و خواهر برادرام رو سفارش نداده بودم! ببین، خدا بهم داده. اون هم به این خوبی، به این مهربونی، بهترین هاش رو واسم چیده… به خودم فکر میکنم. هیچ بیماری خاصی ندارم. سالم سالم. میتنوم بخندم، گریه کنم، بخندونم، اشکای کسی رو پاک کنم… وای این همه نعمت خدا به من داده و… ادامه نوشته را بخوانید
آقای خدا، من نمیخوام آدم باشم!
یکشنبه, اسفند ۹, ۱۳۸۸ ۳:۵۰ ۲۴ دیدگاهاول عذر میخوام که تنبلی کردم واسه به روز کردن وبلاگ. کلی مشکل و بدبختی روی سرم تل انبار شده بود دوم ممنونم از همه ی کسایی که به وبلاگ اومدن و توی پست قبلی قسمت نظرات به دوستشون کمک کردم. خوشحالم که هنوزم آدمایی هستن که سرنوشت یه آدم هر چند ناشناس براشون مهم باشه و دلشون نخواد اشتباه کنه و بخوان پاک بمونه. پس هنوز آدم ها ارزش پاک بودن رو میفهمن! ممنون چی توقع داری مهدی؟ چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟ منتظر کی نشستی پشت پنجره؟ به کی امید بستی؟ از کیا انتظار رحم و مروت و مردانگی داری؟ از یک مشت موجود دوپای وحشی متمدن به اسم “انسان” ؟ فکر کنم متوجه نیستی!!! اشتباه گرفتی مهدی! بهشت دو کوچه بالاتره! اینجا، این آدم ها اونی نیستن که تو فکر می کنی! اصلا متوجه هستی اینجا کجاست و این ها کی هستن؟!!! وایسا ببینم… نه، مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم… مهدی اینجا دنیاست! همون دنیای نامرد! دنیای بی رحمی که قرن ها پیش به بهتر از تو هم رحم نکرد، پس به تو هم رحم نمی کنه، همینطور که به بعد از تو هم نخواهد کرد! اینجا دنیاست! این ها هم آدم های همین دنیا… ادامه نوشته را بخوانید