نامم را اگر بخواهی، میتوانی مهدی صدایم کنی. گاهی انگار حرفی گلویم را بفشارد، و من در نبودِ کسی که بیبهانه حرفهایم را بشنود و بینیاز از توضیح، فقط بفهمد، چاره ای جز نوشتنشان ندارم. اگر میبینی نوشتههایم را گاه به گاه با نامِ خدا گره میزنم، باور کن نه از سرِ ریاست، و نه نانی برای من داشته و نه نامی. و نه حتی بهشتم را از از لابهلای این نوشتهها از خدا طلب میکنم. برایم فرقی ندارد چه فکری دربارهام میکنی، چون من هیچگاه آنی نیستم که تو میپنداری. روی زمین راه میروم و دوباره اوج میگیرم در آبیِ آسمان. فکر کن پرندهای که نه برای خزیدن کنارِ این همه خزنده آفریده شده، و نه بالهای درست و حسابی برای پریدن دارد. تا بخواهی بال های پریدنم زخمیست… تا بخواهی خستهام. مینویسم، گاهی دستنوشتهای و گاهی چیزی شبیهِ شعر. عاشقِ مداد و یک صفحهی سفیدم که نقاشیای، طرحی بکشم رویش. اگر کاغذی نباشد، هر چیزی که دمِ دستم برسد، خط خطی میکنم. عاشقِ سهرابم که واٰژه به واژه حرفهایش، حرفهاییست دور از آدمی و برایم به مانندِ وحیای است که خدا بر دلِ پاک و سادهی سهراب نازل کرده و فروغ هم که دخترِ گوشواره گیلاسِ دوست داشتنی. گاهی حسرت میخورم که چرا نشد که هیچگاه از نزدیک ببینمشان و من دیر آمدم و آنها رفته بودند…