دوستت دارمهایت را بگو. نکند قلبت بتپد برای کسی و نگفته باشی… نکند پنهان کرده باشی قلبت را در زیر هزار خروار دلیل و بهانه و کمرویی و خجالت… نکند نداند که دوستش داری… بگو. بگو که دوستش داری، از دلیلهایت مگو که همین بزرگترین دلیل زندگیات باشد که اینگونه قلبش از تپش بازنایستد با تپشهای قلبت. نگو که میداند، بگو که بشنود با تکتک سلولهایش، دوست دارد دوستت دارم گفتنهایت را. بگو قبل از آنکه گوشی برای شنیدنش نمانده باشد.
مبادا آنگاه بگویی که دیگر قلبت نه برای او، که برای هیچ یا شاید برای دیگری می تپد… نه، دیگر نگو… نگو دوستش داشتی، بگو دوستت دارم! دیگر نگو که تپشهای قلبش که گاه گاهی بی دلیل می تپید، پی میبرد به آن راز نگفته، دلیلِ بی دلیلهای تپیدنهایش. نکند دیر بگویی و باز بیاستد قلبی از تپیدن…
کجاست آن قلبی که برایم می تپید ؟!! کجاست تا بگویمش: بتپ! بتپ قلب کوچکم! بزن! محکمتر بزن، با صدای بلند با هر تپشت بگو که دوستم داری… بگو! اکنون بگو که قلبم از تپش نایستاده. اکنون که به تو احتیاج دارم. بزن قلب کوچکم… بزن که تار دلم میلرزد از منحنیهایِ نواختنِ دستهای لخت و بی واسطه ات… بزن عشقم، بلندتر بنواز برایم، من صدای سازت را دوست دارم. بنواز تا پی ببرد کودکِ درونم از سرشاریِ احساس… تا باورم شود هستی، تا بدانم دارم تو را.تا باورم شود و پا به پای نرفتن هِی صبوری کنم . جا نزنم… این همه راه، این همه بیراه… این همه بالا پایین، این همه پستی بلندی… و این پاهای نحیف و زخمیام… راه زیادیست عشقم، می ترسم. بگو دوستم داری تا نترسم من. از کج و راستِ راه و این همه بیراه و خارهای در پایم و عقرب زرد و مارهای سیاهی که در راه هستند… پاهای نحیف و زخمیام با صدای توست که هنوز میرود این همه راه، دور می شود از بیراه.
همین حالا بگو دوستم داری… پنهان مکن دوست داشتنهایت را در خروار خروار دلیل و بهانه، که روزی در همین نزدیکیها، مدفون خواهم شد زیر خروار خروار خاکِ سرد… اکنون که قلبت برای من میتپد، حالا که قلبی دارم که هنوز میتپد، اکنون بگو که دوستم داری، برایم بزن قلب کوچکم، پنهان مکن قلبت را که روزی پنهان خواهیم شد در قلب خاکها.
بگو شاخه های گلم کجاست؟ چرا به دستم نمی دهی اکنون؟!! شاخه گلی بدستم بده تا سهمم از گلها، دسته دسته گلهایی نباشد که بر سر مزارم، نه از سردیِ آن خاک سرد بر تن نحیف و خستهام چیزی کم خواهد کرد، نه روزنهای بر قبر تاریکِ کسی خواهد شد، که درحسرت شاخه گلی، دوستت دارمها را نشنید و… مُرد… مُرد و بُرد با خودش آن همه حسرت و سهم اندکش از دنیا را و آرزوهایی بزرگ… چگونه در گودالی کوچک خواهد گنجید، دردی این همه بزرگ…
بگو برایم گل نیاورند… بگو نمی خواهم سبد سبد گلهایی که میتوانست هر روز لبخندی بر لبانم بنشاند… بگو رهایم کنند. بگو میخواهم تنها باشم. اصلا بگو هِی! او که اصلا گل دوست نداشت… دوست ندارم گلهای آرزوهایم بر مزارم پژمرده و خشک شوند، بمیرند لبخندهایی که نزَدم و خندههایی که نکردم. آرزوهایم اینک بر مزارم شاخه شاخه مردهاند… بگو رهایم کنند. بگو رفت. مبادا ناراحتشان کنی، بگو او گل دوست نداشت. چه تلخ است دیدن لبخندهای کشته شده…
چه کسی صدا زد مهدی؟! کاش تو اسمم را صدا کرده باشی… کاش اسمم نقش میبست بر منحنی لبانت، تا منحنی لبانم دوباره قوسِ خنده میگرفت. اکنون که هستم، بلندتر بگو تا همه بشنوند اسمم را از لبانت. هم آن عقرب زرد و مار سیاه و هم همهی آنانکه دوستمان داشتند. چه کسی اسمم را صدا زد؟ اسمم… ببین اسمم را حک شده نه بر لبهای تو که بر روی سنگِ سرد. بگو اسم مرا صدا نزنند. کاش بر لبانِ تو نقش میبست، همین اسمی که حالا، دسته دسته آدمها، از روی ریا، یا از سرِ رسم و شاید برای دانهای خرما یا تکهای حلوا، بلند بلند اسمم را صدا میزنند و میخوانند برایم فاتحهای…! تا روحم شاد شود !!! بگو رهایم کنند… بگو شاد نخواهم شد، بگو اسمم را صدا نزنند. بگو او که اصلا اسم نداشت! صدای قرآن بلند میشود… و صدای گوشتهای من در دهان کرمها… و صدایِ بی صدایِ خرد شدنِ آرزوهایم در تلی از خاک… خوب که گوش کنی، صدایش را خواهی شنید.
و من هنوز قلبم می تپد…
هم اکنون که هستم، مرا دوست داشته باش. حالا که زندهام بگو که دوستم داری. دست در دستانم بگذار تا کم شود سختیِ بار زندگی از دوشهایمان. در راه از دردودلهایت بگو، از آئینِ دوست داشتن، از کودکیها، سادگیها، از باران، از خدا برایت خواهم گفت. از خدا که بگوییم، دیگر در راه خسته نخواهیم شد. از خشت خشت بهشت که بگوییم، راهمان هم کوتاه خواهد شد… هنوز حرفهایمان ناتمام مانده، خواهیم رسید…
– الهام گرفته شده از بهترین دوستم و تقدیم به او برای روزی که آواز عاشقانه سر بدهد.
تا ابد دوستش خواهم داشت.
جيرجيرک به خرس گفت: دوستت دارم
خرس گفت: الان وقت خواب زمستونیمه، بعدا در مورد اين موضوع با هم صحبت مي کنيم.
رفت و خوابيد…
اما نمي دونست که عمر جيرجيرک فقط سه روزه…
حرفهای ما هنوز ناتمام ….
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی …..
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
به دنیا که آمد جوجهاردک بود. زشت بود، و متفاوت. تنها همین.
چه زشتی هم… زشتتر از همهی جوجههای یک طویله!!! و چقدر زشتها را دوست ندارند، جوجه مرغها و جوجه خروسهای طویلهها.
همین که شبیهشان نبود، با او بازی نمیکردند. آزارش میدادند، به پر و بالش نوک میزدند و میخندیدند به زشتیاش. همه، حتی بوقلمونهای زشت و الاغهای بارکش!
و چقدر از تفاوتهایش ناراضی بود، چقدر ناراحت، چقدر خودش را دوست نداشت… و چقدر از آفرینشش ناراضی بود… خدای من، چقدر احمق بود…!
چقدر دوست داشت مرغها و خروسها دوستش داشته باشند و جوجهها همبازیاش شوند، آن هم در طویلهای تاریک و سرد… به همین هم قانع بود! قانع؟! اصلا تمام آرزویش همین بود…!
تنها بود. خیلی تنها بود. فکر میکرد کم است برای این طویله! و چقدر طویله کم بود برای او…
همینکه دوستش نداشتند، همینکه هیچ دوستی نداشت، همینکه زشت بود، همینکه تنها بود، همینکه، همین شد که رفت، از طویلهی تاریک و سرد، به آنسوی جنگلهای انبوه…
زشت بودنش، چه زیبا شده بود…
تنها بود، خسته، گرسنه، و چقدر احساسِ بدبختی میکرد… و واقعاً هم بود! بدبخت بود که در دلِ خوشبختی، نمیفهمیدش.
همینکه در میان گاوهای شیرده که شیرشان را میدوشند و اسبهای سواری و گاری و مرغهای تخمگذار نبود، و حالا نه شیرش را میدوشند و نه سوارش میشوند و نه مجبور است برای دانهای گندم برای کسی تخم بگذارد. همین که خوشبخت بود…
جنگل با تمام وسعت و زیبائیاش، قانونش اما قانونِ جنگل است. جنگل زیبائی دارد، و زیبائی فریبندگی را. شکارچی دارد و شکارچی سگهایش را!
اما… کسی زشت دوست ندارد، حتی سگها. به خصوص سگها!! چقدر زشت بودنش، چقدر زیبا بود…
همینکه سگها شکارش نکردند، برای اولین بار فهمید: “خدایا، خدای خوبم… چقدر خوب است که کسی زشتها را نمیخواهد، حتی سگها…” دنیا همیشه پر از شکارچیان و سگهائیست که برای زیبائیات دندان تیز کردهاند!
مثلِ تمام چیزهایی که تمام میشوند، زمستانِ سرد هم تمام شده بود، و جوجه اردکِ زشت، حالا دیگر قویِ زیبائی شده بود، زیبا، بزرگ و نیرومند، حالا دیگر در آن اوج، حتی دست سگها هم به او نمیرسید…
زشت بود، که اگر نبود، خیلی پیش از این که بال بگشاید و پرواز کند، طعمهی سگها و گرگها شده بود. که اگر نبود، در طویلهای بود و همدمش میشدند جوجه مرغها و جوجه خروسها! زشت بود، که اکنون زیباست…
اگر جوجه اردک زشتی، اگر احساس میکنی در میان مرغ و خروسها به دنیا آمدهای، اگر تنها ماندهای، بدان. و فقط بدان که گاهی برای رسیدن به زیبائی، برای پرواز کردن، زشت باید بود. زشت باید بود، تا بود، بود و زیبا شد. تا بمانی، تا خودت بمانی، تا چشم ندوزند به تو، سگها و گرگهای در لباسِآدمی، که خودت بمانی، که بهار خواهد آمد… که بمانی و روزی، روزی از فرازِ این همه زمستانِ سرد، بیایی بال بگشایی، و پرواز کنی بروی تا اوجِ قلههایِ زیبایِ خوشبختی…
به که تو میخندند، تو هم بخند… بخند، بخند به حماقتشان و طویلهای که تمام داشتهشان است. بخند که سردترین زمستانها هم تمام خواهند شد روزی و بهاری هست… و بخند، بخند که خدا هست هنوز…
و من، به، دنیا آمدم…
درست در وسطِ مرغها و خروسها، اسبهای گاری و سواری، سگهای نگهبان و سگهای گله، و سگهای ولگرد هم که هستند! و این همه گرگ تنها در لباسِ میش، دوستانی تلختر از هزار دشمن، و دستانشان که سردم میکردند…
با این همه بودها، با این همه نیستها، با این همه، خوب میدانم، خوب میدانم که چقدر کم است، حجمِ این مرغداری برای این وسعتِ بالها…
خداحافظ اردکها، مرغها، خروسها، در قفسها، سگها، سنگها، سردها، تلخها…
به خدا میسپارمتان، خدا… حافظ.
در سالروز تولدم: ۲۳/خرداد/۱۳۶۶ سلام ۲۵ سالگی :)
– برگرفته از قصه ای از هانس کریستین اندرسن، سال ۱۸۴۴
سخت است. سخت است گفتن از خوابِ بهار و چلچله و شکوفههای نیامده، برای این همه زمستان نشینِ سرد…
سخت است وقتی بخواهی از سردیِ آدمها بگویی، به خودشان. به آدمهایی که از تمامی فصلها، تنها زمستانش را میشناسند. زمستانی سخت…
درست است که سخت است، اما باید گفت… باید گفت تا این آدمبرفیها بدانند. بدانند که هوای اینجا ابریست. آفتابی نیست و در برودتِ این سرمایِ این آدمهای برفی، چقدر “ها ها” خدا میکنم و هی دست میسایم و پا میکوبم. دست و پا میزنم تا بیدار بمانم و نروم در خواب زمستانیِ این آدمهای برفی. چشمهایم را میبندم و هی رویا میبینم… رویای بهار نیامده، درخت، نسترنها، عشق، مهربانی، کودک، خدا…
اینجا هنوز زمستان است. هنوز برف میریزد از آسمان، و آدمها جمع میکنند برف را از روی زمین و به هم یخ تعارف میکنند! اینجا، همیشه زمستان است…
اینجا آسمان همیشه ابریست. آسمانِ اینجا شبها ستاره ندارد و روزها خورشید. چه فرقی میکند روز باشد یا شب، برای آدمبرفیهای یخ زدهای که جز سرمای زمستان نه میبینند، و نه میفهمند.
باید این آدمبرفیها بدانند که هنوز هم چقدر برایم سرد اند. بدانند و خیال نکنند در پس سرمایِ نگاه و واژههای مثلاً قشنگشان، بهار گمشده و همینکه لمسِ دستهای سردِ آدمبرفی دیگری گرمشان میکند، یعنی که بهار آمده و عشق یعنی همین!
آدمبرفی باید بداند که من سردم است. و من اینجا “سردم” است…
آدمهایبرفی باید بدانند که بهاری هست و شکوفه و عشق. و خدا هست هنوز. بدانند و دیگر اینقدر برف تعارفم نکنند و پشت سر هم لبخندهای مصنوعیِ تکراری تحویلم ندهند! بدانند و دیگر مرا به میهمانیِ شبهای تاریکِ چلهشان دعوتم نکنند. چلهی زمستان است، میخواهم تنها باشم…
آخر مگر من از شماهایم؟!! چرا فکر کردهاید همین که من در میان آدمبرفیهای سرزمین یخ کردهتان باشم، یعنی من هم سرما دوست دارم؟؟! اصلا چرا فکر میکنید به اختیار خودم آمدهام اینجا! چرا فکر میکنید از شمایم؟! نه، فکرش را هم نمیتوانید کنید…
درست است که اینجا هستم و هر روز دستهای سردتان را به گرمی میفشارم و به حرفهایتان از زمستانی سخت، به گرمی گوش میسپارم. سرد حرف میزنید و من لابهلای حرفهایم، بی دلیل از گرمای عشق میگفتم، از معجزهی دوست داشتنهای بی دلیل. با این همه هیچ مپندارید از شمایم.
از سردی میگفتید و من ولی گرمتان میکردم. گوش زد میکردید به من، مدام که چقدر سرد است این هوا! هوایِ هوی حوالیتان سرد بود و من حواسم بود و گرمتان میکردم باز. سرد بودید. سرد قضاوت میکردید، طعنههای سرد میزدید، سرد میدیدید، سرد میگفتید، میشنیدم، سرد بود فکر و قلبتان یخ کرده بود و باز تظاهر میکردید به همدیگر و باز به هم از گرمای قلب منجمدتان میگفتید! و من میدیدم… شما یخ زده بودید و به جای شما، من آب میشدم…
چرا مسخرهام میکنید؟؟! فقط چون شما بهار را ندیدهاید و گمان میکنید همین سردیِ دستها و نگاههای سردتان مثلا یعنی بهار؟
چرا شماتتم میکنید، که چرا پرستوها را در آسمان زمستان هم دیدهام؟! گناهم چیست، جز اینکه در این همه سرما، زمستان آمده بود و من هنوز بهار را از یاد نبرده بودم.
حالا دیگر من هم سرد شدهام. حالا من دیگر برایتان از گرمای عشق چیزی نمیگویم. چگونه برایتان توضیح دهم، دلیلِ دوست داشتنهای بی دلیل را! حالا من هم سرد شدهام: سرد شدهام از گرم شدنتان.
چرا فکر میکردم همه مثل من سردشان است؟! چرا فکر نکردم که این قانون است که آدمبرفیها زمستان دوست داشته باشند. نقش بازی میکنند برای هم و نقابی میزنند از جنسِ بهار! نقابی از بهاری که نه هستند و نه میتوانند باشند و نه فکرش را هم میتوانند کنند که اصلا کسی باشد.
حالا دیگر اما هیچ نمیگویم. ساکت مینشینم یک گوشه. حالا دیگر از کابوسِ زمستانی سرد نمیترسم. حالا دیگر هر روز ژاکتِ گرمِ بافتنیِ مادرم را میپوشم و نامههای عاشقانهی خواهرم را همیشه همراه بر میدارم.
حالا هم دستهایم را مرتب “هـــا” میکنم و نه دیگر به کابوس زمستان و نه حتی به رویای بهار، به بهار کوچکِ “خودم” فکر میکنم. به باغچهی کوچکی فکر میکنم که در قلبم کاشتهام.
حالا دیگر رویای بهاری شدن اینجا را ندارم. آنجا هنوز هوا بهاریست، باغچهی کوچکی از بهار در قلب این همه زمستانِ سرد…
یادم باشد که امروز هم به بهار کوچکم سری بزنم، نباید هیچ از سردیِ این همه زمستان با خبر شود. یادم باشد بروم و باز از رویای بهار بگویم. بگویم و باز بگویم، چندان که سبز شود مهربانی در قلبم، گرم شوم، گر بگیرم، آنقدر که تاب نداشته باشد آدمبرفی… آب شود.
باد من باشد، مهم نیست سردیِ نگاههای آدمبرفیهای پر ادعا… بهار کوچکم به گرمای “من” احتیاج دارد.
حالا دیگر من اما مسخرهتان نمیکنم، حتی نمیپرسم چرا مسخرهام میکردید. من خشت خشت بهشتام را از جهنمِ شما ساختهام. مشت مشت بهار تعارفتان میکنم. به تمام آدمبرفیهای شهر سردم سلام میکنم و راه میافتم در کوچههای شهر و میگویم: بهار آوردهام، بهــار! کسی هست که دربهدر یک مشت بهار بخواهد؟! بکارد در باغچهی قلبش، سبز شوند آدمهای سردِ این شهرِ زمستان زده…
اینجا میمانم و منتظرت خواهم ماند. بهارِ کوچکم، تشنهی رگبارِ محبت توست! بارانم باش، بر من ببار، خیسم کن! من چتری بر سر ندارم، سبز میشوم… منتظرم بمان، دوباره بهار، گل خواهیم داد. دوباره قرارِ ما، به شکفتنِ گلِ عشق… در دنیایی بدونِ آدمبرفی، همانجای همیشگی، دوباره به دیدنت خواهم آمد…
ساعت ۳ نصفه شبه و من مثل همیشه توی خونه تنهام. خوابم نمیاد، درست مثل هر شب. ولی اینبار احساس عجیبی دارم، صدای سگ ها از توی خیابون ترسناک تر از همیشه شنیده میشه و باد به شدت پنجره رو تکون میده، بر خلاف هر شب.
با ترسی ناخودآگاه میرم تا پنجره رو ببندم. ناخودآگاه توجه ام به بیرون جلب میشه. چقدر همه جا تاریکه! تاریک تر از هر شب. به آسمون نگاه میکنم. انگار نه انگار که ستاره ها هستن، و ماه هم. همه خوابیدن، بیرون پنجره، انگار شهر مرده هاست. همه ی شهر مرده و فقط صدای سکوت و سکوت… سکوتی سنگین و آزار دهنده که فقط گاهی با صدای پارس سگ ها و تکون خوردن شیشه ی پنجره عوض میشه. تموم کوچه رو نگاه میکنم، دنبال یه نشونی ام. یه نشونی از یه آدم زنده، یه نشونی از زندگی. یه نشونی که اینقدر نترسم از مرگ، نترسم از مرده ها… همه ی چراغ ها خاموشه، هیچکی نیست. انگار واقعا توی شهر مرده ها باشم. ترس عجیبی وجودم رو میگیره… من توی شهر مرده ها چیکار میکنم؟ من چرا اینجام؟ نکنه من…
خیلی سریع پنجره رو می بندم. برمیگردم و چشمام رو روی هم میزارم و یه نفس عمیق می کشم. حالا احساس امنیت می کنم. چشمام رو آروم باز میکنم. یه لحظه نفس کشیدنم متوقف شد… انگار یکی دیگه هم اینجاست! انگار… آره انگار خودمم. یه گوشه ی اتاق افتادم. چقدر ازش می ترسم. از خودم. یه جور عجیبی افتادم. درست مثل یه مرده…
فرصت فکر کردن هم ندارم، همه چیز جلوی چشام سیاه میشه، انگار یه پرده ای جلوی چشام کشیده باشن. دوست دارم داد بزنم، اما هر کاری میکنم صدام در نمیاد. یهو همه جا روشن شد… اما هنوز می ترسم. نه از تاریکی، من یه جای دیگه ام، یه جا پر از آدم، پر از زندگی…
مثل اینکه دارم یه فیلم میبینم، خشکم زده بود. یه تعداد بچه بودن، صدای خنده ی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. پر از آدم غریبه که هیچکدومشون رو نمیشناختم… صبر کن! یکی… یکی رو… اون بابامه! آره بابای منه! هیچوقت اینقدر احساس غربت و ترس وجودم رو نگرفته بود. بابام رو صدا زدم. صدا نه… بابام رو با یه بغض بلند گریه کردم: “باباااا… بابااااااا… بابا من می ترسم.” گریه ام گرفته بود و بازم با گریه صدا میزدم: “بابا تورو خداااا. باباااا… ؟ ”
انگار صدام رو نشنیده باشه. میخواستم بدو ام طرفشو دستش رو بگیرم. نمیتونستم حرکت کنم و همونجا میخکوب شده بودم: “بابااااااا… بابا منم، مهدی. باباااا…” یهو صدا توی گلوم خفه شد. یه لحظه حتی گریه کردن هم یادم رفت. دست یه بچه ی دیگه توی دستاش بود. دستِ… … دست یه بچه، بچگی های خودم. یه لحظه چقدر دلم واسه خودم تنگ شد. واسه بچگی هام. چقدر روزای قشنگی داشتم، چقدر شاد بودم. چقدر زنده بودم، چقدر می خندیدم.
به بچگی های خودم زل زده بودم. دیگه ترسی نداشتم. فقط دلم تنگ شده بود. بازم گریه ام گرفت، اما نه اینبار از ترس. دلم میخواست دوباره اون روزا رو زندگی می کردم… چقدر دلم واسه خودم تنگ شده بود. واسه بچگی هام
اشک چشام رو پاک کردم. اینجا چقدر آشناس… درست شبیه مهدکودک خودم… خدای من! درست مثل همون روزاس. دیوارای پر از کاغذ رنگی، صدای خنده ی بچه ها، زنگای نقاشی، خانوم مربی، آجرهای خونه سازی… همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام گذشت…
یه دخترم بود. خوب یادمه. دختر کوچولویی که صبحا دکمه ی پیرهن مخملی قهوه ای رنگم رو می بست. اون پیرهن رو هم خوب یادمه. بی اونکه من ازش بخوام، وقتی میدید دارم تلاش میکنم و نمی تونم، خودش میومد دکمه هامو می بست. هیچوقت چشم غره های خانوم مربی رو یادم نمیره. هنوز هم نمی فهمم چرا. فکر کنم حسودیش می شد. دختر کوچولوی مهربون بچگی هام چقدر پاک و معصوم بود… چقدر قشنگ… چقدر دلم براش تنگ شده بود. یعنی اون دختر کوچولو هم بزرگ شد؟! پس چرا دیگه هیچوقت توی بزرگی ندیدمش؟ یعنی آدما بزرگ میشن دیگه این جوری مهربون و قشنگ نمی مونن؟ چرا توی بزرگی، دیگه هیچ دختری رو اینقدر…
دیگه هیچی نفهمیدم، صفحه ی جلوی چشم عوض شد. اینبار توی خونه بودم. روی زمین دراز کشیده بودم و داشتم نقاشی می کشیدم. مثل اونوقت ها، همیشه خورشید توی آسمون نقاشیم میخندید، همه جا رو روشن کرده بود، همه جا رو یه اندازه! یه آسمون آبی، صاف و یه رنگ! با ابرای سفید، که هر لحظه ممکن بود بارون بگیره… کوه های بلند، همه شون شونه به شونه ی هم، با تیکه برف به جا مونده رو قله هاشون، که بهار اومده بود، اما هنوز زمستون رو فراموش نکرده بودن. با یه کلبه ی چوبی، چوبی! ساده ولی قشنگ. که همیشه دود از دودکشش بلند بود، که زندگی توش جریان داشت. یه رودخونه ی آبی، با دوتا ماهی قرمز کوچولو، فقط هم دو تا! که تنها نباشن. درختای سبز، با سیب های قرمزشون، شاخه هاشون همیشه به زمین نزدیک بود… چقدر قشنگ نقاشی می کشیدم… و چقدر این رو نمی دونستم. چقدر قشنگی و مهربونی رو، چقدر خوبی رو خوب نقاشی می کردم…
یه چسب سیاه برداشته بودم و جای سبیل هام گذاشته بودم: “مامان؟ مامان؟! سبیلام قشنگه؟ مامان نگاه، من بزرگ شدم. ببین سبیل در آوردم… مامان خوشگله؟ مامان کی من بزرگ میشم سبیل در بیارم؟ بگو دیگه. دقیقا چند سال دیگه؟!…” دیگه هیچی نشنیدم. چقدر دلم واسه خودم سوخت. چقدر دلم میخواست یکی اونجا بود و بهم میگفت اینقدر واسه بزرگ شدن عجله نکنم!
همینطور جلوی چشمام صفحه ها عوض میشد، خاطرات خوب بچگیم، مهربونی هام، معصومیتم از جلو چشمام میگذشت. و من فقط با حسرت نگاهشون می کردن… باورم نمی شد من یه روزی همه ی اون روزها رو زندگی کرده باشم. و حالا باورم نمی شد همه اون روزا رو از دست دادم… داشتم دیوونه می شدم.
دوباره چشمام سیاهی رفت… انگار اینجا رو خوب میشناسم… همین خونه ی خودمه. اینم منم. اما اینبار بزرگم. اتفاقای همین چند سال پیش از جلو چشمام میگذشت. اینکه چه جوری ناراحتم کردن و من به خاطر آدمای دیگه چقدر گریه کردم. چقدر حرفاشون منو گریه انداخت. اینا رو دیگه خیلی خوب یادمه. اینکه یه شب با زخم زبون یکی، یه شب تا صبح زیر پتو بی صدا گریه کردم و هیچکی نفهمید. تموم اون شب از جلو چشمام گذشت. چقدر حرف آدما برام مهم بود. چقدر برام اهمیت داشت که راجع به من چی فکر می کنن. چقدر احمق بودم. چقدر دلم شکست. چقدر من دل شیکوندم، گاهی هم من کسی رو ناراحت می کردم. حالم از خودم داشت بهم می خورد. بعضی صحنه ها و کارایی که کردم… فقط چشمام رو بستم… تو رو خدااا، تورو خدا من نمیخوام اینا رو ببینم. همه اش رو میدونم. نمیخوام خودم رو ببینم! چشمام پر از اشک بود… تو رو خدا… حالم از خودم داره بهم میخوره. تو رو خدا نشونم نده، من، خودم اینکارا رو کردم! اما چرااا؟؟؟!!! چرا اینکارا رو کردم؟ تورو خدا بسه………….
بازم چشمام سیاه شد. نمیدونستم کجام. یادم نمیاد هیچوقت قبلا اینجا بوده باشم. همه جا دوباره ساکته. یه دیوار بلند. صدای قرآن میاد. صداش بهم آرامش میده. اما صداش یه بغضی داشت، صدای گریه میداد. روی دیوار پره از پارچه های سیاه… نوشته های روش رو نمیتونم بخونم. احتمالا کسی مُرده… یه کاغذ سفید… بی اختیار میرم سمتش…
همیشه مردن آدما ناراحتم میکرد. با اکراه شروع به خوندنش کردم: “انا لالله و انا الیه راجعون”… صبر کن! عکسش چقدر برام آشناس… یعنی مُرده؟!! نوشته های روش رو خیلی شمرده و آروم میخونم… دلم میخواست هیچوقت به آخرش نرسم، هیچوقت نفهمم چی نوشته… : “با نهایت تاثر و تاسف درگذشت ناباورانه جوان ناکام شادروان آقای… ” دیگه چشمام هیچی ندید. دیگه حتی نمیتونستم گریه هم کنم. فقط ماتم برده بود…
نه، نمیتونست من باشه. نه، من که نمردم. من نمیمیرم. من نمیخوام بمیرم. من دلم تنگ میشه. من از تنهایی بدم میاد خدایا… من از تنهایی می ترسم. دلم واسه خونوادم تنگ میشه. من نمیخوام بمیرم… خدایا اگه من بمیرم مبینا واسه کی نقاشی میکشه؟ کی واسه مبینا نامه می نویسه؟ خدایا من کلی آرزو توی دلم دارم. خدایا قرار نبود اینجوری شه. خدایا من می ترسم. می ترسم از خوابیدن زیر خاک. خدایا من از کرم ها می ترسم. دردم میگیره کرم ها گوشت و پوستم رو… خدایا من چه جوری زیر خاک بخوابم؟ خدایا مامانم نمیزاره. خدایا سردم میشه. نمیخوام روی من خاک بریزن. خدایا بگو روی من خاک نریزن، خب؟ خدایا بمیرم مامانم گریه می کنه، مبینا دیگه داداش مهدی نداره. دیگه هیچکی اندازه ی من مبینا رو دوست نداره. خدایا من نمیخوام گریه کنه. تورو خدا
میخوام همیشه مامان بابام رو بخندونم، همیشه بخندم. دیگه ازت خرده نمی گیرم، دیگه نمیگم چرا. دیگه از آدما و دنیا بهونه نمیگیرم…. فقط تورو خدا یه بار دیگه بزار زندگی کنم، میخوام همه چیز رو جبران کنم…. خدایا تورو خدا نزار بمیرم. یه بار دیگه. فقط یه بار دیگه بهم فرصت بده. یه بار دیگه میخوام برگردم. میخوام جبران کنم، دیگه حرف هیچکی برام مهم نیست، دیگه ازت دلم نمیگیره، دیگه بهت غر نمی زنم. به خدا دیگه از شکل چشمام ایراد نمیگرم، فقط میخوام یه بار دیگه ببینم. بزار هرکی هرچی میخواد بگه، به خدا دیگه هیچی برام مهم نیست. من نمیخوام روم خاک بریزن خدا. دیگه هم از هیچی بهونه نمیگیریم. از هیچی ایراد نمی گیرم. دیگه رنگ لباسام مهم نیست، ژل مو نمیخوام. کفش های گرون قیمت نمیخوام، فقط میخوام راه برم. دیگه سرت غر نمیزنم چرا اینو دادی، اونو ندادی. هیچی ازت نمیخوام، فقط بزار برگردم، فقط یه بار دیگه… خدایا من از تاریکی می ترسم……
.
.
.
چشام رو باز میکنم. روی زمین دراز کشیدم. اشک توی چشمام خشک شده. مثل اینکه توی اتاق خودمم… صدای تیک تیک ساعت میاد. روز شده! پنجره! پنجره رو باز می کنم، یه زن با دختر بچه اش از اون سمت خیابون رد میشن… چقدر دیدنشون خوشحالم میکنه. دو تا پسربچه اون سمت دارن توپ بازی میکنن، چقدر سروصداشون آرومم میکنه. صدای گنجشکا میاد… هیچوقت اینقدر قشنگ نمی خوندن…
خدایا باورم نمیشه… انگار همه چیز سر جاشه….. همونطور که همیشه بود. ولی نه اینبار با همیشه فرق داره. همه چیز دوست داشتنیه. حتی چیزای زشت. جای یه زخم هنوز روی پاهامه، چقدر این زخم رو دوست دارم. چه قدر جاش رو هم دوست دارم. یه نفس عمیق می کشم. حس زنده بودن چقدر خوبه! دلم میخواد برم بیرون، شاید بچه ها منم بازی دادن. دلم میخواد برم دختر کوچولوی خانومه رو بغل کنم، اینقدر محکم ببوسمش که دردش بگیره. بی اختیار میخندم. دلم میخواد پشت پنجره وایسم و به اون خانومه سلام کنم. اصلا به هرکی که رد میشه… سلام کنم و بگم: ” سلام. خوبی؟ یه روز تازه از زندگیت مبارک! “
.
.
.
۲۳ خرداد ۱۳۶۶
و امروز ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
بخند. تو دوباره فرصت زندگی کردن پیدا کردی، فرصت خندیدن. خندیدن بخاطر اونایی که به خنده هات دل خوشن. می تونی بخندونی. همه رو. چه اونایی که می خندوننت، چه اونایی که خنده رو ازت گرفتن. فرصت اینکه بازم نگرون بچه گنجشک ها باشی، بازم میتونی روی لبه ی جدول راه بری. بازم مثل دیوونه ها خیس از بارون بشی. فرصت خوبی کردن، دوست داشتن، عشق ورزیدن. چه اهمیتی داره بقیه چه فکری می کنن، بقیه چی میگن، اصلا بقیه چی هستن.
چه اهمیتی داره زخم روی پات، چه اهمیت داره امروز به موهات ژل نزنی، چه اهمیتی داره، وقتی به زودی قراره همه اینا زیر خاک سرد، غذای کرم ها بشه؟ یه روز همه چیز از بین میره. بخند… برای همه از بین میره. بخند که اینو میدونی. بخند. تو هنوز خوبی……
یه روز دیگه. یعنی خدا، دوباره بهت فرصت زندگی کردن داده. قبل از اینکه واسه همیشه بمیری، راس راساکی. فرصتی برای جبران همه ی گذشته ها داری. فرصتی که دیگه به داشته ها و نداشته هات فکر نکنی. داشته هایی که به زودی همه از دستش میدن. خیلی زود.
دیگه حرف بقیه، اینکه چه جوری در موردت قضاوت می کنن نباید برات مهم باشه. بزار بد باشن. بزار بت بدی کنن. وقتی که زیر خاک میرید، دیگه هیچ کدومشون مهم نیست. تو خوب باش. میدونم… وقتی که مُردی، دلت واسه خوبی هات خیلی تنگ میشه. با چشم دل نگاه کن.
توجه! لطفا چت نکنید و اطلاعات خصوصی خودتان را منتشر نکنید
آخرین دلنوشته در یکشنبه، ۱۱:۴۱ ق.ظ
armanshafiei03@gmail.com: بنام بهترین دوستمان خداوند جهانیان.. سلام بر خداوند جهانیان باد تا ابد دوست داشتن خداوند ما را بسنده میکند تا ابد..خدایا دوستت داریم تا ابد با دقت به شدت خدایا تسلیمتیم تا ابد...دوست نشسته در [...]
fatemeh: سلام خدای خوبم،
منو ببخش که خیلی خیلی دیر فهمیدم همه چیزم تویی،
ببخش حالا که داغون اومدم طرفت ...
ببخش که سعی نکردم چشم دلمو باز کنم و قبل از این که دیر بشه بفهمم باید بیام دنبال تو ...
ببخش..ببخش.. [...]
گناهکار: سلام انشا الله تنهایمان نگداشتی خدایا فرزندم رابتوسپردم مبادا راهی برودکه فریبش بدهند ممنون حرف مادرغمدبده رازمبن مگدار
گناهکار: خدایا سلام چقدر دلتنگم منوببخش این همه نعمتهایت رانادییده میگیریم تنهایمان مگذار کمکمان کن توبه امان رابپذیر همه ازمابریده فقط عزیزی باماست نمتوانم باداشتهایمان کاری کنیم هصلاحی درهرکجا حمایتمان کن ممنون حرف یک داغدیده رازمین مگذار
اسماعیل: خدایا سلام.بابت همه چی ممنون
ولی نمیئونم چرا من اینجوریم.نمیدونم چراازت دورم .خدایا از تکراری بودنم از سکونم از خودم ناراحتم.
نیلوفر: سلام خداجونم.شکرت که اون روزا گذشت الان حالم خوبه همه چیز خوبه سه سال از اون روزا میگذره از اون مریضی ها ...هر چی که باشه گذشت بد گدشت ولی الان حالم خوبه هزار مرتبه شکرت برای این روزا همیشه [...]
نیما: خدایا این جا بعنی دقیقا همین جایی که دارم برایت مینویسم مثل قطار شهر بازی میمونه هیچ هدفی نداره تو رو به هیچ جا نمیرسونه خدایا به همه بنده هات کمک کن و منو نجات بده همین ..................
Shima: بازم اینجام...بازم هر طرف هم رفتم به هر راهی که زدم لحظه لحظش برگشتم به تو بود خدا...منو ببخش...بخاطر تک تک لحظاتی که ارزوی مرگمو کردم...که قدر ندونستمو اینقدر بچه و بی عرضه بودم..امروز بازم باید یه تصمیم مهم بگیرم...کمکم [...]
sahel: خدایا شکرت بخاطر همه چیز
من فقط برای مردم سرزمینم آرامش و سلامتی و دل خوش می خوام. روزای بی دغدغه می خوام
و این که هیچ پدری شرمنده خانواده اش نشه
مهرناز: سلام خدا جونم. اول از همه باید بگم که منو ببخش. خیلی گناه کردم خیلی بیراهه رفتم آخرشم وقتی تنها موندم اومدم و به تو گفتم چرا اینجوریه زندگیم؟ در صورتی که خودم مقصر بودم. بهم فهموندی برگردم داری کمکم [...]
ف.ح: گناهکار و مملو از بدیم و بعضی وقت جور دیگه ای دلم میگیره انگار گم شده ای دارم بغضی تو گلومه و داره خفم میکنه..خداجونم بازم خودت تکیه گاهم باش..به اغوش پر از محبتت نیاز دارم
غمگینم غمگین ایمانمو قوی [...]
رامین: سلام خدا جون احوال شما. کاش میشد با هم دوتا چای دبش میخوردیم و گپ میزدیم. به هرحال به خاطر همه چی ممنون.
Shima: تموم شد...خدایا حالا من موندم و تو..تنهای تنها
خدایا...
دستم به آسمانت نمی رسد... اما تو که دستت به زمین می رسد...“بلندم کن “
shima: نمیدونم باید از کسی کمک بگیرم یانه؟دیگه ب اندازه کافی بزرگ شدم؟
دوبار از دونفر کمک خواستم هردو نشد..خدایا بقول اینجا اگه هیچ کس نیست تو که هستی...کمکم کن بلند شم...دیگه بسه...بسه...بسه..من بدون تو نمیتونم خدااااا...خسته شدم از دست خودم
دنیا: خدایا خودت ارامشوبهم برسون
روسیاه: خدایا خداجونم میدونم بنده ی خوبی برات نبودم ولی خودت ب بزرگیتومهربونیت کمکم کن این سی روزی ک توروبدست اوردم وازدست ندم ایمانمو زیادکن خدایا ارامش حضورت نیازدارم خدایامن بدون توهیچم خدایا خودت دستموبگیرخدایاخودت کمکم کن خدایاعاشقتم خدایاشکرت......
فاطمه: عشق فقط خداست ازت خاهش میکنم کمکم کنی و من را در امتحان های سختت قراری ندی خدایا عاشقانه دوستت دارم.
الف میم: لام خدایا التماس می کنم ایروی فرزندم رانگهدار مبادا دلش رابشکنی سروسامانش بده دستش رابگیرببدانشگاه خانواده خوبی اگرهست وصلنش رامهیاکن تنهایمان مگدار
shima: خدایا
مهربونم...کاش نگفته بودمش...خدایا التماست میکنم..دعاموقبول کن...خواهش میکنم...هیچی اززندگیم نمیخوام فقط دعامو قبول کن...همین دوتادعام///تورو ب امام علی"ع"خدایا قسمت دادم ب اسمش مخیدونم ازاسم اون نمیتونی چشم ببندی
faeze: خدا جون اینقد تنها که نگو میگن که هستی ولی چرا حسی نیست چرا با وجودت ارومم نمیکنی نکنه فقط به حرف پولدار گوش حتما تو هم مال اونایی همجی واسه پولدارا و خوشگلاس خدا دلم تنگ نا ارومم [...]
shima: من حرفم اینه اون اندازه داری بش کمک میکنی هوای منم داشتی؟؟؟چرادرداسهم من ..تنهایی سهم من همچی حتی بد بودن خودمم سهم من؟؟؟؟؟عدالتتو قبول دارم ولی الان دلم گرفت...بازم کرمتو شکر...توحکیمی میدونم ک بازم عدالتت بهم ثابت میشه...صبرمیکنم...مثلا فکر میکنم [...]
shima: الان داری چی فکر میکنی خدایا؟؟؟من جواب سوالمو میخوام...باشه من بد...نبایدم برای من اندازه اون باشی...ولی دلم گرفت خدایا...من الان فقط تورودارم ..هرچند..چرا واقعا؟؟؟؟؟
شیما: خدایامن باید درستش کنم...برای "همیشه"...جوری ک هیچ وقت اینطورچیزی تو"دنیام"نبوده..."هیچ وقت"...کمکم کن ...مث همیشه...بدون خواستو کمکت نمیشه...باتومیتونم ...حتی بعداینهمه سال...یاعلی
شیما: خدایا الان ب کمکت ب بودنت ب ارامشت خیلیییی نیاز دارم خیلییییییی خدایا کمکم کن خواهش میکنم...خدایا
روزي ايزابرا دونکن هنرمند مشهور دهه بيستم به جرج برنارد شاو گفت:اگرما فرزندي داشته باشيم که هوش تو و زيبايي مرا داشته باشد بايد خيلي تحسين برانگيز باشد! و جرج بلافاصله پاسخ داد: بلي، ولي اگر زيبايي مرا و هوش تو را داشته باشد چه فاجعه اي خواهد بود .
پارازیت
مهدی، متولد 1366، دانشجوی دکترای دامپزشکی. علاقه مند به وب، وردپرس و دنیای دوست داشتنی حیوانات…!
زنگ تفریح
اینجا لحظات شادی داشته باشید : ) اس ام اس، پیامک، جوک و…
وبلاگ مبینا کوچولو (خواهرم)
من مبینا هستم. ودرمدرسه ی شاهد درس مس خوانم. من به برادرم گفتم تا برایم وبلاگ درست کند واو برایم وبلاگ درست کرد. من نوشته های خودم را در این وبلاگ می نویسم…