بانو و پاییزِ بیست و هفت

76
12,117 مشاهده
عشق پاییزی، من و بانو
عشق پاییزی، من و بانو

شب است…
و شبِ یک پاییز،
آرام و کرخت،
بی صدا، از فراز سرم می‌گذرد…

 

هوا مه آلود است
و ردِ بخار نفس‌هایم در هوا ناپیداست
تنها نشانه‌ام از راه
جدولِ کنار خیابانی‌ست
که پا به پای تنهاییِ من می‌آید…
نه راه پیداست و نه حتی بی‌راهه‌ای
نه عزیزی
نه سلامی
و نه حتی صدایی…

تو هم که نیامدی.

 

و این من هستم…
مردی ایستاده
در امتدادِ خیابانِ یک پاییز
از فصل‌ها لبریز
از فاصله‌‌ها سرشار
آن سوی دلواپسی‌ها
آن ورِ تنهایی
این سمتِ دلتنگی
دارم جاده‌ی مه گرفته‌ی بی‌انتهایی را
بی‌مقصد
بی‌تو
با عشق
پیاده، راه می‌روم
پاهایم بر آسفالت سرد جاده‌
من در میانِ حجمِ لطیفِ ابر
او در این نزدیکی…

تو هم که نیستی.

 

طوری نیست بانو!
من، که
من که عادت دارم
تو، که
تو که می‌دانی
پاییز که می‌آید
من،
تنها، کمی تنهاتر هستم.

 

بیست و شش پاییز گذشت
از آن روز،
که تو نیامدی
حالا دیگر،
من و تنهایی،
با هم،
سال‌هاست که تنها نیستیم.

 

بیست و شش پاییز است
که با دسته گلی در دست
به نیمکت‌های دونفره‌ی خالی
سلام می‌دهم
و بیست و شش پاییز است
که به احترامِ درخت‌،
یک خیابان، سکوت می‌کنم

 

بیست و شش پاییز است
که نمی آیی
و بیست و شش پاییز،
که دلتنگ آمدنت هستم
بیست و شش پاییز را گریستن کافی نبود؟
تو را به جانِ گل‌های چینِ دامنت
مگر این تقویم، بهار ندارد؟!

 

پاییز که می‌آید
تو که نمی‌آیی…
درخت‌ها عاشق‌تر می‌شوند
بوی تنهایی و عشق می‌آید…
کجایی بانو؟

 

پاییزِ بیست و هفتم آمد بانو
تو نمی‌آیی؟ …
بگو
از من
تا چشم‌های تو
چند پاییزِ دیگر فاصله باقی‌ست؟
های بانو…
چقدر عشق صبوری می‌خواهد…
چقدر فاصله پیداست
و چقدر عشق!
چقدر عشق اینجاست…
غمت مباد بانو!
فاصله‌ها
هرگز حریفِ عشق نخواهند شد

 

مسافری سیگار به دست
با عجله پیاده شد
. . .
صدای خورد شدن برگ‌های خشکِ یک درخت
زیر پاهای غریبه‌ای که دوان دوان می‌دوید
دلم را ‌لرزاند…
چرا آن غریبه، برگ‌ها را ندید؟…
آیا آن غریبه،
عشق را می‌فهمید؟!

 

باران می‌آید…
نمناکیِ آسفالتِ باران خورده
بوی چشم‌های مرا می‌دهد
خیسیِ پیاده‌رو ها
چقدر به خیسی چشم‌هایِ من می‌مانَد…
من،
آخر من،
تو که نبودی،
کجا این همه گریسته‌ بودم ؟!
باران می‌بارد…
و ته سیگارِ گوشه‌ی پیاده‌رو
در جوب آب می‌رقصد…
ماهِ آبان باید باشد…

 

اینجا شب،
اینجا،
پاییز است…
و بویِ رخوت می‌آید
تنها، درختانِ لختِ تنها
که شاخه‌هایشان را به کلاغ‌ها بخشیده‌اند
در انتظار چیزی،
ایستاده، بیدارند…
من و درخت‌های پاییزی
سال‌هاست، منتظر آمدنت هستیم…

 
من و درخت‌ها
نمی‌خندند
غمگین‌اند بانو…
سایه ندارند درخت‌ها
بیا تا جوانه کنند
بیا و شکوفه‌های گیسوانت را
به شاخه‌های سخاوت درخت ببخش
و مهربانی چشم‌هایت را به چشم‌هایم…
بیا و باران را به طراوت دست‌هایت مهمان کن
و نگاه مرا به لبخندت…

 

بیا بانو…
بیا…
بیا تا با هم
خدا را هم
به تماشای عشق‌، بنشانیم

 

بیا و برایم حرف بزن
در امتداد خیابانی بی‌انتها
تا آخرِ پاییز
تا آخرِ دنیا
با تو قدم خواهم زد
و با هم
به تمامِ نیمکت‌های دونفره‌ی شهر،
سلام خواهیم کرد
اصلا،
به هر کسی که تنها بود
سلام می‌دهیم
بیا و تو فقط حرف بزن
گوش خواهم داد
یاد خواهم گرفت
دوست خواهم داشت…

 

من، از واژه‌های تو
و سکوتِ چشم‌هایت
با اشکِ چشم‌هایم
و مهربانیِ نگاهت
پیراهنی از شعر خواهم بافت :
از خدا خواهم گفت
و از تو بانو، از عشق
و حرف‌هایم را…
حرف‌های تو را بانو!
به کودکیِ آب و آیینه گره خواهم زد
آنوقت،
راه خواهم افتاد در شهر
خواهم بخشیدش به دخترک معصوم گل فروش
به پرنده‌ی در قفس و پسرک فال فروش،
به آن پیرمردِ غمگینِ کبریت فروش…

 

نترس بانو!
چیزی به من نمی‌فروشند
تنها،
لبخندی خواهند بخشیدم
هر چه لبخند که می‌گیرم
دسته دسته می‌چینم
و یک‌جا
می‌نشانم بر لبانت
بخند بانو
هِی بخند…
تو که یک‌بار بخندی
لبخندهای نزده‌ی بیست و شش تحویلِ سالِ من
یک‌جا، تلافی می‌شوند
عیدِ من وقتی می‌آید
که تو خندیده باشی…

 

بانو
بانوی عزیزم
تو که تعبیر پاییزهای رفته‌ای
تو که وعده‌ی بارانی
تو که بانوی منی…
بهارِ نیامده
دارم اینجا
پا به پای درختانِ زرد
نیامدنت را نظاره می‌کنم
من منتظرت هستم بانو…
حالا، تو باز هم نیا
من دوباره منتظرت خواهم ماند
شاهدمان هم، همین درخت‌های عاشق
درخت‌های زردِ تنها
اصلا همین کلاغ‌هایی
که گاه به گاه، خواب را از چشم خفته‌ها می‌ستانند
نشان به نشانِ بچه‌ گربه‌ی خیس
بارانِ پس‌فردا
همین حرف‌ها…

 

من هر شب
به شوقِ آمدنت
با ستاره‌ها
بیدار می‌مانم
و هر روز صبح
به نیتِ چشم‌هایت
پنجره را باز می‌کنم

 

تو هِی نیا…
و من باز
زیر باران
با چشم‌های خیس
آسمان را نظرِ آمدنت خواهم کرد…
دل‌گیر مباش بانو…
باران که بیاید
کسی هم اشک‌های مرا نخواهد دید
تنها تو
تو تنها، دعای باران را از یاد مبر…

 

یک شبِ پاییزیِ سرد
به خیابانی که بوی دلتنگی و خدا می‌دهد
و درخت‌های لختِ عاشق در آن بیدارند
بی‌خبر بیا
از باران و ستاره‌ی صبح
از پرنده‌ی خیس و خسته
و از نیمکت‌ِ دونفره‌ی تنها
سراغ از مردی بگیر…
که سال‌ها پیش از آنکه بشناسی
که پیش از آنکه بدانی
بانوی شعرهایش شدی…

 

 

– تقدیم به خودم، به چشم‌هایم و به قلبم. که زیبا، پاییز را، فاصله را و عشق را می‌فهمند.
و به بانویی که نمی‌شناسمش.
و تقدیم به دوستانی که مرا می‌خوانید :‌)  دوست‌تان دارم، روزهاتان پرتقالی باد!

76 نظر

  1. ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ

    ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ ؟؟؟؟!!!

    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ !

    ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ ؟؟؟!!!

    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ

    ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ؟

  2. گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد
    و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض
    تا بیاید از راه
    از خم پیچک نیلوفرها
    روی موهای سرت بنشیند
    یا که از قطره آب کف دستت بخورد
    گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است… @};-

  3. برای من بس نیست که بخوانم شن های ساحل نرم است من می خواهم که پاهای برهنه ام این نرمی را حس کند……..

    هر شناسایی که احساس بر ان پیشی نجسته باشد برای من بیهوده است.

  4. سلام دوست خوش قلم و زیبانویسم،برایت ملکه ی تمام خوبی ها و زیبایی ها را آرزو میکنم..
    کامل تر از تمام آنچه که تصور کنی..
    بانویی شبیه تر از هر کس به تو…

  5. منــ ماندمــ و حلقهــ طنابیــ در مشتــ

    با رفتنــ تو به زندگیــ کردمــ پشتـــ

    بگذار فردا برسد میــ شنویــ

    دیروز غروبــ ، عاشقیـــ خود را کشتـــ

  6. درد من…

    تنها و تنها برای من است.

    تو نه ان را میبینی ونه میتوانی حس کنی

    ونه رنج حاصل از ان را تحمل کنی

    اما باور کن میتوانی با بودنت تحملش را برایم

    اسانتر کنی

  7. بعضیا هستن که تصادفی وارد زندگی آدم میشن

    تکلیفت باهاشون روشن نیست….

    ولی نفست به نفسشون بنده !!!

  8. روزی میرسد که در دفتر خود مینویسیم:

    نسلی بودیم که عشق های مجازی خود را……

    از پشت قاب های شیشه ای مانیتور یکدیگر را در آغوش کشیدیم….

  9. دیگر

    تنهــــــــــــاماندن

    رادوست دارم،

    چون همه آنهایی ک دلم خواست بمانند…

    دیگر نیستن

    ازاینجا…که هستم!

    تا آنجا که تو هستی..!

    وجب به وجب…”دلتنگتم”

  10. من یک عذرخواهی به <> بدهکارم…

    برای اینکه احساساتی بودم…

    برای اینکه یک رو بودم…

    برای اینکه غرورم را شکستم…

    برای اینکه انسان بودم…

    خودم… منو ببخش…!

  11. دلم کمی آب گرم میخواهد تا صابونهای با تو بودن را که به دل

    مالیده بودم، بشویم!

    اینجا آب نیست با تیغ وچاقو به جان دلم افتاده ام!!!

  12. حالم بده بده بده مثل دل شکسته ای که کنار پنجره سیگار میکشید
    خسته بود…!
    آنقدر خسته که یادش رفت
    بعد از اخرین پک…
    سیگارش را به پایین پرت کند نه خودش را…!!!؟؟

  13. من و این داغ در تکرار مانده…

    من و این عشق بیدار مانده…

    مپرس از من چرا دلتنگ هستم…

    دلم بین در و دیوار مانده؟؟؟

  14. ما با دلمان هنوز مشگل داریم…

    صد سنگ بزرگ در مقابل داریم…

    معشوق خودش می برد و میدوزد…

    انگار نه انگار که ما دل داریم!!! :((

  15. خیــــــال داشتنت را چنــــــان بلعیـــــده ام…

    که شبـــــها سنگینـــــی اش خــــــواب را از چشــــمانم

    گــــــرفته.. !

  16. هیچگاه به کوچه بن بست ناسزا نگو…

    رنج بن بست بودن برای کوچه کافیست…
    حال منم حال یه کوچه ی بن بسته که به هیچ جا نمیرسه..

  17. چقدرخنده دار است…!

    شناسنامه ام رامی گویم…

    امروز نگاهش میکردم، صفحه وفاتش سفیداست…

    با این که روزهاست برای خیلی ها مرده ام…! =(( =(( =(( =(( =((

  18. هیچ شباهتی به یوسف ندارم…

    نه رسولم,نه زیبایم,نه برای کسی عزیزم,نه چشم به راهی دارم…

    فقط…

    در ” چاه ” افتاده ام!!! =((

  19. اولین باران پاییزی، نرم و آهسته بر بام کاه گلی خانه، دیوار های خشتی، بوی خاک، بوی سادگی و یکرنگی، اینجا نه نمیکتی، نه آسفالتی و نه خیابانی، فقط کوچه های خاکی روستا، انگار همه خوابن، اما نه درختان بیدارند، سرمست از این همه خوشی، آرامش عجیبی است و در این آرامش عجیب، منو بارانو و درختان صبور اینجا فقط یه جمله میتوانیم بگوییم شادباش همان شادی که همراه غم می آید.

  20. درود داداشی .شاید بهتره که نیاد سراغت میدونی اخه بعضی وقتا کنار هم بودن ادم رو خفه میکنه از ای کاشهایی که یه وقتی  ازشون بدت میومد و دوست نداشتی توی ذهنت جا بگیرند اما حالا ارزو میکنی به گذشته برگردی و یه کمی به دلسردیا اعتماد کنی هرچند عاشقا عاقش دلگرمی اند ولی یه روزی توی اتیش این گرما میسوزند  که دیگه دیر شده .

  21. حرف واسه آدم باقی نمیذاری جناب ،بعضی وقتا یه چیزایی روی کاغذ میارم،در مورد پاییز نوشته شما حرفای دل منه و دیگه نیازی به نوشتن شاید نباشه،این پاییز من به آرامشی که در شعرتون جستجو میکنید رسیدم خداروشکر،خداکنه همه این سر خوشی رو تجربه کنند.مخصوصا شما. @};-

  22. سلام مهدی جان پسرم مثل همیشه زیبا ودلنشین بود امیدوارم همیشه در پناه خدا باشی و به بزودی حاجت روا شوی عزیزم من همیشه برایت سر سجاده دعا میکنم .
    خدایا حاجات تمام جوانان ما را هر آنچه به صلاح توست روا فرما ( @};- @};- @};- آمین)

  23. سلام خوبید نوشته تون زیبا بود یه حس عجیبی به ادم میده شما واقا هنرمندید هم نقاشی هم شعر خدا خیلی چیزا به شما داده قدردان نعمتات باش.این نقاشی هم که گذاشتید واقعا لذت بردم.موفق باشید.خوشحال میشم به وب منم سری بزنی.

  24. واقعا زیبا بود آقامهدی.
    من همیشه از نوشته هاتون لذت می برم.
    امیدوارم بانوی مورد نظرتون رو پیداکنید.
    یا علی

  25. مثل دریا اگرچه آرامم
    در دلم موج میزند این عشق
    آه من را به حال خود بگذار
    در وجودم نمانده نیرویی…
    مثل همیشه زیبا و عالی و غم انگیز… @};-

  26. سلام
    خیلیی قشنگ بود.خیلی…منم برای کسی دعا میکنم که هنوز نمیشناسمش. منم تنهایی پاییز رو سر میکنم اما به قول تو اشکالی نداره وقتی درحالیکه میتونی با هرکی باشی اما تنهایی رو انتخاب میکنی، حس خوب وفاداری و پاک موندن رو توی وجودت تقویت میکنی، حس میکنی خدا پشتت هست و جای نگرانی نیست. این پستت بوی زندگی و احساس خوب داشت.مرسی

  27. “پاییز که می‌آید… من،… تنها، کمی تنهاتر هستم.”
    “من و تنهایی،… با هم،… سال‌هاست که تنها نیستیم.”
    “به احترامِ درخت‌،… یک خیابان، سکوت می‌کنم”
    بگو… از من… تا چشم‌های تو… چند پاییزِ دیگر فاصله باقی‌ست؟”

    بینهایت عالییییییییییییییییییییییی بود… مثلِ همیشه بسیار زیبا و دلنشین و قشنگ… امیدوارم خیلی زود بانوی مهربان و زیبات رو پیدا کنی تا با همدیگه قصه ی خدا رو برای اونایی که لیاقتِ شنیدن دارن، تعریف کنید… آرزو میکنم توی این پاییز، بانوی خودت رو پیدا کنی و با تقسیمِ عشقتون بینِ بقیه به زندگیِ خیلی ها رنگ بدید… از ته ته قلبم برات آرزو میکنم… :)

  28. خیلی زیبا بود دوست عزیز، امیدوارم تو بیست و هشتمین پاییز زندگیت بانوی زیبای نوشته هات رو کنارت داشته باشی @};- @};- @};-

  29. سلام مهدی جان خیلی زیبا بود چه عجب ما دوباره حضور شمارو حس کردیم .!!!!!!خیلی وقت بود که منتظر مطلب جدیدت بودم .من عاشق پاییزم با تمام غم انگیز بودنهایی که ازش می گن .آدم تو پاییز عاشق می شه حتی اگه صد سالش باشه .نوشتت بسیار بسیار زیبا بود .هر چند قبلا ازت اجازه گرفتم اما بازم ازت اجازه می خوام قسمت هایی از متنت رو برای وبلاگ دوستم کامنت کنم چون خیلی زیباست البته من همیشه نوشته هاتو با ذکر اسمت برای دوستانم ارسال می کنم متشکرم. [تشویق]  @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};

  30. سلام.زیبا بود.سخته درباره بانویی حرف زدن که نیست و نمیدانی که می اید یا نه— اما زیباست عشق و فهمیدن این چیز هایی که خیلی ها نمی فهمند.درود 

نظر بدهید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

~X( [شیطونک] [رویا] [دعا] [خجالت] [تهوع] [تشویق] [بغل] [-( X( O:-) B-) @};- =P~ =)) =(( ;;) ;)) ;) :| :x :S :P :D :-h :-O :-?? :-? :-/ :-* :)) :) :(( :(