بایگانی برای ۱۳۹۱
چیزهایی هست که نمیدانی
یکشنبه, اسفند ۶, ۱۳۹۱ ۸:۲۲ ۵۳ دیدگاهدر زندگی، لحظههایی هست که پیش از این، هیچگاه تجربهشان نکردهای. لحظههایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد. گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ میآید. گاهی واژه کم میآوری برای گفتن. تو کم میآوری، واژهها کم میآورند. گاهی دردی داری که نمیتوانی به زبان بیاوری. حتی نمیتوانی درست بفهمیاش. آنچنان غریب، که هیچکسِ دیگر نمیتواند بفهمد و آنقدر دور از آدمی، که اگر به کسی بگویی، حتما مسخرهات میکنند. گاهی زندگیات پر میشود از همین گاهیها. گاهی زندگیات پشتِ سرِ هم، پر از همین گاهیها میشود. انگار این گاهیها دیگر گاه به گاه نیستند، آمدهاند که همیشگی شوند، بمانند شاید. نفسم تنگ آمده و انگار چیزی راهِ گلویم را بسته باشد. به سختی نفس میکشم. نفسهایِ عمیق میکشم… نه، فایدهای ندارد، چیزی انگار راهِ گلویم را بسته. یک بغضِ خیلی سنگین، مانندِ دستانی که محکم گلویم را گرفته باشند. همین بغضِ لعنتی، همین دستِ رویِ گلو، دارد خفهام میکند… خدایا چه کنم… فقط بگو چه کنم… بگو کجایِ این دنیا فرار کنم؟ کجا باشم تا این بغضِ لعنتی از من دور شود؟ پناهی، جایی، جایی که من را از این حسِ خفگی جدا کند. چرا هیچ راهِ فراری نیست… حسِ خفگی دارم، قلبم به آرامی… ادامه نوشته را بخوانید
چشمهای ترسناک پیرمرد
دوشنبه, بهمن ۳۰, ۱۳۹۱ ۷:۳۲ ۲۶ دیدگاهنوشتهای که در ادامه میخوانید، از آن دسته نوشتههایی هستند که فکر میکنم علاقهای به خواندن یا دانستنش ندارید، و بنابراین منتشرشان نمیکنم. من معمولا گاه و بی گاه، بر روی هر چیزی که گیرم بیاید، هر چه که به ذهنم بیاید، فقط مینویسم. اما خیلی از این نوشتهها را منتشر نمیکنم و فقط رویِ کاغذ باطله، راهی جز سطلِ زباله پیدا نمیکنند. نوشتهی زیر، از این جمله دستنوشتههاست، که رویِ یک تکه برگهی جزوهی درسی پاره و پوره نوشتم. بدونِ پیش فرض و قصدِ قبلی، در حینِ مطالعهی درسی، چیزی به ذهنم آمد، که بعدا چیزهایی به آن اضافه کردم. و دیشب هم همینطور. چون من تجربهای در نگارشِ این شیوه ندارم، مطمئنا خالی از اشکال نیست. پس بیصبرانه منتظر انتقادهای سفت و سختِ شما دوستای خوبم هستم : ) رفتی و خیلی ساده یادت رفت یکی بود که با چشمات زندگی میکرد گفته بودم بعدِ تو هر روز پاییزه هر روزم پائیزه، یه پاییزه تاریک و سرد *** با رفتنت، یه بغضِ قدیمی و تلخ دوباره راهِ تنگِ این گلو رو که بست باز یاد حرفِ قدیمام افتادم، که اگه هیچکس نیست، خدا که هست *** نیستی و من به جایِ تو، اینجا با خودم حرف میزنم… ادامه نوشته را بخوانید
خدا و عشق
چهارشنبه, دی ۲۷, ۱۳۹۱ ۵:۰۱ ۱۰۲ دیدگاهدلم عجیب گرفته… دلگیرم از آدمکهایی که تنها سایهای هستند از تمام آنی که مینمایند دلگیرم از نقابهایی که بر چهره میکشند دلگیر از صورتکها… من نمیفهمم… به خدا که من نمیفهمم… نمیدانم چرا آدمها تنها برایِ یک تجربه، یک تصور، یک خیال، یک عطش برای سر دادنِ ترانهی تشنگی، وخیالِ خامِ آنچه هیچگاه نیستند، زندگی آدم دیگری را به بازی میگیرند؟! به خدا من نمیفهمم… نمیفهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک اینچنین تصوارت آهنین و قلبهای سخت و ذهنهای جامدی شکل گرفت… این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل، این همه صورتک… و این همه من، تنها، خسته، رویارو… آی آدمها! آدمها، آدمها، آدمکها… آی آدمهایی که بیچراغ دوست میدارید آدمهایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه بینیاز از چهارپایه و نردبان سر خم میکنید و آرامشِ آنسویِ دیوار را میستانید : به خدا آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است، وسیلهی برای ابراز و ارضای عقدهها و آرزوهایِ تو نیست! تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید در این عصرِ صورتکهای دروغین دنیا بیش از همیشه به سادگیِ سادهها محتاج است تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید بگذارید سادگیِ دوستداشتنهای بی دلیل افسانهای در… ادامه نوشته را بخوانید
رویای یک باران
پنج شنبه, دی ۱۴, ۱۳۹۱ ۶:۱۲ ۲۷ دیدگاهتعجب نکن ریرا¹ من هنوز همان کودکِ مغرورِ دیروزم تنها، غرورم را به بهایِ گمانِ باران فروختم تنها کمی گیجم، منگم، حیرانم خستهام… خسته ریرا در بیداری خوابم: نمیفهمم، نمیدانم و در خواب، رویایِ بیداریام را میبینم ریرا، نمیدانم از چه رو، طاقتِ فراموشی در من نیست و بویِ خاکِ باران خورده، باز مرا میبرد تا خاطرهی آن رنگین کمانِ هفت رنگ… و آن رنگین کمان، ریرا، یادت هست؟ باران که میآمد، هوای دلم صاف میشد آنوقت از انعکاسِ نورِ خدا در قطرههای مهربانی، دوباره پشتِ دلم، رنگین کمانِ عشق میبست نه، نه، من باور نمیکنم آخر، کجا اشتباه کرده بودم؟ من صدای باران را شنیده بودم نه، من که اشتباهی نکردهام تنها، صدایی آشنا مرا با خود برد… صدای کسی که بارانی بود از جنسِ خاک، بارانی که میبارید از این پایین به آن بالا ریرا، تو که میفهمی، به خدا از همین زمین هم میشود آسمانی بارید از اهالیِ همین زمین بود و در جستوجوی همان بهشت صدایش به زلالی آب بود: از باران سخن میگفت، میبارید احساسی سبک داشت: همچون وزنِ بودنِ یک پروانه روی نسترن رها بود، اوج میگرفت: همچون قاصدکِ حیران در دستِ باد و چشمانی که به دریا میماند: آرام… ادامه نوشته را بخوانید
خدایا دوستت دارم
جمعه, دی ۱, ۱۳۹۱ ۶:۲۶ ۱۲۶ دیدگاهبه نام خدایی که هیچ گاه دغدغه ی از دست دادنش را ندارم راستش درست خاطرم نیست که از کجا می شناسمت. اسمت را نمی گویم، خودِ خودِ خودت را. آنگونه که هستی. اسمت که جاریست بر لب هر مرد و نامرد. می شود آدمیزاد اسم چیزی را بداند و خیال کند که می شناسدش، اما آن را اشتباه بگیرد با هزاران مفهوم کاملا متفاوت و گاه متضاد. و هیچ گاه هم نفهمد حقیقت یک واژه، یک کلمه ، یک حقیقت را، که بارها بر زبان رانده است. می شود عشق را ادعا کرد و اسمش را بر زبان راند، در حالیکه از عشق و عاشقی تنها هم آغوشی و خم ابروی آن را دانست و دل تنگی های شبانه ی روی تخت خواب را. می شود اسم خدا را بر زبان راند، و پرستیدش، بی آنکه دانست آنچه می پرستد اصلا خدا نیست. تنها پرستیدن کورکورانه ی یک رسم و سنت کهنه است، تنها به این دلیل که نیاکانش همین کار را می کرده اند. و یا به اسم خداوند، ستایش و پرستش کند شاه یک سرزمینی را، که به اسم خدا حکم می راند. آنگونه که همیشه بوده و هست. واژه ها همیشه مظلومند… واژه هایی چون… ادامه نوشته را بخوانید
به یادم باش
سه شنبه, شهریور ۲۸, ۱۳۹۱ ۴:۲۶ ۶۰ دیدگاهمن هنوز هستم و عجیب آنکه من دلم میخواست نبودم هرگز و عجیبتر آنکه: من هنوز “هم” هستم مینویسم باز باز از آن همه آواز که پنهان شده در پستوی قلبم، راز مینویسم از مهربانی، از کودک، و خدا مینویسم، شاید، کسی از آن دورها باشد تنها و من اینجا، تنهایِ تنها شاید دلِ او هم خواست کمی از عطرِ خدا شاید آن سویِ این دیوارها در همین نزدیکیها، یا در شهری دور تشنهای را ببخشم جرعهای از نور تا از این احساسِ زندانی شده در واژهها و از آن حسِ غریبی که به آن آمیختهام اشک شود بغضِ فروخوردهی من ببارد اشکهایم از چشمهایش سیراب شود تشنهای از اشکهایش من، اشکهایم را ریختهام در واژهها من واژههایم را با هر چه احساسِ پاک – که میدانم – آمیختهام پیوند زده با سادگیِ حسِ غریبِ کودکانهام من نبردم از یاد شادیِ شنیدنِ صدایِ زنگِ تفریح شوقِ آمدنِ دوبارهیِ کلاسِ نقاشی ترسم از تنبیه معلم، از ننوشتنِ انشایِ خشکِ مدرسه زنگِ املا، تقلب رویِ دست، سختیِ جبر و حساب و هندسه برپا! درسِ ریاضی: پایِ تخته، جمع، تفریق، یک، دو، سه من نبردم از یاد هنوز بوسههایی که به دور از شهوت باز داشت برایم… ادامه نوشته را بخوانید
دوستت دارم هایت را بگو
جمعه, شهریور ۱۰, ۱۳۹۱ ۱۰:۳۱ ۷۷ دیدگاهدوستت دارمهایت را بگو. نکند قلبت بتپد برای کسی و نگفته باشی… نکند پنهان کرده باشی قلبت را در زیر هزار خروار دلیل و بهانه و کمرویی و خجالت… نکند نداند که دوستش داری… بگو. بگو که دوستش داری، از دلیلهایت مگو که همین بزرگترین دلیل زندگیات باشد که اینگونه قلبش از تپش بازنایستد با تپشهای قلبت. نگو که میداند، بگو که بشنود با تکتک سلولهایش، دوست دارد دوستت دارم گفتنهایت را. بگو قبل از آنکه گوشی برای شنیدنش نمانده باشد. مبادا آنگاه بگویی که دیگر قلبت نه برای او، که برای هیچ یا شاید برای دیگری می تپد… نه، دیگر نگو… نگو دوستش داشتی، بگو دوستت دارم! دیگر نگو که تپشهای قلبش که گاه گاهی بی دلیل می تپید، پی میبرد به آن راز نگفته، دلیلِ بی دلیلهای تپیدنهایش. نکند دیر بگویی و باز بیاستد قلبی از تپیدن… کجاست آن قلبی که برایم می تپید ؟!! کجاست تا بگویمش: بتپ! بتپ قلب کوچکم! بزن! محکمتر بزن، با صدای بلند با هر تپشت بگو که دوستم داری… بگو! اکنون بگو که قلبم از تپش نایستاده. اکنون که به تو احتیاج دارم. بزن قلب کوچکم… بزن که تار دلم میلرزد از منحنیهایِ نواختنِ دستهای لخت و بی واسطه ات… بزن… ادامه نوشته را بخوانید
جوجه اردک زشت
سه شنبه, خرداد ۲۳, ۱۳۹۱ ۳:۳۱ ۲۹ دیدگاهبه دنیا که آمد جوجهاردک بود. زشت بود، و متفاوت. تنها همین. چه زشتی هم… زشتتر از همهی جوجههای یک طویله!!! و چقدر زشتها را دوست ندارند، جوجه مرغها و جوجه خروسهای طویلهها. همین که شبیهشان نبود، با او بازی نمیکردند. آزارش میدادند، به پر و بالش نوک میزدند و میخندیدند به زشتیاش. همه، حتی بوقلمونهای زشت و الاغهای بارکش! و چقدر از تفاوتهایش ناراضی بود، چقدر ناراحت، چقدر خودش را دوست نداشت… و چقدر از آفرینشش ناراضی بود… خدای من، چقدر احمق بود…! چقدر دوست داشت مرغها و خروسها دوستش داشته باشند و جوجهها همبازیاش شوند، آن هم در طویلهای تاریک و سرد… به همین هم قانع بود! قانع؟! اصلا تمام آرزویش همین بود…! تنها بود. خیلی تنها بود. فکر میکرد کم است برای این طویله! و چقدر طویله کم بود برای او… همینکه دوستش نداشتند، همینکه هیچ دوستی نداشت، همینکه زشت بود، همینکه تنها بود، همینکه، همین شد که رفت، از طویلهی تاریک و سرد، به آنسوی جنگلهای انبوه… زشت بودنش، چه زیبا شده بود… تنها بود، خسته، گرسنه، و چقدر احساسِ بدبختی میکرد… و واقعاً هم بود! بدبخت بود که در دلِ خوشبختی، نمیفهمیدش. همینکه در میان گاوهای شیرده که شیرشان را میدوشند و اسبهای سواری… ادامه نوشته را بخوانید
آدم برفی
سه شنبه, اردیبهشت ۲۶, ۱۳۹۱ ۱:۲۳ ۱۵ دیدگاهسخت است. سخت است گفتن از خوابِ بهار و چلچله و شکوفههای نیامده، برای این همه زمستان نشینِ سرد… سخت است وقتی بخواهی از سردیِ آدمها بگویی، به خودشان. به آدمهایی که از تمامی فصلها، تنها زمستانش را میشناسند. زمستانی سخت… درست است که سخت است، اما باید گفت… باید گفت تا این آدمبرفیها بدانند. بدانند که هوای اینجا ابریست. آفتابی نیست و در برودتِ این سرمایِ این آدمهای برفی، چقدر “ها ها” خدا میکنم و هی دست میسایم و پا میکوبم. دست و پا میزنم تا بیدار بمانم و نروم در خواب زمستانیِ این آدمهای برفی. چشمهایم را میبندم و هی رویا میبینم… رویای بهار نیامده، درخت، نسترنها، عشق، مهربانی، کودک، خدا… اینجا هنوز زمستان است. هنوز برف میریزد از آسمان، و آدمها جمع میکنند برف را از روی زمین و به هم یخ تعارف میکنند! اینجا، همیشه زمستان است… اینجا آسمان همیشه ابریست. آسمانِ اینجا شبها ستاره ندارد و روزها خورشید. چه فرقی میکند روز باشد یا شب، برای آدمبرفیهای یخ زدهای که جز سرمای زمستان نه میبینند، و نه میفهمند. باید این آدمبرفیها بدانند که هنوز هم چقدر برایم سرد اند. بدانند و خیال نکنند در پس سرمایِ نگاه و واژههای مثلاً قشنگشان، بهار گمشده و… ادامه نوشته را بخوانید