نیمههای شب بود. دستهای آلوده به گناهش را شست. با خودش فکر کرد: “کاش چیزی مثلِ صابون هم بود، که با آن میشد گناهان را از روح و قلب آدم شست.” از خودش برای گناهی که کرده بود، متنفر بود و تنفرش را به داخل دستشویی تف کرد. بزاقِ آلوده به خون، جایش را به خلط خونی داده بود. این دومین بستهی سیگاری بود که امروز میکشید. با خودش فکر کرد: “همین امروز و فرداست که ریه ام از کار بیفتد و بمیرم.”
به یادِ روزی افتاد، که اولین نخ سیگارش را کشید. فقط برای این که از دوستانش کم نیاورد، تظاهر به کشیدن کرده بود و دوستانش تشویق میکردند که: “الکی دود نکن! داخل بده! سینه کش کن!”
خوب یادش بود، روزی که اولین نخ را کشید، واقعا احساس خوبی داشت. لذتی که دیگر نشانی از آن در خلط خونیاش به چشم نمیخورد. با خود پنداشت: “سیگار کشیدن هم مثلِ گناه کردن است، لذتی آنی و سطحی، و دردی پایدار و عمیق.” سیگار را به تقلید از دوستانش شروع کرده بود و شیوهی گناه هم از دیگران آموخته بود و تصور میکرد مگر آنها که گناه میکنند چیزیشان شده؟ خیلی خوشبخت تر و شادتر هم هستند.
با این حال، صدایی با درد از درون میگفت: “اما اینها با تو خیلی فرق دارند. تو نمیتوانی مانندِ اینها باشی…” دوباره دچار پشیمانیِ بعد از گناه شده بود. و به کشتی شکستهای میمانست که از یک طوفان سهمگین باز گشته است. در ظاهر آرام بود، اما دیگر نه همانی که قبل از طوفان.
با خود اندیشید: “آن عوضیِ کثافت اگر نبود، اگر آنطور با من نمیکرد، اگر آنطور تنهایم نمیگذاشت، الآن به این لجن نمیافتادم!” و اندیشید که چقدر میتوانست خوشبخت باشد، فقط اگر با او بود.
از خودش سوال کرد: “راستی، چگونه خوشبخت میشوند، آنهایی که به پاکیِ عشق خیانت میکنند و آدم را در عشق، تنهایش میگذارند؟؟؟” همیشه همینطور است. اول خودشان را تمامِ دنیایِ کسی میکنند و بعد خودشان را از دنیایِ او میگیرند. و این، انگار که تمامِ دنیایش را از او گرفته باشند! و کسی که هیچچیز برای از دست دادن ندارد، گناه بیشتر از آنکه برایش لذت باشد، یگانه شیوهی انتقامِ اوست از خودش. و از دنیایش و دردِ باورهای ساده و پاکی که دچارشان بود.
از خودش پرسید: “اینهایی که زندگیِ انسانی را زیر پا له میکنند، دوباره با چه رویی خدا خدا میکنند؟ چگونه سجده میکنند؟ اصلا برای چه کسی سجده میکنند؟! مگر آن چیزی که زیر پا، له کردند، زندگیِ کسی، و تمامِ امیدِ او به همان خدایی نبود، که برایش سجده می کنند؟!”
برای سوالش، جوابی پیدا نکرد. رفتارِ آدمها، در نظرش چقدر عجیب میآمد. نگاهش به سطلِ زیرِ نشتیِ آب افتاد. صدایِ چکه چکههای آب، رشتههای خیالش را از هم گسست. به آبی که از سطل سر ریز شده بود نگاهی انداخت و فکر کرد که چگونه همین قطره قطرههای ناچیز، سطل به این بزرگی را سر ریز کردهاند. همین اتفاقهای کوچکِ زندگی، گاهی آدم را به موجودی مبدل میسازند، که بازگشت از آن ممکن نیست. و آدمی تبدیل به موجودی میشود که فرسنگها با خود واقعیاش فاصله دارد.
در ابتدا این موجود قبیح، فقط گاهی که زمینهای برای ابراز پیدا میکند، سر و کلهاش پیدا میشود. و در انتها، این موجودِ غریب، آنقدر قوی میشود که خودِ واقعی را به گوشهای میراند و خودش میشود خودِ واقعی.
فنجان تلخِ نسکافهاش را یکسره نوشید. و سیگاری روشن کرد. با چشمانش ردِ دود را در هوا دنبال کرد. پیچ و تابهای رقصِ دود، چشمانش را قفل کرده بود. دودِ سیگار در هوا، که با آهنگِ مرثیهای بر یک رویا، رقصِ مرگ را تمرین میکرد، مبهوتش کرده بود. سمفونیِ مرگ رویاها اجرا میشد. یکی یکی رویاهایش را در ردِ دود سیگار در هوا میدید.
لحظههای خوبِ زندگیاش یکی یکی در دود سیگار به چشمش آمد… کودکیِ خودش را میدید که با شادیِ کودکانهای، معصومانه از جعبهی آبرنگش خوشحال بود، جعبهی مداد رنگیِ شش رنگش را میدید، و شوقی که از داشتنش داشت. با خودش فکر کرد: “آنوقتها، شش رنگ، چقدر زیاد بود…”
اولین دوچرخهاش، کارتهای عکس داری که بازی میکرد، اولین روز مدرسهاش و قاصدکی که دمِ درِ مدرسه پیدا کرده بود، و با آنکه دوستش داشت، ترسیده بود در دستانش بمیرد و فوتش کرده بود. قاصدک را از گوشهای که گیر افتاده بود، در خیالِ خودش، مثلا نجات داده و به دست باد سپرده بود و زیر لب گفته بود: “برایم دعا کن قاصدک عزیزم…” روزهایی که در خیالِ کودکیاش میخواست پولدار شود و به همسایهها، آب انجیر و فرفره میفروخت… همه چیز را در هالهی دود، و در هوا میدید. رویاهایی که از سیگار بلند میشدند، اوج میگرفتند و… در هوا ناپدید میشدند.
اینبار، رویای عاشق شدنش، دخترکی که عاشقش بود، را میدید. شبهایی که با صدایِ او میخوابید و روزهایی که با بالشِ خیس شروع میشد و با رویایی که برای در کنارِ دخترک بودن میساخت، به انتها میرسید. رویاهایِ نیامده خود را با او میدید: جاهایی که قرار بود با هم بروند، حرفهایی که قرار بود بزنند، چیزهایی که قرار بود بخرند و آرامشی که قرار بود داشته باشند. تمامِ جاهایی که قرار بود به او نشان بدهد، یکی یکی در دودِ سیگار، به آسمان میرفت. جایی که یک روز از آنجا رد شده بود و تنها بود، جاهایی که دوست داشت یکبار او را هم به آنجا ببرد، جایی که یکبار به یادش لبخند زده بود و میخواست نشانش دهد. امتدادِ خیابانِ تنهاییهایش، کوچهی گریهها و خانهی بیکسیهایش… رویایِ مکالمهیِ روزی که هیچگاه نیامد، حالا داشت چون تصوری متحرک، در دودِ سیگار میرقصید.
تصویرِ کودکی که قرار بود پدرش باشد، هدیههایی که برای کودکش خریده بود، بستنیهایی که حتما برایش میخرید، خانهی گرم و آرامی که قرار بود بسازد، لبخندهایی که قرار بود بزند، خوشبختیای که قرار بود داشته باشد، و تصویرِ پدر و مادرش… که داشتند میخندیدند. و… ناگهان همه چیز ناپدید شد. خندههای پدر و مادر. این آخرین تصویری بود که دید.
سوزش دستش، او را از رویایش بیرون انداخت. و ته سیگاری که حالا روی دستش مانده بود. سیگار دیگری روشن کرد، و سیگاری دیگر و باز سیگاری دیگر… و تاریکیای که فقط با آتشِ کبریت، در دستهای لرزانش، لحظهای روشن میشد. سایهای که از او، بر روی دیوار میافتاد و آرام آرام، ناپدید میشد.
کبریت را کشید. دستهای لرزانش، نگاهش را به سمتِ آتشِ کبریت کشاند. خودش را در آن آتش میدید، که زجه کنان میسوخت و در آتش فرو میرفت. و دستهایش را میدید که همچنان، برای کمک، التماس میکردند. تصویر سوختنش، و آن زجههای ترسناک، یک آن، ترسی عمیق در دلش انداخت. ناخودآگاه، با تکان دادن دستش، فورا کبریت را خاموش کرد.
تصویرِ دود شدنِ رویاهایش و سوختنش در گناه، و خاطرهی پسری که حالا فقط تصویری از او در رویاهایش مانده بود، ناگهان بغضی را که پیشتر فرو خورده بود، در گلویش شکست و اشک در چشمانش حلقه زد. یک آن، دلش آنقدر برای خودش تنگ شد، که میخواست خودش را از داخلِ رویا بیرون بکشد. ناگهان چیزی شبیهِ زجه از درونش شنیده شد. صدایی که به بیشتر به گریهای میمانست، و شبیه صدای کسی بود که پیشتر در درونش کشته بود. صدایش شبیهِ التماسِ خودش بود که در آتش میسوخت. با خودش فکر کرد: “چه صدایِ قشنگی!” لبخندی بیارده و بیروح بر لبانش نقش بست. صدای زجه میآمد، و این نشانهی خوبی بود. هنوز چیزی در درونش زنده بود و درد میکشید. هنوز داشت میجنگید و ملتمسانه برای زنده ماندنش، التماس میکرد.
اشکهایش را، که حالا دیگر داشت از چانهاش میچکید، با پشتِ دست، پاک کرد و به خیسیِ دستانش زل زد. خودش را در آن اشک میدید. یادش آمد این همان دستانیست که لحظهای پیش به گناه آغشته بود. فورا دستهایش را با یقهی زیر پیراهنیاش پاک کرد. از این همه تناقضِ دستهایش، وحشت کرده بود. عرقِ سردی بر پیشانیاش نشست.
فنجانِ نسکافهی بعدی، تلخیاش کامش را میزد! چند حبه قند داخلش انداخت، و آرام آرام سر کشید. به بزرگیِ گناهش و جهنمی فکر میکرد که ساخته بود. جهنمی که آنقدر بیانتها به نظر میرسید، که گویی رهایی از آن ممکن نبود. با خودش فکر کرد: “غیر ممکن است، نمیتوانم! بزرگتر از جهنمِ من هم مگر وجود دارد؟!” کمی مکث کرد… ترجیح داد این بار، به رویاهایش فکر کند.
با خودش گفت: “یا حالا یا هیچوقت.” پاکت سیگارش را مچاله کرد و به گوشهای انداخت. اما فورا پشیمان شد و تصمیم گرفت تا سیگارها را نخ به نخ خارج کند و تک تک با دستهای خودش خفهشان کند. خفه کردن، تنها چیزی بود که به ذهنش رسید. چوبهی دار برپا بود. آن شب، نخهای سیگار، یکی یکی اعدام میشدند.
ابتدای صبح بود. پسرک، دستهایش را میشست. از پنجره، صدایی به گوش میرسید…
ابتدای صبح بود. پسرک، دستهایش را میشست. از پنجره، صدایی به گوش میرسید:
خداوند، بزرگتر از آنیست که در وصف آید…
– پایانِ مشخصی برای این داستان در نظر گرفته بودم (یک یا دو جملهی کوتاهِ دیگر)، اما تصمیم گرفتم پایان را گنگ باقی بگذارم و آن را به شما واگذار کنم :) دوست دارم، برداشت خودتان را از انتهای داستان و ارتباطش با اتفاقات و دیالوگهای باقیِ داستان، بنویسید. به نظر شما، در انتها چه اتفاقی افتاده بود؟ انتهای داستان، با کدام قسمت(هایی) از نوشته مرتبط است؟ به کدام سوال(های) این نوشته، پاسخ خواهد داد؟
[نوشته تکمیل شد – ۲۱ تیر ۱۳۹۲]
توضیحات تکمیلی:
در انتهای داستان، پسرک همان کاری را کرد که در آغاز داستان انجام داده بود: شستنِ دستها. انتهایِ داستان، شستن دستها برای گرفتنِ وضو بود. صدایی که به گوش میرسید، صدایِ اذان بود و جملهی آغازین آن، که ترجمهی فارسیاش میشود: خداوند، بزرگتر از آنیست که در وصف آید… (الله اکبر)
ابتدای داستان، پسرک آرزو کرده بود: “کاش چیزی مثلِ صابون هم بود، که با آن میشد گناهان را از روح و قلب آدم شست.” و در انتها به وسیلهی نماز (فرقی نمیکند، هر شیوهی عبادت در هر دین و مذهبی، که گفتگو با خدا باشد) روح و قلبش را از گناهان میشست.
پسرک با خودش فکر کرده بود: “غیر ممکن است، نمیتوانم! بزرگتر از جهنمِ من هم مگر وجود دارد؟!” و سپس کمی مکث کرده و به آرزوهایش فکر کرده بود. مکثش برایِ پاسخی بود که در آن لحظه یافته بود و فکر کردن به آرزوهایش، متعاقب آن بود. بزرگتر از جهنمی که او برای خودش ساخته بود، چیزی نبود، جز خدا. همان جملهی پایانی: خداوند، بزرگتر از آنیست که در وصف آید…
در قسمتی از داستان، ابتدا پسرک خودش را در آتشِ کبریت میدید. و در انتها، خودش را در اشکِ چشمهایش دید. و بسیاری دیگر از تناقض و پارادوکسهایی که در این نوشته وجود دارد.
از همهی دوستانی که پایانِ خودشان را برای این داستان نوشتند، صمیمانه مچکرم :)
قشنگ بود ..ممنون ..

خیلی عالی بود خوشم اومد افرین برات ارزوی بهترینارو دارم ایشالله به هدفاتم برسی

شما قلم خیلی قوی ای دارین..
farda rooze jahanye (i love u)ast. age ino gerefty manish ine ke yeki dooset dare. ino be 10 nafar befrest ta 143 daghigheye ayande va farda behtarin rooze toe. NIME SHABE EMSHAB ESHGHE VAGHEYIYE SHOMA SABET MIKONE KE DOOSET DARE. saat 14 farda ye etefaghe khoob baratoon miofte in mitoone harja bashe. baraye bozorgtarin shoke zendegitoon amade bashid. age in matno pak koni shoma moshkele rabetei ta 10 sal dige peyda khahid kard
سلام بقیه داستان می تونه این جوری باشه :
صدای نزدیک شدن خدا به قلبش بود دلش لرزید مکثی کرد چشمهاش به پنجره خیره مونده بود جلو رفت پنجره رو باز کرد باد خنکی روی صورتش رو لمس کرد ترس همه ی وجودش رو فرا گرفته بود تابه حال همچین حسی رو تجربه نکرده بود از درون تلنگری به اون خورد که لبخندی بر لبانش نقش بست احساس میکرد سبک شده و میتونه پرواز کنه این چه حس قشنگی بود ای کاش تموم نمی شد انگار یکی بهش میگفت محکم تر رو پاهات بایست دنیا تو عوض کن با من باش کنار من باش موندنت برام مهمه کنار من بودنت برام مهمه یه حس قوی و قرص توی دلش که میگفت من کنارتم… چی از این بزرگتر…پسر لبخندی زد دستش رو به سوی خدا دراز کرد تا دستای خدا رو بگیره…
سلام
همه ی بچه ها پاک ومعصوم هستند و تمام ادم بزرگ ها روزی پاک ومعصوم بودن من به خرابی ذات ادما اعتقادی ندارم ذات همه ی ادما خوبه واسه همینم عذاب وجدان میگیرن واسه همینم گاهی وقتا دلشون واسه خود سابقشون خود واقعیشون تنگ میشه
هر ادمی هم خیلی خوبه هم خیلی بعد میشه از ادما فرشته ساخت میشه از فرشته ها دیو ساخت میشه یه باکره رو فاحشه کرد میشه یه فاحشه رو قدیسه کرد
باور ادما به هر چیزی معجزه میکنه ایمان ادما هر ناممکنی رو ممکن میکنه اگه ایمان ادما تو جاده ای باشه که با بینش خداوند یکی هست دیگه بهتر
نمیشه همیشه همراه کسی بود تا خطا نکنه اما میشه انقدر باورش داشت که دیگه روی خطا کردن نداشته باشه
هیچ کس نمیتونه دست و پای کسی رو ببنده اما اعتماد ادما بهم محکمترین ریسمانی هست که بعد اعتقاد ادما به خدا میتونه دست پاشون رو ببنده
از خدا ممنونم که کسی رو حتی برای چند لحظه جای خودش نمیشونه
حتی از اونا که همه دوسشون دارن و خوبیشونو قبول دارن
هر چند خوبی تو قلب همه ی ادما هست میشه بیدارش کرد میشه خاک ریخت روشو دفنش کرد
از خدا ممنونم که جاشو به بهترین ها هم نمیده تا مبادا زود قضاوت کنن و دیر ببخشن هیچکس قدر خدا از بنده هاش حق طلب نداره اما به روی بنده ها نمیاره همین جور اشتباه پشت اشتباه اما آبرو نمیبره تازه به روتم نمیاره بازم دوستت داره زود از دلش میره به دل نمیگیره
تا بوده خدا آبرو خریده آبرو جمع کرده بخشیده ندیده گرفته مهربونی کرده دوست داشته خدایی که من میشناسم شاید بهشتی آفریده باشه اما جهنم رو هرگز جهنم دست سازه خود ادماس و ما به اتیش خودمون بد میسوزیم و کاش کمی خدایی میشدیم و به عوض هیزم اضافه کردن و باد زدن اتیش دیگری آب میشدیم و خدا گونه زندگی میبخشیدیم بهم
و چه خوب گفتی که کاش پا تو کفشهای دیگری میکردیم و کمی راه میرفتیم تو مسیر زندگیش بعد به قضاوت مینشستیم
هر چند که باز هم قضاوت کار ما نبود
سلام
پسرک صدایی شنید صدای پرواز یک پرنده،پرواز،ازادی چه لذتی برای پسرک داشت چشمانش از اشک خیس شده بود همچنان با چشمانش پرواز پرنده را دنبال می کردپرنده به قدری اوج گرفت که دراسمان محوشد واین باربه اسمان نگاهی انداخت ولبخندی ارام بر چهره اش نقش بست.
وقتی نوشته روخوندم احساس خوبی داشتم .نمیدونم چه چیزی به او انرژی داد که این بار به خاطر رویاهاش تسلیم نشه؟چرا گاهی تلاش می کنیم وبه این پایان که نه ،شروع دوباره نمی رسیم؟
@زهره, سلام. من فکر میکنم، دل تنگیش برای خود قبلیش و امیدی که به خدا داشت، امیدی به اینکه هنوز میشه برگشت، میشه برگشت. هر جایی که باشی، میشه برگشت. هیچ چیز بیشتر از نا امیدی آدم رو از آرزوهاش نمیگیره.
سلام دوست من یک هفته س که سایتت آپ نشده………………خوبی؟مشکلی پیش اومده خدای نکرده؟
@هانا, سلام دوست من، ممنون از اینکه به فکر بودید :)
اتفاق که،… نمیدونم. توی نوشتهی [پایانی دیگر] یه چیزایی ازش رو نوشتم.
ممنون :)
خوبه قشنگه آفففففرین
چقد قشنگ بود
خیلیییییییییییییییییی زیبا بود آقا مهدی… نمیدونم چی بگم که درخور و شایسته ی متن به این زیبایی باشه… خیلی عالی می نویسی…
.
یه بار… دو بار… سه بار… هر چی می خونمش سیر نمیشم… حسابی اشکِ منو درآوردی…!!
.
خواستم جمله هایی از متنت رو که من از همه بیشتر دوست داشتم اینجا بنویسم که دیدم خیلی زیاد میشه… پس با اجازه ادامه ی داستان رو از نظر خودم میگم… البته یه دنیا ببخشید که اگه به زیباییِ قلم شما نیست… شرمنده…
.
پسرک میتونه به منِ واقعیش که اونو خفه کرده بود گوش بده و خودش خودشو ببخشه واسه گناهایی که در حقِ خودش کرده بوده… اون نباید بذاره گذشته، آینده و حالش رو خراب کنه… گذشته فقط برای درس گرفتنه نه برای یادآوری و عذاب کشیدن… باید به رؤیاهاش فکر کنه… برای رسیدن به رؤیاهاش دیگه سیگار نمی کشه… دوباره عاشق میشه… و دوباره طلوع خورشید رو میبینه… این بار بهتر از نعمت ها و موقعیت های زندگیش استفاده میکنه… و کسی که برای رسیدن به رؤیاهاش تلاش می کنه دنیا هم بیشتر براش سخاوت به خرج میده و بهش کمک می کنه که به خوشبختی برسه… اون با اعدام کردن نخ های سیگارش در واقع آن منِ دروغ را اعدام کرده…
.
اما این فقط برای توی داستان هاست…
می دونی عاقبت پسرک چی میشه…؟؟!!!
.
بعد از نابود کردن سیگارهاش که تا نزدیک صبح طول کشیده از فرط خستگیِ روز و گناه هاش و سیگار و شب، به خواب میره… و ظهر یا شاید هم عصر که چشماش رو باز میکه بعد از خوردن یک لقمه ای که فقط بتواند با آن انرژی برای راه رفتن پیدا کند، از خونه میزنه بیرون… اول میره به یه دکه یا یه سوپری یا سراغ یه دست فروشی که حالا دیگه باهاش دوست شده و شده مشتریِ همیشگیش، سه-چهارتا بسته سیگار میخره و میره توی یه پارک و اونقدر سیگار میکشه تا دیگه قدرت نشستن نداشته باشه… یهو چشماش رو باز میکنه… یهو یه ته سیگار که به دستش رسیده و دستشو سوزونده اونو به خودش میاره و میبینه هوا تاریک شده… یا برمیگرده خونه و دوباره شروع میکنه به دود کردن تا خواب بیاد سراغش… یا میره سراغ همون دوستایی که می تونن اسباب گناه کردنش رو فراهم کنن… همینجوری به زندگی ادامه میده… زندگی که نه… همینجوری به نفس کشیدن ادامه میده تا روزی که بمیره و راحت بشه… آره… تا راحت شدن از این لجن زار چیزِ زیادی نمونده… توی همین روزایی که خیلی نزدیکه اون دنیای متعفن رو ترک میکنه و با روزگار نامرد وداع میکنه… البته برای اون همین روزای نزدیک به اندازه ی ابدیت طول میکشه…
.
هعییییییییییییییییییییی…
.
روزگار خیلی نامرد تر از اون چیزیه که فکر میکنی… واقعیت همیشه تلخه… نمیشه توی رؤیا و داستان گم شد… آره این پسرک حقیقت داره… سرگذشت و انتهایش هم حقیقت دارد…!!
ببخشید که اینقدر طولانی شد…
@sayeh, سلام، قسمتی که در مورد عاقبت پسرک بود… انگار جایی شنیده باشم، یا دیده باشمش. خیلی واقعی بود. خیلی هم قشنگ بود.
اما، موافق نیستم که واقعیت همیشه تلخه. قبول کن، که پسرک، میتونه هر کدوم از پایانهای تلخ و شیرینی که گفتی رو داشته باشه. در واقع هر دویِ اینها امکانپذیره، فقط بسنگی داره که چه تصمیمی بخواد بگیره… و قبول دارم که معمولا همون حالتی پیش میاد که شما گفتی…
اما، پایانِ تلخِ زیبایی بود.
ممنونم از این که وقت گذاشتی و خوندیش… مرسی از تعریفت… اما هنوزم تأکید دارم که واقعیت تلخه…
زیبا بود، بین چندتا نوشته ی اخیرت بیشتر شبیه نوشته های قدیمت بود…مرسی : )
فقط خواستم بگم چقدر با حال و هوای پست قبلیم مرتبط بود
یه لحظه فکر کردم از طرف مخاطب خاص من نوشتید!!!! تمام حرف هایی که تو دلش بود رو نوشتید….
@بانوی اسفند, سلام، من حرفهای پسرک قصهام رو نوشتم. این پسرک، میتونه یکی، یکی مثله مخاطب خاصِ شما باشه. و امیدوارم، آخرش البته، پایان شیرینی داشته باشه :)
سلام وبتون عالیه ازتون یه خاهش دارم واس دوستم دعاکنین شفاپیداکنه الآن روتخت بیمارستانه محتاج دعاتونه ازیادش نبرین
@MINA, سلام، انشاالله که حالش زود خوبِ خوب بشه :)
وصدای آواز پرندگان به گوش میرسید و خداکه اورا صدا میزد وصبح که برای او تولدی دوباره بود …
ولی به خدا اگه نوشته تو اینجوری یا حالا شبیه این تموم کنی من اصلا قبولش ندارم
چون دارم دورو برم می بینم آدمایی که نه تنها پاکت سیگاری را مچاله نکردن حتی آن پاکت را هم با کبریت روشن کردن و به آتش کشیدن ودارو ندار یه زندگی رو سوزاندن .حتی سوزاندن آن پاکت را غنیمت شمردن تا پاکت دیگه ای رو که به دستشون برسه .نه تنها نخ نخ سیگارو خفه نکردن و دار نزدن بلکه با تعارف به مثل خودشون آرزوها ی کودکی را هم به بد بختی تعارف زدن .حتی به آخرین نخ سیگار هم رحم نکردن چون در غبار دود کردنش نبینند رویا های مادری را حتی فروختن
سرنوشت دختری را به یک نخ از آن کوفتی و مردن آرزوهای همسری را …
سیگار ،دود ،غیر دود …و هر آنچه که مد نظر شماست .من خود به چشم خود دیدم که فقط در فیلم ها و مجله و مقاله ها و مصاحبه های تلویزیونی ترک شدن که در پشت این ترک ها غول بی شاخ ودم از جای دیگری سر بیرون زد و سایه سیاه وزشت و کریهش هنوز ادامه میدهد نابودی آرزوهای خانواده ای را..
@maman, سلام. من هم این چیزها رو دیدهام… درسته که واقعیت با قصهها فرق داره، و ادمهایی که متاسفانه، علاوه بر خودشون، اطرافیانشون رو هم آتش میزنند…
اما، هستند آدمهایی که ترک میکنند. درسته، کار هر کسی نیست، سخته، خیلی سخته. اما میشه. فقط یه ارادهی محکم و پولادین میخواد.
در ضمن، خیلی متن زیبایی بود. در غبارِ دود کردنش نبینند… ممنون :)
از بیرون صدای اذان را میشنود. واشک ازچشمانش جاری شدوبه یاد توبه خودش افتاد ویا خدا گفت ووضو گرفت ونمازی عاشقانه وملتمسانه کرد واز خدا برای ادامه راه و پایبندی به تو به اش یاری خواست

@الهام, سلام، ممنون. شبیه به همونی بود که در ذهنم بود. البته با واژههای دیگه :)
سلام متن زیبایی بود این برداشت من از انتهای داستا بود……………………………………. صدای اذان بود
کمی به آوای دلنشینش گوش داد.اما باز پهنای اشک بود که صورتش را فرا گرفته بود….دوست داشت باور کند که میتواند دوباره شروع کند و خدا اورا میبخشد….اما سنگینی گناه او را میترساند…با صدای بلند گریست آنقدر بلند که دلش برای خودش میوخت……..یاد این جمله افتاد که”از رحمت خدا نا امید نمیشوند مگر کافران”بارقه امید در دلش جوانه زد.بلند شد و رفت وضو گرفت.نماز صبحش را خواند و با خود و خدای خود عهد بست که شروعی پاک را آغاز کندو خدا….و خدا اورا بخشید و زندگیش جانی دوباره گرفت.
@هانا, سلام، ممنون. خیلی شبیه به چیزی بود که در ذهن داشتم :)
مثل همیشه عالی


پسرک بیدار شد صدایی به گوش میرسید از ان بیرون از پنجره.. گوش داد و ارام گوش داد صدا زیبا بود کسی ان را میخواند اوایی دلنشینو زیبا..ترجیح داد نزدیک تر برود اری باید برم کسی مرا صدا میکند نزدیک پنجره شد واای چقد زیبا چقد دلنشین صدا او راخواند که تو تنها نیستی تو هنوز پاکی و تو هنوز فرصت داری چون که زنده ای نفس میکشی نگاه کن به دستهایت فکر کن به دیشب این دستها میتوانند خوب باشن میتوانند جبران کنند من با توام تو باخودت باش خودت اماده مبارزه شو مبارزه تا پیروزی تا اوج تا رسیدن به من..تومیتوانی ومن میخواهم که بخواهی…اه چقد زیبا بود چقد زیبا پسرک ارام بود خیلی ارام نشست و فکر کرد دوباره به دستانش نگاه کرد به ان سیگارهای کنارش..بلند شد ..فریاد زد من میتوانم من باید بخواهم و من میخواهم لبخند زد و خندید بلند گفت خدایا دوستت دارم اگر از عشق ادمیزادی شکست خورده باشم در عشق بازیم با تو کنار نمیروم من میایم محبوبم می ایم با شور با عشق و با تو یکی میشوم تو ای مهربانم..دوستت دارم
@مریم, ممنون از اینکه پایان رو نوشتی :)
پسرک بیدار شد صدایی به گوش میرسید از پنجره از ان بیرون..تصمیم گرفت ساکت بماند و گوش بدهد شاید صدا اشنا بود اما مفهومش مهم تر بود گوش داد وارام گوش داد.صدا برای او بود صدای گریه و شیون.. شک کرد به بیرون پنجره نگاه کرد اری او بود خودش بود او که بر سر دستانی گرفته شده بر بالای دست مردانی بلند قامت میرفت و شیون هایی که بدرقه کنان به دنبال او وبرای او میرفتند او رها شده بود از دنیا از مرحله اول دنیا. اما چرا راحت و ارام نبود چرا احساس ارامش نداشت چرا هنوز بی تاب بود درمانده بود و بیشتر میترسید چرا و چرا؟؟؟باخود گفت ارامش در رفتن از دنیا نیست از دور شدن از ادمکها از ….از دور شدن از ان دود و سیگار لعنتی از ان عشق به لجن کشیده شده…از..فریاد زد…خدایا کمکم کن.
باسلام وخسته نباشید وتشکر از مطالب زیبایتان. اگر امکان دارد از عالم برزخ ووضعیت ارواح در ان جهان هم مطالبی تهیه نمایید. باتشکر فراوان
ناگاه صدایی آسمانی وجودش را به لرزه انداخت … نمیدانست صدا از کدام سو میاید شاید از درونش بود .فقط فهمیده بود ک و را میخاند …tanash به لرزه oftad صدای tapeshe قلبش را mishenid … به rasti che kasi dar این تنهایی به یاده و بود… به سختی نفس میکشد… گوشهایش را تیزتر کرد.
صدا از بیرونه khane بود… پا برهنه به داخله حیاط david. seda zaeef bood amma an ra be khoobi mishenakht. salha pish besyar mishod ke ba an aramesh migereft… yek an be khod amad va be samte hoze ab raft… sooratash ra dar ab did… majali baraye lanat o nefrin b khod nadasht…. doost montazerash bood… bandeye khoobe man be sooye man bia… hayya alassalat…. makhloogham to mara dari,na omid az mardoman nabash…bia… hayya allalfalah…. astinhayash ra bala zad..abe sarde hoz ashkhaye garmash ra shost o roohash ra jala dad…
@mahshid, سلام، قسمتهاییش مثله صدای اذان و وضو شبیهِ پایان من بود. البته فارسی مینوشتی بهتر میشد خوند :)
سلام ، خیلی قشنگ بود اشکم دراومد من دوس دارم پایان داستان خیلی شیرین تموم بشه مثلا اون صدا صدای دختری باشه که عاشقش بود دوس دارم دباره شعله عشقش روشن بشه وبا ته خط باهم بمونن
@مریم, قصهی آدما خوب تموم نمیشه. باید خوب تمومش کرد :)
از پنجره صدایی به گوشش رسید به بیرون نگاه کرد چیزی ندید ولی باز صدا به گوشش رسید آری صدای زندگی رو شنید که به پسرک می گفت : تولدت مبارک
سلام مهدی جان .خسته نباشی در نوشته هات خیلی احساس وجود داره بارها گفتم من هر وقت میخونم تمام حس به من منتقل میشه .مثل همیشه در پناه یکتای بی همتا باشی.
@فهیمه, سلام، ممنون از اینکه پایان خودتون رو نوشتی.