الآن نزدیک یک هفته اس که توی خونه تنهام، توی یک چهار دیواری!!! فقط دارم روزهای زندگیم رو دونه رونه می شمرم… همین!
یک هفته اس که یکی در میون نهار و شام میخورم، خیلی کم از خونه بیرون میام و تقریبا همیشه تنهام. توی یک چهار دیواری. یک هفته اس که شدیدا احساس تنهایی و خلا می کنم، چند روزیه که نمی دونم کی هستم. گم کردم، همه چیزم رو، خودم رو، احساسم رو، حرفام رو، خدام رو، همه چیزایی رو که دوست دارم و دوست ندارم، احساس می کنم خودم نیستم… حتی حرفایی رو که اینجا نوشتم و گفتم رو، همه رو گم کردم. احساس خلا میکنم شدیدا. دیگه حتی نمیدونم کی هستم و چی میخوام، دیگه خودم رو هم گم کردم…
خسته شدم!
بس که خودم نبودم! بس که نوشتم و نوشتم! بس که گفتم! ولی هیچ چیزی تغییر نکرد!
از خودم بدم میاد! من همش دارم از این و اون بد میگم، همش دارم می نالم و می نالم، از عالم و آدم، از اینکه چرا آدمها این همه بد شدن، از این همه دروغ، از این همه نقابی که آدما به صورت میزنن.
بد میگم، می ترسم، می ترسم از چهره ای که آدما پشت قیافه های خیلی خیلی مهربون شون پنهان کردن. بدم میاد! از همه ی آدما… نمیدونم چرا، ولی انگار من بهتر از بقیه می تونم چهره ی پشت نقاب آدم ها رو ببینم… چهره ی واقعی آدم ها… انگار این نقاب های مهربونی و خوبی شون به چشم من نمیان. من نقاب ها رو خیلی خوب می تونم تشخیص بدم، و این چقدر دردناکه که بتونی چهره ی واقعی تموم آدما رو از پس نقاب های دروغی شون ببینی! چهره ی پشت نقاب آدم ها، چیزایی که توی قلب شون پنهون کردن، خیلی زجرم میده. کاشکی دنیای واقعی هم مثل این نقاب های خندون، زیبا بود…
از دروغ آدم ها می نالم و از بد بودنشون گله دارم… اما خودم… من با اونا هیچ فرقی ندارم… یکی شدم مثله همه، مثله همه ی آدما، با این تفاوت که می فهمم، می فهمم که بد شدم، می فهمم که کجا خوبم و کجا بد. می فهمم کدوم کارم خوب بود کدو نه. من دارم چیکار میکنم؟ دارم کجا میرم؟ من که می فهمم! خدای من، گناه من از همه بزرگتره…!
خیلی از آدما بد هستن، ولی توی بد بودنشون غرق شدن، نمی فهمن، نمی فهمن که چه زشت شدن… اما من زشتی کارم رو میدونم ولی باز انجام میدم… من از گناه لذت نمی برم ولی انجام میدم… فقط به خاطر اینکه منم یه آدمم، مثله همه!
احساس میکنم تبدیل به یه ماهی شدم که توی تلاطم امواج رودخونه، سعی میکنه بر خلاف جهت جریان آب شنا کنه، اما این ماهی کوچولو ضعیفه، خیلی ضعیف… همین که کمی دست و پا میزنه و حرکت آب و سایر ماهی ها رو بر خلاف خودش می بینه، خیلی زود خسته میشه و خودش رو با مسیر جریان آب و سایر ماهی ها هماهنگ میکنه… راحت تسلیم میشه!
خسته شدم از بس من، زندگیم، دنیام، همه ی رفتار هام تحت تاثیر محیط اطرافمه.
محیط اطراف من!
سرنوشت!
تقدیر!
زندگیم جوریه که همیشه متغییر بوده، یه روز توی اوج قدرت و غرورم و یک روز دیگه عمق حقارت و پستی، یه روز عاشق خودم میشم و یه روز میخوام هر کس دیگه ای باشم، غیر از خودم!
من نمیتونم تقدیر خودم رو، پیشونی نوشتم رو تغییر بدم، توی جنگ با سرنوشت، شکستم حتمی هست.
اما نباید مثل برگی توی باد باشم، که اگه همه چیز بر وفق مرادم بود و وزش باد به نفعم بود، بهترین باشم و وقتی سختی ها میاد سراغم و جهت باد بر خلاف من و آرزوهام میشه، تسلیمش شم.
از اینی که مثل برگ خشک و بی اراده ای توی دست بادم، متنفرم!
من باید خودم باشم!
خوب و بدش مهم نیست. اون بر میگرده به ذات خود آدم، که روحش، ناخوداگاهش خوب باشه یا نه… مهم اینه که هر کسی خودش باشه! جای خودش حرف بزنه!
من فقط نیمخوام بر خلاف خودم عمل کنم
خدایا،
ازت نمیخوام
نمیخوام که همیشه همه چیز بر وفق مرادم باشه… چون می دونم نمیشه! خیلی خواستم و نشده!
بهت غر نمی زنم که چرااا! نمی پرسم چرا پیشونی نوشتم رو اینجوری نوشتی، چون میدونم تغییری پیدا نمی کنه!
ازت نمی پرسم که چرا گاهی یک دفعه تلی از مشکلات و غم و غصه رو سرم آوار میشه، چون خیلی پرسیدم ولی جوابی نگرفتم.
ازت نمی پرسم چرا گاهی شرایط ضد من میشه و کلی بدبختی از هر کجا روی سرم خراب میشه و غم و فصه یه لحظه تنهام نمی زاره و اینقدر آزارم میده که نفسم رو بند میاره
نمی پرسم. چون خیلی پرسیدم ولی جوابم رو ندادی.
هیچ کدوم از اینا تحت اختیار و کنترل من نیست. من خودم شرایطم رو ویژگی ها و دنیای پیرامونم و اتفاقاتی رو که برام رخ میده از قبل تعیین نکردم… تحت کنترل من هم نیست.
فقط ازت میخوام که کمکم کنی…
خدایا کمکم کن که قوی باشم!!
نه مثل یه برگ خشکیده توی دست باد، که باد منو به هر سمتی که میخواد ببره…
خدایا بهم قدرت بده، توان این رو بده که توی هر شرایطی و با هر اتفاق ناخواسته و فاجعه ای باز هم توان اینو داشته باشم که خودم باشم.
خدایا ازش خواهش می کنم
من از ضعیف بودن متنفرم!
میخوام مثله خودت قوی باشم.
هر بلایی هم که از آسمون روی سرم خراب شه، من قوی می مونم. خودم میمونم. چون تو رو دارم.
خودت رو، یادت رو، آرامشی رو که بهم میدی رو از من نگیر.
خواهش می کنم
فقط با توئه که میتونم طاقت بیارم
خدای من، من از خودت، فقط خودت رو می خوام
مال من باش
برای همیشه…
خط می کشم رو دیوار همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من باش حسابتو نگه دار
ببین که چند تا قرنه تن به اسیری دادی
دنیات شده شبیه سلول انفرادی
تا چشم رو هم میذاری می بینی عمر تموم شد
بین چهارتا دیوار وجود تو حروم شد
چوب خط این اسیری دیواراتو پوشونده
همین روزا می بینی که فرصتی نمونده
بیرون بیا خودت باش تو آدمی نه برده
همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده
عاشق زندگی باش زندگی شغل و پول نیست
تو امتحان بودن برده بودن قبول نیست
(چوب خط – سیاوش قمیشی)
سلام جانا sokhan az zaban ma migoii
زندگی کن ب شیوه خودت باقوانین وباورهای خودت مردم برایشان فرقی نمیکندچگونه هستی هرجورباشی حرفی برای گفتن دارن.یکی مثل من ک تنهاست بایدتوذهنم گل بکارم وگرن علف هرزمیروید.برام دعاکنید
چ خوبندمردگان
نه بادستی ظرفی راچرک
و
نه باحرفی دلی راآلوده
فقط به شمعی قانع اند
و…
اندکی سکوت