همهی نوشتههای با موضوعِ: آرزو
سی سالگی
گاهی ما آدمها، سی ساله نشده، یک مرتبه پیر میشویم. زندگی نکرده، یکهویی میمیریم. زندگیمان پر میشود از روزهای تکراری و بیهدف و بیمعنی، پوچِ پوچِ پوچ! و از زنده بودن، تنها علایم زیستیاش را یدک میکشیم.تنها، سالها باید بگذرند، تا حکمِ دفنمان صادر شود. و ما یک عمر،...
قسم به نقاشِ بالِ پروانهها
خستهام، دلگیرم، تنهایم... احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم، که از فرطِ شوقِ رهایی از قفسِ کرمخاکیان، آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید، تا سرانجام پیروز شدند... و سرانجام باور کرد... باور کرد که تمام سهمش از دنیا، همین چهار دیواری تنگ و تاریکیست که دچارش آمده،...
بانو و پاییزِ بیست و هفت
شب است...
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم میگذرد...
هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفسهایم در هوا ناپیداست
تنها نشانهام از راه
جدولِ کنار خیابانیست
که پا به پای تنهاییِ من میآید...
نه راه پیداست و نه حتی بیراههای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی...
تو هم که نیامدی.
و این من هستم...
مردی...