روزی که میمیرم…

33
11,979 مشاهده

توی یک روز از همین روزهای گند خدا، یه روزی که مثل همیشه آفتاب آسمون به طور شهو-تناکی به زمین می تابید و زمین رو روشن می کرد تا آدم ها بتونن بازم یه روز تکراری رو بی هدف شروع کنن و دل بشکونن و دلشون بشکنه، یه روزی که خورشید می تابید و مثل همیشه مردم مشغول کلاه گذاشتن سر هم و دروغ گفتن و شنیدن بودن، یه روزی که مثل همیشه، یه گوشه ی همین شهر، همین شهری که لابه های چراغ های روشن شبش، معلوم نیست چه کثافت کاری ای لابه لای تاریکی و توی خونه ها داره انجام میشه، توی همین دنیای کثیف و تکرای همیشگی، یه بچه به دنیا میاد… بچه ای که خودش نخواسته بود، به دنیا اومد و به حکم طرز قرار گرفتن کروموزوم های جنسی، شده بود پسر! پسری که خیلی وقت بود آرزوش رو داشتن، مامان و باباش به اصرار دختر کوچیکشون اسم اون پسر رو میزارن مهدی…

اون روز یه روز معمولی بود، کاملا معمولی… خیلی ها توی اون روز مردن، خیلی از بچه ها توی آتش شهو-ت و حرص و طمع جنگ آدم بزرگتر ها سوختن، احتمالا یه گوشه ی دنیا بمب گذاری شده بود و مادری خودش رو آتیش زده بود. پدر فقیری که خوابش نمی برد و دلش نمیخواست دوباره  فردا بیاد و باز پیش زن و بچه اش شرمنده باشه، هیچی سخت تر از شرمندگی پیش زن و بچه واسه یه مرد واقعی نیست!

اون روز یک روز کاملا معمولی بود! یه روز مثل امروز، یه روزی که پسری قبل خواب به اولین سیگاری که روز قبل کشیده بود، فکر می کرد و دختری توی رختخوابش هنوز به تجاوزی که دیروز بهش شده بود و از مادرش پنهان کرده بود فکر میکرد و با چشم های خیس هنوزم باورش نمی شد و خدا خدا می کرد که این فقط یه کابوس باشه و فردا که از خواب بیدار میشه صدقه بده و با خودش بگه: “چه کابوس وحشتناکی! خدا رو شکر که فقط یه خواب بود!!”

آره. اون روز خیلی معمولی بود. یه روز مثل بقیه ی روزهای گند خدا، روزی که زنی از خونه ی مردم کار کردن و فقر و بدبختی خسته شد و تصمیم گرفت برای سیر کردن بچه اش از فردا خودفروشی کنه. شاید توی رختخوابش گریه می کرد و از خدا گله میکرد که مجبوره وگرنه راضی نبود این کار رو کنه.

یه گوشه این دنیا پسری به دنیا اومد و یه گوشه دیگه جوانی با یه دنیا آرزو که از بچگی بهشون فکر میکرد به خاک سپرده شد، چقدر بهش میگفتن: “ایشاالله داماد بشی، عروس بشی… ایشاالله عروسیت… واسه بچه هات…” و حالا اون به جای لباس سفید عروس، کفن سفید تنش کرده و اینبار مثل شب عروسیش به جای رختخواب نرم، با خاک همبستر شده.

و بچه هایی که اون شب از گریه خوابشون نمی برد، واسه اینکه دیروز مادرشون واسه همیشه توی دل خاک خوابیده و اونا از امشب دیگه مامان ندارن. مامانی که همین دیشب توی بغلش می خوابیدن. و به این فکر می کنن که دیگه هیچ وقت نمی تونن کلمه ی مامان رو صدا کنن و دیگه کسی رو ندارن که با ناز و بوسه از خواب بیدارشون کنه و غذا دهنشون بزاره و بگه: “پسر گلم؛ دخترک قشنگم؛…” گریه می کنن واسه بی کسیشون، دیگه کسی رو ندارن که اشکاشون رو با دستای مهربونش پاک کنه.

اون شب، یه شبی بود مثل همیشه، اون شب یکی از بس خورده بود خوابش نمی برد و یکمی اونورتر، یکی دیگه به یاد غذا زود می گیره بخوابه تا شاید خواب غذای خوشمزه ای که دیشب پسر همسایه شون تعریف کرده بود رو توی خواب بتونه ببینه.

اون شب، در رختخواب خانه ای، زیر پرتو های شهو-تناک ماه، تنی بر تنی می پیچید، زن به شب بعد فکر میکرد، که در آغوش کدام مرد خواهد بود و مرد به این فکر میکنه که با پولی که امشب به زن میده، دیگه واسه دخترش عروسکی رو که همیشه بهونه می کرد رو نمیخره و دخترش که با رویای عروسک بازی به طور معصومانه ای خوابیده…  و در خانه ی بغل دستی دخترک پاکی، تنها، که در رویای تجربه یک عشق پاک و آسمانی می خوابید…

آره. اون روز یک روز کاملا معمولی بود. یک روز تکراری، با اتفاق های که تا همیشه هر روز و هر روز تکرار میشن. اون روز یک روز گند خدا بود. روزی که من توش به دنیا اومدم. درست مثل روزی که من توی اون روز، مــیـمــیـــرم…

روزی که توش میمیرم! واسه همیشه. راست راسکی می میرم. دیگه هم زنده نمی شم. دیگه حتی اگه مبینا بوسم کنه هم دیگه بیدار نمیشم. این دیگه بازی نیست که مثل همیشه من بمیرم و با بوسه ی مبینا کوچولو دوباره بیدار بشم. اون وقت هر چی مبینا بالا سرم پرپر بزنه و لبام رو بوس کنه دیگه بیدار نمیشم. نه مبینا. دیگه حتی اگه قلقلکم بدی خندم نمی گیره و مثل همیشه که بازی می کنیم زنده نمیشم. نه مبینا. دیگه داداش مهدی بیدار نمیشه که با خنده بغلت کنه. داداش مهدی مرد. واسه همیشه. دیدی چقدر میگفتم بیا بغلم بخواب؟ خیلی دلم برات تنگ میشه. آخه دیگه نمیتونم بغلت کنم. همیشه لباس سفید بهم میومد، الآنم کفنم سفیده. مبینا کوچولو، یادته چقدر بهت میگفتم بیا پیشم، نیومدی بخوابی؟ حالا دیگه باید واسه همیشه توی بغل خاک، تنها بخوابم.

مهدی مرد. توی یک روز از روز های گند خدا. روزی که یکی داداشش رو از دست داد، یکی پسرش رو، و یکی…

اون روزی که من می میرم، بازم خورشید مثل همیشه با شدت بیشتری می تابه. بازم ستاره ها توی آسمون دارن به همه چشمک میزنن، ستاره هایی که یه روزی فکر می کردم مال منن، فقط مال من. حالا بدون من دارن قشنگ تر از همیشه می درخشن و یادشون نیست یه روزی یکی به آسمون نگاه می کرد و باهاشون حرف می زد. هنوز هم یه گوشه یه بچه از شوق خریدن یه بادکنک میخنده و کودکی از دست دادن مادرش گریه میکنه و توی لابه لای تاریکی ها، هنوز هم تنی بر تنی می پیچه و دختر بچه ای که آرزوی داشتن عروسک رو با خوذش به گور می بره و جوونی که کفنش میشه لباس دامادیش…

روزی که من می میرم، همه چی سر جاشه، خورشید توی آسمونه و آدمایی که هر روز توی خیابون از کنارشون رد میشدم مثل همیشه دارن میرن و یادشون رفته یکی بود که هر روز از کنارشون رد میشد، و حالا اون دیگه نیست! انگار که هیچوقت توی این دنیا نبودم!

یه روز کاملا معمولی به دنیا اومدم و یه روز کاملا معمولی هم می میرم… کاملا معمولی. مثل همیشه… همه چیز مثل قبله، هیچ چیزی تغییر نکرده، به جز اینکه یکی بود، که حالا دیگه نیست. همه چی سر جاشه، فقط من دیگه نیستم، انگار که هیچ وقت نبودم، به همین راحتی!

آدما همیشه تنها هستن. اونا همونجوری که تنها به دنیا میان، تنها هم می میرن.

نامه ی یه دختر بچه به خدا:

خدایا چرا به جای اینکه آدمای تازه به دنیا بیاری، همین هایی رو که داری نگه نمی داری؟

33 نظر

  1. مهدی جان ..یه خرده دلمون گرفت بابا ..هنوز نمیرزوده …بابابی خیال ولمون کن …خب همه مهمونیم تواین دنیا ..انشاالله وقتی پیرمیشی بچه های مبینا و نوه های خوشگلت بوست کننن ..به امید آن روز…. @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};- @};-

  2. سلام
    من برعکس اکثریت با این دلنوشته تون کاملا موافقم.

    یک روز می رسد یک ملافه ی سفید،پایان می دهد به من،به شیطنت هایم،به خنده های بلندم.روزی که همه بادیدن عکسم بغض می کنند و می گویند:دیوانه دلمان برای دلقک بازیهایت تنگ شده….پس کجایی؟………… اما یه سوال؟؟!؟تاحالامثل من آرزوی مرگ کردی؟اگه جوابتون منفیه،بدون هنوز یه جاهایی اززندگیت امید هست؛واین یعنی خداهست……

  3. دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف انچه تو اندیشی حکم انچه تو فرمایی

    مرگ هم بخشی از زندگیه باید اتفاق بیافته شیرین است مثل قند

  4. سلام مهدی پسرم من نمی دونم چرا اینقدر تو زندگیت نا امید هستی وقتی نوشته ات  رو خوندم خیلی ناراحت شدم .مهدی جان من تقریبا همسن مادرت هستم چون خودم یک پسر ویک دختر از تو بزرگتر دارم و تو رو کاملا درک میکنم .خودت بارها از زیبایی خدا برای دوستانت گفتی امیدوارم ملای بی عمل نباشی .پسرم بد بودنه این دوره زمانه قبول ولی می توانی از بد و بدتر بد رو انتخاب کنی .چرا از یاس و ناامیدی حرف میزنی (البته بعضی از مطالبت) من فکر میکنم یک مقداری به موهبتهای الهی که  دور وبرت است  عمیق نگاه نمیکنی همین داشتن پدر و مادر یک دنیا ارزش دارد و یا مبینا عزیزو زیبارو .داشتن خواهر به این قشنگی .آیا اینها از الطاف آن معبود بی همتا نیست ؟ پس ازت خواهش میکنم عینک بد بینی را بردار و زیبایی دنیا را با همه ی بدیش ببین .برات آرزوی موفقیت هر بیشتراز پروردگار مهربان خواهانم . @};- @};-

  5. سلام تورو خدا یه دعایی هم برای من کنید من واقعا از این ادما واز این دنیا ازاین همه خیانت خسته شدم

  6. خیلی قشنگ بود.معلومه ادم احساساتی هستی.من که خیلی احساساتی ام واز اینکه اینجوری ام ناراحتم :((

  7. سلام همراهم تو مسیر رفتن
    فرض بر این که همه کس بد همه جا بد، همه ی ادما همه ی مکان ها همه ی زمانها. شما چی؟ خودت چی؟ تو خودت رو هم انقدر سیاه میبینی؟ و اینکه اگه همه چی هم بد باشه فکر نمیکنی که راهی برای خوب بودن وجود داره؟ که اون راه میتونه از شما شروع بشه میتونه از من شروع بشه.
    پیشنهادم اینه که وقتی سیاهی هارو میگی که منم قبول دارم هست، پیشنهادی برای بهبود بده هر چند کوچک هر چند ناچیز ما میتونیم که تغییر بدیم چیزی رو که خودمون به وجود اوردیم. قبول داری؟

    • @‎یگانه, راستش اینقدر ها هم آسون نیست. میگن گل گله. و گل همه جا بوی خودش رو داره. اما همین گل هم، وقتی توی یک مرداب به وجود بیاد و از مرداب تغذیه کنه و با لجن و کثافت بزرگ شه، به مرور خاصیت گل بودنش رو از دست میده. و به ناچار بوی مرداب رو میگیره!
      اما میدونی چیه؟
      حرفت رو قبول دارم! دنیا رو نه، دنیای لجن رو نه، آدمای لجن رو هم نه، اما دنیای خودمون رو که میتونیم عوض کنیم.
      نمیشه از آدما انتظار خوب بودن داشت. یا اون ها رو مجبور به خوب بودن کرد. دنیا همینه که هست! همینی که قبل از ما بود. اما میشه خودت خوب باشی و اجازه بدی که شاید (و فقط شاید!!!) تو شروعی باشی، برای خوب شدن دنیا، برای دنیایی، شاید، و شاید زیباتر…
      ممنون از پیشنهادت دوستم، حتما استفاده می کنم :)

  8. سلام مجدد دوست بهشتی ممنون از نظرات همیشه خوبت و امیدوار کننده به تموم دوستان و من
    باهات کاملا موافقم من از زندگی و بودنم راضی ام چون تا اونجا که در توانم بوده اشک از چشمها پاک کردم و اونجا که نتونستم پاک کنم هم پاش گریه کردم و اینقدر گوش شنوا بودم که بارها و بارها از طرف مقابلم آخر صحبتاش این جمله رو شنیدم که، آخیش سبک شدم! من هستم پس وجود دارم اما اگه نباشم هم خب نبودم…
    این رو که گفتم به این معنی نیست که من خیلی مهمم یا کسی هستم نه اتفاقا من از یه ذره اتم هم تو این دنیا کوچکترم و همه این ها لطف حق تعالی بوده و بس

  9. دوست دارم چنگ بندازم شاید دستم جایی گیر کند و انجا برای من رهایی باشد. همش در تصوراتم خودم را مثل آدمی می دانم که در باتلاق گیر افتاده است و دست و با می زند ولی هر چه بیشتر سعی می کند بیشتر فرو می رود. من در باتلاق تفکراتم و مشکلاتم غرق شده ام

    • @hermik, سلام دوست من. نمیدونم مشکلت چیه، و نمیدونم با داشتن همسر و دو تا بچه چرا باز هم میگی که تنهایی
      راستش نمی دونم توی چه باتلاقی گیر کردی، اما همه ی ما آدم ها به نوعی تنها هستیم، حتی اگه دور و برمون هم خیلی شلوغ باشه.
      نوشته بودم:
      “آدما همیشه تنها هستن. اونا همونجوری که تنها به دنیا میان، تنها هم می میرن.”

      از مشکلت و باتلاقی که گفتی، چیزی نگفتی. و هرچند که هرچی خدا بخواد همون میشه و کلید تموم مشکلات دست خودشه، اما من و دوست هایی که به این وبلاگ گذرشون میفته تموم سعی مون رو می کنیم که هر کمکی از دستمون بر بیاد انجام بدیم.
      اینو از طرف خودم قول میدم :)

      تو وقتی که خدا رو داری و باهاش حرف می زنی، چرا دیگه میگی تنها هستی؟ :)

  10. سلام دوست عزیز با این که دو تا بچه دارم یک دختر ۲ ساله و یک بسر ۷ ساله و شوهرم ولی در این لحظه احساس می کنم توی دنیا تنهای تنهام و صدای اشکهای مرا هیچ کس نمی شنوه صدای گریه های من- من خیلی تنهام تنهای تنها چرا خدایا چرا

  11. سلام خوبی؟؟؟

    ببخشید بازم اومد

    اما یه خبر خوب دارم

    که از شادیش تو پوست خودم نمیگنجم

    امروز نتایج کنکور رو زدن

    ووووووووووووووواااااااااااااااااااااااای

    از امروز دیگه میتونید منو خانوم دکتر صدا کنید…

  12. دوست بهشتی من سلام در مورد هیچ کس همه کسه و همه کس هیچ کسه هر کی یه برداشتی داره مثل اینه بگی ظرف پر از خالی یه جور پارادوکسه این تیکه رو از یه برنامه رادیویی شنیدم با صدا و لحن دلنشین رضا کیانیان به دلم نشست همون لحظه نوشتمش و اما این که اگه یه روزی تو یا من یا هر کس دیگه تو این دنیا نباشه همون طور که توام گفتی هیچ اتفاق خاصی نمی افته شاید یه سالی خانواده دل تنگ باشن اما بعد یادشون می ره و زندگیشونو می کنن تا یه روزی در آینده یه سالی کسی دوباره دلتنگه اونا باشه و این ماجرا همین جوری تکرار میشه به قول دکتر شریعتی همه چی تو این دنیا دایره است می چرخه و می چرخه باز برمیگرده جای اولش فقط امیدوارم وقتی از این دنیا به بهشت برگشتیم که به سر حد کمال وجودیمون رسیده باشیم و من و تو دوباره با همین عنوان دوست بهشتی همدیگرو از بین اون همه جمعیت بشناسیم.

    • @سروناز, سلام، مهم این نیست که با رفتن مون چه اتفاقی میفته.
      مهم اینه که با بودنمون چه اتفاق مهمی افتاده :)
      این اتفاق مهم قرار نیست خارق العاده باشه.
      همین که لبخند رو روی لبای اونی که همیشه لبات رو خندون میخواد بشونی، یعنی بودنت باعث لبخند عزیزی، یا کودکی شده باشه، یا اشکی رو از روی گونه های کسی پاک کرده باشی، یعنی تو بودی… یعنی ارزش زنده بودن رو داشتی و بودنت با نبودنت فرق داشته.
      چرا که لبخندی رو به لبی نشوندی… :)

  13. سلام چطوری خوبی؟؟؟؟؟؟

    ممنون که به نظرم جواب دادی بابت روزای گند …(پناه بر خدا) اصلا قانع نشدم!!!اما الانم حوصله ندارم بحث کنم به خاطر همین یاهو نیومدم (اخه نزدیک نتایج کنکورم بدجور اضطراب دارم وااااااااااای اگه نمیرم تا نتیجه خدا اطرافیانمو دوست داره که گلی مث منو ازشون نگرفته!)خووب این از این

    اما در مورد مبینا خانوم نمیدونم چی بگم اما راستش هرچی بیشتر سعی میکنم از شما بفهمم بیشتر توی منجلاب بیخبری میوفتم!!!

    و موضوع بعدی آآآآآآآآآآآآپ جدید گذاشتم اگه خواستی بیا بخونش

    به امید دیدار…

  14. سلام خوبی؟
    آپت رو خوندم راستش رو بخوای بدونی خیلی حالمو گرفت (به حدی که اشک چشمام جاری شد)
    کاش اینطور به دنیا نگاه نمیکردی کاش دنیای اطرافمون رو اینطور درست نمیکردیم اگه این روزا اگه رفتار ما ادما اینقدر بد شده همش تقصیر ما ادماست اینو که قبول داری؟؟؟اینم که قبول داری اون لفظ (یکی از روزای گند خدا) که توی آپت بود یه لفظ غلطه اگه چیزی توی این دنیا کمه،اگه چیزی توی این دنیا بده و…همش تقصیر ماو دید ماست و ذات اقدس خدا بری از این چیزاست و اگه چیزی رو به خدا نسبت بدی منظورم اینه که بگی مال خداست بازم منظورم همون جملهء(یکی از اون روزای گند خدا) نمیتونی بگی بده (این بحث و همین جا نگه میدارم واگه قانع نشدی و بازم مشکلی در مورد این موضوع داشتی توی یاهو در خدمتتم اگه هم نه که ۲ هیچ به نفع من)
    اما در مورد بعد از مرگت مسلما دنیا همین جور نخواهد بود مخصوصا برای مامانو بابو مبینا جونت وخیلی های دیگه مث دوستات اقوامت و بازم مامانو باباو مبینا جونت بعد از مرگت(که ان شالله هزار ساله باشی)واسه خیلی آسمون دیگه مث حالا که هستی آبی نیس واسه خیلی ها خنده دیگه معنایی نداره و مطمئن باش که این روال تنها مربوط به سال اول نیست (اگه اینقدر باقاطعیت میگم چون چشیدم من بهترین دوستم المیرا رو پارسال از دست دادم نصیبتون نشه خیلی سخت بود اسمون چه روز چه شب سیاه بود خنده و گریه یه معنی داشتن بستنی گرم بود چایی سرد کار دنیا عوض شده بود…)بگذریم این از این دنیا که شما میمیرو کسایی که عزیزشون بودی باقی میمونن اما تا اینجا قسمت قشنگ داستانه قسمت بعدش که قشنگیو زشتیش دست خودمونه …(وااای خسته شدم حوصله توضیح ندارم خودتون هم بهتر میدونید که جای این ۳ نقطه چی بذارید)

    راستی آپهای قبلیت رو خوندم چون میخواستم چیزای بیشتری درموردت بفهمم اما یه اتفاق دیگه افتاد خیلی چیزا در مورد مبینا خانوم فهمیدم بعلاوه یه چیز دیگه اینکه خدا چقدر دوست داره که با دادن یه فرشته کوچولو به اسم مبینا، زیبایی؛مهربونی؛و خیلی از صفات همون عروسک گلی اصلش رو بهت نشون داده این یه نعمته خوش به حالت

    • @عروسک گلی, سلام
      ممنون از توجه و دقت شما به نوشته های من.
      و معذرت از اینکه باعث ناراحتی شدم!

      روزهای گند خدا… خیلی دلم می خواست این رو نمی گفتم! اما ترکیب “روز+گند+خدا” دلیل گند بودن خدا نیست! اگه دقت کرده باشین، گند صفتی برای روز هاست. روز های گند. و در نهایت این “روز های گند” هم که به خدا نسبت داده شده در واقع “روز های خدا” بوده، که این روز ها رو توصیف می کنه که “گند” هستن!
      اگه واقعا فکر میکنین این روزها “گند” نیستن که کلا کلاه مون میره تو هم! اما اگه میگید که گند هستن اما “مال خدا نیستن” باید بگم که مال خدا هستن. دلیل گند بودنش خدا نیست، ولی روز ها روز های خدا هستن. و به هر حال “گند”! هر چند مسبب اون گندی خود ما آدمها هم که باشیم…

      به هر حال مردن من هم جز خیس کردن چشم یک عده تغییر دیگه ای بوجود نمیاره. همونطور که زنده بودنم هم! به هر حال این رو مطمئنم که بعد از یک سال دیگه همون حس رو ندارید. آدمها خیلی راحت فراموش می کنن! اصلا اگه فراموش نکنن نمی تونن زندگی کنن.
      واسه دوستتون هم متاسفم.

      اما یه اتفاق دیگه؟
      نه اتفاقا در مورد “مبینا” بیتشز نفهمیدی، در مورد “خود من” بیشتر فهمیدی. چون الآن مبینا و دنیای اون جزیی از خود منه. توی دنیای واقعی هم “محاله” کسی من رو بشناسه و مبینا رو نه!! تقریبا با هر کسی که حرف بزنم حتما یه چیزایی از مبینا ناخوداگاه میگم.

      با این یکی موافقم. بدون مبینا، زندگی من یه چیزی کم داشت! چیزی که فقط اون میتونه پرش کنه.

      احتمالا در آینده ی نزدیک، یک معرفی کامل از مبینا در برگه های وبلاگ ایجاد خواهم کرد.

      ممنون از نظر خوبت

  15. نوشته هایت خیلی احساسی و عاطفی است خیلی زیبا است دوست داشتم موقعیت جور بود می توانستم با هم بشینیم و صحبت کنیم شاید مشکلات مرا در وبلاگت منعکس می کردی و کسی برای من کامنت می داد خیلی ای کاشهای دیگر هست اما نمی دانم موقعیت آن هست یا نه

    • @hermik, ممنون، لطف دارید. نشستن و صحبت کردن رو نمیدونم، من حتی نمی دونم کی هستین و یا کجا! و آیا امکان صحبت رو در رو هست یا نه؟!!!

      اما صحبت کردن رو چرا که نه. اگه بهتون کمکی می کنه خوشحال میشم :)
      می تونید همین جا جزئیاتش رو ذکر کنید،
      و یا از صفحه ی تماس با من استفاده کنید.

      واسه نوشتن مشکلات شما، حتما موقعیتش هست :)
      منتظرتون هستم…

    • @shamsak, خیلی سعی کردم بفهمم چی نوشتی
      اما متاسفانه موفق نشدم! :)
      آه تو، چه را گرفت؟؟؟
      کدامین دل نوشته را می گویی؟ همی یافت می نکنمش! :D

      اگه دوباره به زبان شیرین پارسی بفرمایین ممنون میشم ;)

  16. سلام؛خیلی نا امیدی…اینقدر نا امیدی واقعا ادم رو شکست میده…نمیخوام نصیحت بکنما…چون در حدی نیستم که بخوام نصیحت کنم…ولی آدم نباید اینقدر به زندگی بدبین باشه…آره همینقدر که زندگی اینطور که نوشتی بد و نا پاکه…به همین اندازه هم خوبی توی خودش جا داده ….واقعا فکر میکنی هدف خدا از خلقت این دنیای به این بزرگی همین بوده که نوشتی؟؟؟مسلما نه…پس ادم به جنبه های مثبتشم فکر کنه…محاله که نباشه…آدم باید دیدش رو تغییر بده…با مردن ما هیچی عوض نمیشه..مگه با به دنیا اومدنمون عوض شد؟
    به برچسب هایی که نوشتی نگاه کن:—>فقط دو کلمه ی تولد و خنده کلمه های مثبت بود!!!!فکر کردن به بقیه اش اعصاب آدمو خرد میکنه!
    راستی درمورد ماهواره…من که نوشتم ماهواره نخریدیم!!فقط و فقط به خاطر جام جم میخواستم ولی قبول نمیکنن دیگه!!
    خواستی بازم به من سر بزن…بای بای

    • @gol pari, سلام، اختیار دارین، میدونی، خیلیا میگن که مثبت اندیشی، مثبت دیدن خوبه. منم موافقم. اما اگه قرار باشه توی ذهنم یه دنیای خوب و پاک و مهربون رو تصور کنم و چشمام رو ببندم و بگم اوکی! همه چی آرومه! من چقدر خوشجالم!!! به به! چه دنیای زیبایی!! فکر میکنم ا

نظر بدهید

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید

~X( [شیطونک] [رویا] [دعا] [خجالت] [تهوع] [تشویق] [بغل] [-( X( O:-) B-) @};- =P~ =)) =(( ;;) ;)) ;) :| :x :S :P :D :-h :-O :-?? :-? :-/ :-* :)) :) :(( :(